
سلام دوستان پارت اول داستان افسانه ای و غم ابدی دو زوج، 3 و چهار درحال بررسی هست🌹🌹
پرنسس مرینتتت پرنسسس مرینت پرنسس مرینت. ب.. له..( خوابه). خیلی وقته خوابید؟ نه نه پوففففف. پرنسس مرینت. بله بله بیدارم. امروز همون روزه روز بازدید از سرزمین روشنایی چی واقعا هورااااااا سریع بلند شدم موهامو شونه کردم هوراااا وای کاترین خیلی خوشحالم اواز: امروز روز موعوده من خوشحالمـــــ با خانواده سلطنتی غیر اواز: وای خدا جونم چی من باید بهشون چی بگم وای خدا جونم نفسم بند اومده هممم تق تق هی مارنی بیدار شو امروز رو موعوده چیییییی هورا اخجون سریع اومد بیرون چطورم؟ عالی بریم
رفتیم توراه قصر که مارینا رو دیدیم که اخم کرده بود و ناراحت بود گفتم اممم مارینا چرا ناراحتی امروز تنها روزی که هر صد سال یه بار با سرزمین روشنایی گفت از این روز متنفرم و بعدش رفت مارنی گفت چرا اینجوری کرد؟ گفتم خودت که میدونی بالاخره یه محافظه و سرزمین روشنایی دشمن خونی ماست وای رسیدن

خب دوستان یه توضیخ درباره دلیل جنگ این دو تا سرزمین که از از زبان مرینت بشنویم بهتره ما همگی مردم یه سرزمین بودیم سرزمین شب و روز یا سرزمین ابدی مردمو شب و روز یه ملکه داشتن ملکه ابدی که اسمش آنیا بود اون با تمام وجود از اون سرزمین مراقبت میکرد تا یک روز خواهرش که یک شرور بود اومد و با ملکه جنگید و ملکه شکستش داد اما اون نمرده بود تا که یک روز تو یه جشن سالیانه اون به ملکه از پشت خنجر زد و ملکه به خواب عمیقی فرو رفت و همه سرزمین سیاه شد و شورش شد مردم وحشی شدند و همه همدگیرو کشتند و جنگ بین ما راه افتاد این بود قصه جنگ ما عکس ملکه رو گذاشتم
زمان حال: اونها رسیدن اول شاه گابریل و ملکه امیلی اومدن و بعد پرنسس آنا و شاهزاده آدرین یهو شاهزاده ادرین اومد جلو و گفت اعلا حضرتان بعد ما هم ادای احترام ککردیم و بعدشم پرنسس آنا و بعد شاعزاده ادرین اومد جلو و دست منو بوسید منم از این کارش خوشم اومد و لبخند زدم رفتیم سراغ مهمانی گفتگوی مارنی و مرینت: میدونی مارنی من خیلی از شاهزاده خوشم اومد یعنی چی. یعنی میدونی من. تو چی اگه چیزی هست بگو من عاشق شاهزاده خورشید شدم دستشو گذاشت جلو دهنش هیییی مرینت میدونی که تقاضای این حرف مرگه وای تو دیونه شدی به نظرم بیخیال شو مگه چاره ای دیگه ای دارم خوب چرا عاشق یکی از این پسرای قصر نمیشی این همه پسر. گفتم اون فرق داره دیگه هیچ وقت عاشق کسی دیگه ای نمیتونم بشم از زبان ادرین من واقعا از پرنسس مرینت خوشم اومده و یجورایی من دوسش دارم ولی با این وضعیت ابدا
مرینت عمرا فراموشش کن مارنی نمیدونم این چه حسی من با تمام وجود عاشقشم نمیتونم ساکت بمونم درسته سرزنشت نمیکنم شونه هامو گرفت اگه یه چیزی برات انقدر مهمه لازمه براش جنگ کنی داشتم میرفتم بهش بگم که یهو هوا طوفانی شد و یه اژدها وارد شد همه شیشه های قصر شکست خیلی بزرگ و وحشتناک بود یه دختر سوارش بود گفت من خواهر زاده ملکه ابدی هستم همون ملکه که سال ها پیش مادرم رو کشت همه فرار کردن با اژدها همه جارو به اتش کشید از ازبان ادرین اون اژدها واقعا و حشتناک بود
اون دختره با اژدها همه جارو به اتش کشید گفت من موناکو هستم و همه رو نابود میکنم همه رفتن بیرون ولی مارینا دختر ارشد شب با شمشیر به جنگش رفت پرنسس مرینت گفت نهههههه مارینا نرو از ازبان مری گفتم نههههه مارینا نرو تیر پرتاب کرد بهش یهو دختره موناکو شمشیر کرد تو شکمش گفتم مارینااااا دیگه نتونستم دستبنمو زدم تبدیل به پری شدم رفتم نجاتش دادم گرفتمش بغلم دختره گفت اوه مای گاد یه پرنسس شب که یه پری هم هست الان میکشمت میخواست با شمشیر منو بزنه که یهو شاهزاده ادرین اومد و با شمشیرش نذاشت به من بخوره توی حالت پری بود چی یعنی اونم یه دستبند جادویی داره بعد تا میخواست بهش حمله کنه ناپدید شد گفت کجا رفت بعد بال زدیم اومدیم پایین دستبندمو زدم تبدیل به خودم شدم گفتم پس تو هم پری هستی گفت اره منم یه دستبند جادویی دارم گفت ولی به کسی نگو گفتم باشه این راز باقی میمونه یهو گریم گرفت گفتم حالا دیگه مارینا مرده یهو همه دوباره اومدن تو قصر مادرو پدرم دویدن سمتم گفتن دخترم حالت خوبه با گریه گفتم اره خوبم
اما مارینا یهو گفتن نه دخترم مارینا مارنی گفت نه مارینا از زبان ادرین خیلی ناراحت شدم مادرو پدرو اومدن بغلم کردن و همه اوامل قصر و بقیه یهو یه پیرزن جادوگر اومد گفت من میتونم نجاتش بدم از زبان مری با اشک گفتم واقعا خواهش میکنم پس زودتر نجاتش بدید دستشو گذاشت رو قلب مارینا بعد گفتم ما هم دستمون رو بذاریم رو قلبش گفتم باشه بعد یهو یه نور از تو قلبش زد بیرون و کم کم بهوش اومد خانوادگی بغلش کردیم گفت اینجا چه خبره گفتم هیچی خواهر بعد اونم بغلمون کرد بعد همه دست و هورا کردن گفتم جادوگر لوسی چجوری اینکارو کردی گفتم با قدرت عشق به خانواده شما خودتون نجاتش دادید
بعد خانواده سلطنتی روشنایی داشتن میرفتن من سریع رفتم و بالای سکو داد زدم هی شما دارید کجا میزید ما یه مشکل جدی داریم و باید متحد اینکارو انجام بدید بعد گفتن متاسفیم پرنسس مرینت هر یک تک تک اینکارو انجام میده گفتم اما نه نمیشه ما همه یه سرزمین بودیم ولی الان که پدرم گفت مرینت دیگه بسته ما هیچوقت دیگه اونجوری نمیشیم گفتم اما پدر الان دیگه هیچی مهم نیست بعد از حل شدن این مشکل... ساکت برو از ازبان ادرین دیدم مرینت اخم کرد و ناراحت شد و رفت میخواستم برم دنبالش پدرم بازوم رو گرفت گفت کجا میری ادرین
میخوام برم دنبالش پدر گفت لازم نیست گفتم پدر الان وقت بحث نمیدونی داریم بدبخت میشیم بعد مادرم اومد گفت گابریل بذار بره گفت باشه ولی زود برگرد گفتم ممنون رفتم دنبالش در اتاقش رو زدم پرنسس مرینت گفت تو کی هستی گفتم منم ادرین گفت بیا تو از ازبان مری اشکامو پاک کردم اومد تو گفت ببخشید ناراحت بودی گفتم بیام پیشت گفتم ممنون اومد کنارم نشست گفت مشکلت چیه

گفت تو این مشکل افتادیم بعد پدرو مادرامون هنوز هم بی خیالن معلوم نیست کی بیاد همه رو بکشه اما حتما گروه مارینا شکستش میدن ما هم چند تا نیرو و سرباز داریم گفتم اینجوری نمیشه باید بریم دنبال ملکه ابدی گفت چی ملکه ابدی اون که سالها پیش مرده گفتم نه به خواب عمیق فرو رفته باید بریم طلسم رو بشکنیم تو با من میای . البته من همه جا با تو میام قرمز شدم گفتم خوبه ما پری هستیم باید بریم تو سرزمین قبلی گفتم اما چطوری ما با هم ارتباط نداریم گفتم راه حلشو میدونم........ عکس ماناکو رو گذاشتم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود بعدی
مسخره استتتتتت
عالی بود ولی الان سه ماهه که نزاشتی زود بزار
عزیزم شما نمیخای پارت بعد رو بزاری؟؟؟
خیلی داستانت عالی و جذابه
منتظر پارت بعد هستم
خیلی خوب بود عالی