10 اسلاید پست توسط: bagaboo انتشار: 1 سال پیش 629 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نوشتن این پارت بیشتر از یک ساعت وقت برد(:
خلاصه ی کوتاهی از داستان و پارت قبل:خلاصه:مرینت و آدرین به اصرار خانوداشون مجبور به انجام وصلتی شدند درحالی که قلب عردوشون متعلق به فرد دیگه ای درواقع هویت قهرمانی همدیگست!چه پایان دردناکی لیدی باگ مجبور شد با کت نوار رقم بزنه...بعد از اون همه درد و رنج و مشغله های ذهنی مرینت،حالا باید اخلاق و رفتار های سردو غریبانه ی آگرست رو هم تحمل کنه!قوانینی که مجبور شدند برای زندگی توی یک خونه ببندن و فاصله ای که باید بینشون حفظ بشه...اما تمام این ها وقتی کت نوار برای نجات لیدی باگ پرید توی رود و با مرینتِ درحال غرق شدن مواجه شد،مثل بازی های بچه گانه بود!...بریم برای پارت بعد حالا که یه خلاصه ی عجیب غریب و مرموز نوشتم😂😂😂✌️پارت متاسفانه چیز بدی نداره 🧑🦽💔
رفتنش رو نگاه کردم تا جایی که از دید رأسم خارج شد.در آخر هم تنها کاری که انجام دادم خیره شدن به مسیری بود که رفته بود.صدای مبارزه دوباره سکوت خیابان ها رو شکسته بود.لیدی باگ برگشت...وقتی که...مرینت رفت...سرمو با دستام گرفتم و به زمین خیره شدم.با دستام سرمو فشار دادم تا این فکر های احمقانه رو از ذهنم بیرون کنم.بس کن بس کن بس کن...مغزم درد میکنه...آه...
(پلگ،پنجه ها بیرون)
حتی اگه مغزمم درد کنه،حتی اگه ذهنم پر از فکر های احمقانه باشه طوری که نتونم درست فکر و تمرکز کنم،حتی اگه دید جلوی چشمام تار باشه،حتی اگه دست و پاهام از حرکت افتاده باشن،باز هم...باز هم باید بهش کمک کنم...باز هم باید شهر رو نجات بدم...
طبق چیزی که فهمیدم،لیدی باگ قبل از اینکه بیوفته تو اون رودخونه و برای یه مدت غیبش بزنه،لاکی چارمشو از دست داده بود.فرصت کافی هم برای فرار کردن و آوردن بقیه ی قهرمان ها نداشت و من هم نبودم که براش کمی وقت بخرم؛همین هم علت شکست اون موقع اش شد.باز هم تقصیر منه؛مثله همیشه.ایندفعه رنا رژ،کاراپیس و وسپریا رو آورد و راحت اون آکوماتیزه رو شکست دادن؛و من هم تمام مدت...از دور تماشاشون کردم...مثله همیشه...
حقیقتا قلبم به درد میاد وقتی فکر میکنم اون بدون کمک من همه ی کارهاشون انجام میده.چند سال پیش وقتی بهم قول دادیم تا ابد باهم پیش میریم و از پس هر دشمنی بر میایم،اشک هاشو پاک کرد و با لبخند دلنشین و پر از امیدی بهم نگاه کرد اما...الان...الان اون تمام کار هاشو بدون من انجام میده،منو مثله یه تیکه زباله انداخته کناری و به بقیه ی عروسکاش بیشتر توجه میکنه،منو به خاطر یه مرد دیگه ول کرده...آه باز هم خاطرات تکراری و دردناک...بهتره برم خونه این افکار چیزی رو پیش نمیبرن...
کلید رو توی قفل در چرخوندم اما باز بود.پس خونه است!در رو پشت سرم بستمو قفلش کردم.وارد پذیرایی شدم اما خبری ازش نبود.از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاقش ایستادم.قطعا صدای اومدنم رو شنیده.دست راستمو بالا بردم و دوبار آروم به در اتاقش ضربه زدم،اما هیچ صدایی نیومد.
«دوپن چنگ؟!»
باز هم سکوت...
آروم دستیگره رو پایین کشیدم و از بین دری که کمی توسط من باز شده بود به داخل اتاقش نگاهی انداختم.خالیه.مگه نیومده بود خونه؟مطمعنم در ورودی رو موقع رفتن قفل کرده بودم.وارد اتاقش شدم و درو پشت سرم نیمه باز گذاشتم.صدای آب از پشت دری که سمت راستم قرار داد نشاندهنده ی این بود که یکی توی حمومه.به زمین نگاه کردم و یه سری لباس خیس و گِلی دیدم.پس خودشه...به جلوتر قدم برداشتم.تاحالا توی اتاقش نیومده بودم.معمولا در اتاقش قفله و خب البته حق داره!منم اگه تو خونه با آدمی مثله خودم تنها بودم،در رو قفل میکردم و پشتش هم یه صندلی برای اطمینان میذاشتم!چند تا قاب عکس روی میز کنار تختش و چند تایی هم روی میز آرایشش بودن.به عکسا نگاه گذرایی انداختم؛خانواده،دوستا،عکس های مدرسه،کارائوکه و...مثله تمام عکس ها.قاب عکسی که دستم بود و توش عکس مرینت توی کارائوکه با دوستاش بود رو گذاشتم روی میز آرایشش،جایی که بود.به عکس بعدی نگاه انداختم.یه عکس دسته جمعی با کسایی که همکلاسی هاش به نظر میرسن.اوه!این نینو نیست؟!نمیدونستم با مرینت تو یه مدرسه بودن!کناریش هم آلیاست،دوست صمیمی مرینت.بعدی هم...ها؟! کلویی؟!به در حموم که بسته بود نگاهی انداختم.مرینت با کلویی بورژوا هم کلاسی بوده؟!فکرشم نمیکردم!...دوباره به عکس خیره شدم.
دوباره به عکس خیره شدم.الیکس؟!مرینت الیکس رو هم میشناسه؟مکس؟!رز؟!ا...اینا همشون قهرمان های هستن که لیدی باگ بهشون معجزه گر داده و من هویتشونو میدونم!چ...چطور امکان داره مرینت همشونو بشناسه؟!صبر کن... امکان نداره ولی...
«تو اینجا چیکار میکنی؟!»
به سمت راستم نگاه کردمو مرینت رو با موهای خیس و ح!...له ی تن پوش دیدم.منو دید!ل!نتی!من قرار نیست اینجا باشم!
با تنه پته به مرینت عصبی نگاه کردم و گفتم:«م...من...»
خدای من قیافش خیلی خشن و عصبی تر از همیشه به نظر میاد!نفس عمیقی کشیدمو با لبخند دروغینی ادامه دادم:
«قرارت خوب بود؟!»
با خشم غیر قابل وصفی نگاهم میکرد.مردمک چشماش کوچک تر از همیشه به نظر میرسیدن.زیر لب شمرده شمرده غرید:
«تو...اتاق...من...چیکار میکنی...آگرست؟»
نمیدونم چرا...نمیدونم چرا اما وقتی به جای اسمم از فامیلیم استفاده میکنه،احساس میکنم فرسنگ ها ازش فاصله دارم و هرگز قرار نیست حتی قدمی هم بهش نزدیک بشم!اما اینبار،فامیلیم رو با نفرت به زبونش آورد و من باز هم ازش دور تر شدم...دور و دورتر...
آب دهنم رو آروم قورت دادم.چی باید میگفتم؟!بهونه ای نداشتم!
آروم دهنمو باز کردم:
«میخواستم ببینم اومدی یا نه.چون در ورودی قفل نبود و فکر کردم شاید دزد اومده!چون به نظر نمیرسید این "قرارت"زود تموم بشه!»
لحظه ای با همون اخم و قیافه ی پر از نفرتش نگاهم کرد.میتونستم سرمایی که از خودش ساطع میکنه رو احساس کنم.
«بیرون...!»
کلمه ای بود که مرینت محکم گفت و منو به بیرون از اتاقش روند...روی تختم نشستم و به پلگ که جلوی روم توی هوا شناور بود با جدیت تمام نگاه کردم:
«پلگ!ببین این مهم ترین سوال و خواسته ایه که من به عمرم ازت دارم...»
پرید وسط حرفم:
«هر باری که تبدیل میشی خواسته های زیادی ازم داری پسر بچه!»
با جدیت گفتم:
«پلگ لطفاً!این موضوع کاملا جدیه!»
چند ثانیه تو سکوت به هم زل زدیم.واقعا نمیدونم چجوری این فرضیه ی احمقانم رو به زبون بیارم
«آم...خب ببین پلگ...»
دستامو روی زانوم گذاشتم و تکونشون دادم:
«امروز یه سری اتفاقا افتادو...آه چقدر سخته...»
بی حوصله گفت:«چی میگی؟؟؟»
تو یه جمله ی سریع خلاصش کردم:
«مرینت لیدی باگه؟»
خشکش زد.نه نه نه پاک نباید اینطوری رفتار کنی...!لطفاً طوری رفتار نکن که به شَکَم قدرت ببخشی!!!شروع کرد به خندیدن:
«مرینت؟؟!لیدی باگ؟؟!ها ها ها!همین دختره تو اتاق رو به رویی رو میگی؟؟!ها ها ها پسر فکر کردم چه سوالی میخوای بپرسی!...»
من سال هاست پلگ رو میشناسم و تقریبا تنها کسیه که از تمام لحظه های زندگیم و راز هام خبر داره و همینطور هم من خیلی خوب و بیشتر از حدی که باید میشناسمش؛و این خنده ها...خنده ی الکی پلگ هستن...
آروم ولی جدی گفتم:
«پلگ...دروغ نگو...میدونم که میدونی لیدی باگ کیه...»
تو چشماش نگاه کردم:
«من دیدمش!من امروز لیدی باگ رو دیدم که افتاد توی رود!ولی...ولی وقتی پریدم که نجاتش بدم نبود!و میدونی کی رو به جاش دیدم؟؟!مرینت!زنی که ازش متنفرم!منفور شخص زندگیمو به جای کسی که یه زمانی میپرستیدمش دیدم!و پلگ؛تنها کسی که میتونه الان بهم کمک کنه فقط و فقط "تو" هستی!»
لحظاتی نگاهم کرد.بدون هیچ حرف و حرکتی.صورتش کم کم حالت غمگینی به خودش گرفت و با صدای آرومی گفت:
«ببینه بچه...»
نگاهش رو به زمین دوخت:
«من میخوام کمکت کنم...ولی...»
نفس نفس زنان گفتم:
«ولی چی پلگ؟!»
دوباره نگاهم کرد:
«ولی یه کوامی نمیتونه تحت هیچ شرایطی هویت هولدر خودش یا هولدر کس دیگه ای رو فاش کنه...»
صورتم کم کم از حالت التماس به حالت جدی،عصبی و خشمگین تبدیل شد.بلند شدمو دور اتاق شروع کردم به چرخیدن:
«مسخرست!مسخره!به خاطر چند تا قانون احمقانه و قدیمی زندگی من نمیتونه اینطوری بشه!»
رو به پلک برگشتم و با صدای آروم تری گفتم:
«الان من باید چیکار کنم ها؟!هاا؟!من میخواستم بعد از یه مدت از اون زن جدا بشم و یه زندگی جدید رو تو تنهایی خودم شروع کنم ولی حالا...حالا من فهمیدم که ممکنه اون زنی که توی اتاق روبه روییه،اونی که روی کاغذ ها و اسناد مزخرف هم...سرمه،ممکنه همون زنی باشه که مدت ها بهش ع....شق ورزیدم!بهش محبت کردمو پرستیدمش!اولین ع...ش...قم!!!همونی که منو دور انداخت!»
روی زانوهام افتادم.صورتمو با دستام پوشوندم تا جلوی اشک هامو بگیرم.اشک هایی که بهشون اجازه ی جاری شدن نمیدم.ملتمسانه مثل پسر بچه ای که دلش برای مادر مر...ده اش تنگ شده گفتم:
«پلگ من باید الان چیکار کنم؟من نمیتونم با این فکر زندگی کنم که ممکنه مرینت همونی باشه که قلبم رو دزدید و بعد زیر پاهاش لهش کرد...من...نمیتونم...»
و اشک هایی که از بین انگشتام روی فرش خاکستری اتاقم شروع به چکیدن کردن...
از نیمه شب میگذشت.نور مهتابی که از بین سد شیشه ای پنجرم رد میشد و به فرش خاکستری اتاقم میخورد،تنها چیزی بود که اطرافم رو روشن میکرد.به تختم تکیه داده بودم و بی هدف به سقف رو به روم زل زده بودم.ذهنم پر بود از فکر و خیالات.پر از فرضیه ها و گمان های بی اساس.مغزم درد میکرد.کاش هرگز اون لحظه کنار پل نمیرفتم و نمیدیدم که بر اثر ضربه افتاد توی رود.کاش هرگز برای نجات جونش توی رود نمیپریدم.کاش هرگز نمیتونشتم پیداش کنم.کاش هرگز باهاش آشنا نمیشدم.کاش هرگز باهاش وصلت نمیکردم!این ها "کاش ها" و افسوس های بودن که توی ذهنم شنا میکردن.اطلاعات اضافی،افکار اضافی...دست چپم رو آروم بالا آوردم و به حلقه ی توی دستم نگاه کردم.واقعا لازم بود این من باشم که بین همه ی مشکلات زندگیم،بار این مسئولیت رو هم به دوش بکشم؟چی باعث شد اون پیرمرد فکر کنه من برگزیدم؟هه مسخرست!اره مسخره...تنها کلمه ای که این روز ها توی ذهنمه و تنها توصیف دقیقی از اتفاقات زندگیمه...مسخره...
به در بسته ی اتاقم نگاه کردم.حتی برای شام هم صدام نکرد.البته هرگز اینکارو نمیکرد و ما همیشه تنها غذا و جدا از هم غذا میخوردیم.معمولا تنها وعده ای که توی خونه میخورم صبحانهاس.اونم فقط به خاطر اینکه همیشه دیر تر از من بیدار میشه و من سر صبح تنهام.آههه گشنمه.دست راستمو روی تخت گذاشتمو ازش برای بلند شدم کمک گرفتم.آروم آروم به سمت در رفتم.پاهای بره.نم سرامیک های سفید و سرد کف اتاق و راهرو رو لمس میکردن.قبل ازاینکه از پله ها پایین برم،برای یک دقیقه ی کامل به در بستهی اتاقش خیره شدم.اختمالا خوابیده.بدون هیچ دغدغه و نگرانی.با ذهنی آروم و خالی از هر فکر احمقانه ای.اتاق پذیرایی تاریک بود و تنها چیزی که آشپزخونه رو تا حدودی روشن کرده بود،لامپ ضعیفی بود که هود داشت.در یخچال رو باز کردم.هر طبقه سه الی چهار بستهی غذای آماده داشت که فقط نیاز به گرم کردنشون بود.اما من اونقدرا هم اشتها ندارم.بین ظرف های پلاستیکی که غذاهای بسته بندی خونگی مادر مرینت توشون بود میگشتم که چشمم به یکیشون خورد.یه ظرف پلاستیکی دردار بی رنگ با نوار های سرخابی که نصف کُک او وَن¹ داخلش خورده شده بود.برش داشتم و روی اُپن گذاشتمش.یه قاشق هم برداشتم و روی صندلی آشپزخونه نشستم.در ظرف رو باز کردمو اولین قاشق ازش رو تو دهنم گذاشتم.سرد بود ولی لذیذ،مثل تمام غذاهای خونگی.
قطعا نصف دیگش رو مرینت خورده اما سوال اینجاست که چرا؟چرا من دارم بقیه ی غذای دهنیش رو میخورم؟منی که هیچوقت به غذایی که یکی دیگه حتی یه قاشق هم ازش خورده لب نمیزنم؛چرا دارم این رو میخورم؟خنده ی آروم احمقانه ای سر دادم.عقلمو از دست دادم!دست راستمو رو روی صورتم گذاشتم و آروم زمزمه کردم:
«چه بلایی سرم اومده...؟»
قاشق رو توی سینک ظرفشویی پرت کردمو ظرف رو توی یخچال سر جای قبلیش گذاشتم.اروم از پله ها بالا رفتم و دوباره پشت اتاقش ایستادم.بدنم بی اراده حرکت میکرد.شاید هم بی اراده نبود اما من هیچ نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته و از وقایع اطرافم درک درستی نداشتم.دستیگره ی در رو آروم به پایین کشیدم.در اتاقش بازهم قفل نیست؟!انتظار داشتم بعد از اینکه امروز غروب بی اجازه وارد اتاقش شدم در رو چند بار قفل کنه و سه صندلی هم برای اطمینان پشتش بذاره!اتاقش کاملا تاریک بود.فکر میکردم ازاوناییه که با یه نور ملایم میخوابه!پاهام آروم و بی صدا روی کف اتاقش شروع به حرکت کردن.چیکار دارم میکنم؟من نباید اینجا باشم!کنار تختش ایستادم و به چهرهی خوابیدش نگاه کردم.معصوم بود.برعکس همیشه که میتونستم نفرتش نسبت به خودم رو داخلش ببینم،اینبار فقط معصومیت یک دختر بچه ی شش ساله به چشمم میخورد.چند تا از تار موهاش روی صورتش ریخته بودن.دست چپم رو جلو بردمو آروم و با دقت زیادی پشت گوش راستش گذاشتمشون.بی اراده لبخند کمرنگی روی صورتم نقش بست که بعد از دو ثانیه محو شد.درست بعد از اینکه چشمم به گوشوارش خورد..!
چی...؟این گوشواره...همیشه تو گوشش بود؟...من...من اینارو قبلا هم دیدم...!نوک انگشت اشاره ی دست چپم رو به گوشواره زدم و لمسش کردم.درست مثل خودشه...!درست مثل همون گوشواره ایه که چند باری مجبور شدم به جای معجزه گر خودم ازش استفاده کنم...گوشواره ی کفشدوزک...!چند قدم عقب رفتم.حالا که دقت میکنم،مرینت درست رنگ موی لیدی باگ رو داره...و همون رنگ چشم ها...همون صدا...همون خشم...همون فرم بدن...همون سایز...همون لبخند...همون...همون...نه!نفس هام تند شدن.نه نه نه!این غیر ممکنه!غیر ممکنه!!!
صداهای ضعیفی بین صدای نفس هام به گوشم خورد:
«کسی توی اتاقه؟»
«فکر کنم همون پسرست...»
«اینحا چیکار میکنه؟نکنه بخواد بهش آسیبی بزنه!»
«نباید بیدارش کنیم؟!ممکنه خطرناک باشه!»
«هیس!!!ممکنه صداتونو بشنوه!»
.
.
.
این ها...صدای کیان؟کس دیگه ای که توی این اتاق نیست...نه!نه آدرین این فکر احمقانه رو از سرت بیرون کن...!آروم به سمت صدا قدم برداشتم؛توی سکوت کامل.نه وایسا!جلوتر نرو!نباید بدونی!نباید!ذهنم منو از انجام هرکاری باز میداره اما قلبم و بدنم چیز دیگه ای میخوان...اگر تمام فرضیه هام درست باشن...اگه واقعا لیدی باگ افتاد توی رود و بعد از اینکه شارژش تموم شد به مرینت تبدیل شد...اگه واقعا مرینت تمام قهرمان هارو بشناسه و دوستاش باشن...اکه واقعا اون گوشواره های معجزه گرن...اگه واقعا شباهت ظاهری مرینت و لیدی باگ یه تصادف عجیب نباشه...جلوی یه سبد بزرگ صورتی ایستادم.صدا دقیقا ازاینجا میومد...پس...در سبد رو آروم باز کردم...پس...مرینت نگهبان معجزه گر هاست و جعبه ی معجزه و همه س کوامی ها باید اینجا و دقیقا توی اتاقش باشن...در جعبه رو آروم باز کردم و برای صدم ثانیه چند تا چیز کوچولو رو دیدم که بین نخ ها محو شدن و به نظر میرسید که به قسمت زیرین نخ ها رفتن...!آروم و با شوک زمزمه کردم:
«کوا...می...ها....!»
الان دیگه تمامی مدارک بر علیه مرینتن!به مرینت که بی خبر از همه چی روی تختش خوابیده بود خیره شدم.آروم زمزمه کردم:
«پس تویی...لیدی باگ...!»
نمیدونم عذرخواهی کنم یا خوشحال باشم که یه پارت طولانی تحویلتون دادم😀✌️خلاصه که بیشتر از یک ساعت نوشتنش طول کشید و خب با اینکه خیلی تو حس میرم و اینا ولی باز احساس میکنم نمیتونم عچعالی و کامل این لحظات و احساسات آدرین رو توصیف کنم🧑🦽به هررررر حاااال این پارت هم به آخر رسید و چون مدارس دارن شروع میشن یه پارت دیگه هم داریم،البته بعد از اینکه این پارت رو ناظر عزیز و گرامی و والا مقام منتشر کنم چون هیییییچ چیز بد و غیر قانونی نداشت((: پارت قبلی هم مجبور شدم به همون لینک بدم(چون لینک اشتباه بود😔🥲💔)انتظار نداشتم ولی نزدیک به 80 تا دانلود داشتیم🥺🫂💗مرسییییی از حمایتتتتت دم همتون گرم دوستون داررررممم😍💃🫂💗 وووو خبر مهم تر اینکه داستان ازاین به بعد توی وبلاگ بانو ساغی باگ هم آپلود میشه که میتونید هم از طریق نظرسنجی آخرم و هم از طریق لینکی که کامنت و پین میکنم بهشون سر بزنین(اونجا دیگه بدون سا!سو!ه🌚✌️)باز هم از همتون ممنونم بابت حمایت ها🥺🫂❤️🔥
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
68 لایک
از تمام شما کفشدوزک های مهربونم بابت حمایت های قشنگتون ممنونم ولی خب متاسفانه من باز هم مثله پارسال به علت مدرسه و درس نمیتونم به گوشی دسترسی داشته باشم و خب طبیعتا نمیتونم داستان هم بنویسم یا کمیک رو ترجمه کنم):💔و از تک تکتون به خاطر این صبور و شکیبایی و تعهد و حمایتی که نسبت به داستان و کمیک دارین کمال قدردانی و سپاسگزاری رو دارم و قول میدم پر انرژی برگردم و هرگز دیگه منتظرتون نذارم (((:💗
دیگه جایی نیست که بخوای بزاری 🙂
تو پست بعدیم گفتم
دارم حرص میخورم چه ناظرایی داریم ما من رمانم گذاشتم منتشر نکردند ناظر عزیزم 🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️😢😢😢😢😢
احتمالا به خاطر اینه که فن فیک ممنوعه😂💀
چه زشت ☹️
دقییییقا
تازه هشت بار🤦🏻♀️
نشسته ام یه در نگاه میکنم
به امید اینکه پارت جدید منتشر شه 💔
همچنیین😂😭
جای دیگه ای به جز تستچی اینو نمیذاری؟ تستچی فیکو ممنوع کرده فکر نکنم منتشر کنن
نه نمیذارم فکر نکنم هم بذارم انقدر توی تستچی میذارم تا بالاخرههه منتشر شه
اولین رمانیه که جذبم کرده.. زود زود پارت بده کیومرث
باور کن گذاشتم برسیه منتشر نمیشه لامصب😭😭😭
چهار لیتر اسید سر بکشم یا زوده✊🏻✋🏻
@bagaboo
گذاشتم برسیه
______
Fیکشن ممنوعه
@bagaboo
وا چرا نمیشه
______
فن فیk نمیشه گذاشت
وا مردم میذارن ک
باگابو کجا داستان رو میذاری
تو تستچی که نمیشه
وا چرا نمیشه
گذاشتم برسیه
ادامش کی میاد؟ 😭😭😭
تو پست جدید گفتم