نازنین ۳

آنچه گذشت..... عسل با دختری آشنا میشه که حالت افسردگی داره و با کسی صمیمی نمیشه و کسی اون رو نمی‌شناسه عسل اولیای اون رو میخواد و بعد چند روز اون دختر میاد...

ادامه داستان..... ناگهان متوجه صدایی در پشت سرم میشم بچه رو پایین گذاشتم و پشت سرم را نگله کردم،ی مرد خوش قیافه پشت سرم بود من: سلام خوبید؟شما؟ اون مرد :سلام من پدر نازنین هستم. بابت چند روزی که نیومده بود حالش بد بود و پیش مادرم بود آ راستی اون نامه که به دخترم داده بودید موضوع چیه اتفاقی افتاده؟ با من کاری داشتید؟ من. از آشناییتون خوش بختم منم یکی از مربی های مهدِ ببخشید اسمش نازنینِ؟ پدر نازنین..بله اسمش نازنین من. میتونیم در مورد یکسری چیز ها باهم صحبت کنیم ـ اتفاقی افتاده من.چه عرض کنم🙍

من و پدر نازنین به سمت دفتر رفتیم و من شروع به صحبت کردم نازنین خیلی گوشه گیره و با کسی نه حرف میزنم و نه بازی می‌کنه ازشون سوال میپرسم جواب نمیده شاید باورتون نشه ولی تو این مدت کسی حتی اسمش رو هم نمی دونست

ـ واقعا؟ فکر نمی‌کردم این جوری باشه آخه از وقتی مادرش فوت کرد اونم مثل مُرده متحرک شده من گفتم شاید اگه بذارمش مهد حالش بهتر بشه اما انگار این کارم تاثیر نداشته😞 من.چی مادرش فوت کرده آخه چرا آخه تفلکی نازنین پس علت این افسردگی فوت مادرشه ـ مادر نازنین بعد بدنیا آوردن نازنین کلا حالش بد شده بود وقتی نازنین ۳سال بود مادرش فوت میشه و اون خیلی به مادرش وابسته بوده و همین باعث مشکلات الانشم شده شما راهی رو میشناسید که حالش خوب بشه واقعا نگرانشم😭 من.خدا بیامرزدش،سعی میکنم به نازنین نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم شاید گفتار درمانی جواب بده اگه جواب نده باید بیزینس پیش ی متخصص ـ آهان باشه،پس شما هر کاری از دستتون بر می آید انجام بدید ایشالله که کارش به متخصص نکشه این دختر تموم زندگیمه خواهش میکنم کمکش کنید من.باشه از شما ممنونم که تشریف آوردین ـ این شماره منِ اگه با من کاری داشتید با من تماس بگیرید و منو در جریان حالش قرار بدید من. بله چشم. خدانگهدارتون

من به سمت بچه ها حرکت کردم و کمی با بچه ها بازی کردم و ی شعر جدید بهشون یاد دادم.بعد رفتم پیش نازنین سلام نازنین خانم حالت بهتره عزیزم از پدرت شنیدم که حالت خوب نبوده الان بهتری؟ نازنین با سر جواب داد من..اوم نمی خوای صحبت کنی؟ اون باز با سر جواب داد که نمیخواد من..اما من می‌خوام با تو صحبت کنم اون بی‌توجه به من بلند شد و جاش رو عوض کرد

من دنبالش رفتم گفتم..اگه نمی‌خوای بشنوی نشنو اما من می‌خوام حرف بزنم اون پشتش رو به من کرد و من شروع به صحبت کردم امروز چهارشنبه است و نازنین ۳سالشه نازنین برگشت گفت..نخیر من ۴سالمه من..بَه بَه ما صدای شما رو هم شنیدیم سرش رو انداخت پایین و گفت..با من چی کار داری وِلَم کن به زار به حال خودم باشم،مثل بقیه

من..اولا که من مَن هستم و بقیه نیستم،دوما من از تو خوشم میاد و دوست دارم باهات دوست شم،آخه می‌دونی من میتونم درخت کنم از دست دادن مادر سخته

نازنین..مگه تو هم مادر نداری؟ من..چرا من دارم ولی مادربزرگم که مثل مادرم دوسش داشتم و باهام بازی میکرد وقتی بچه بودم از دست دادم،اون موقع من خیلی ناراحت بودم مثل تو نازنین..به هر حال مادرت که هست و اونم فراموش کردی وقتی می ری خونه مامانت رپ میبینی و اون پیشته اما من چی مامانم که ولم کرد و رفت پیش خدا و بابام هم وقتی برای من ندارد و همش پی کارِ خودشه اون منو دوست نداره منو می‌ذاره پیش مادربزرگم که اونم هِی گیر میده😭نو چطور میتونی منو درک کنی!اصلا من دوست نمی خوام

من...اوه ه ه درد دلت زیاده نریز تو خودت به من بگو،اگه نگی که نمیتونم درخت کنم تازشم می‌دونی.. نازنین..چی رو؟ من..اینکه من دوست دارم نازنین ..دوست داشتن دروغه،هیچکس منو دوست نداره تو ام داری دروغ میگی،وقتی مادرم گفت دوسم داره فرداش از پیشم رفت،بابام میگه دوسم داره ولی همش می‌زاره می‌ره

من..اگه بهت قول بدم که وِلت نکنم حاضری باهام دوست بشی؟ نازنین..نَه میخوای بهت اعتماد کنم بعد بزاری و بری من..نه عزیزم،اصلا تا امتحانم نکردی که نمی تونی منو بشناسی نازنین شروع به گریه کردن کرد من ..چرا گریه میکنی ؟ اونو توی بغلم گرفتم و اسکناس رو پاک کردم نازنین..بُرو بزار تنها باشم من..باشه باشه گریه نکن بیا من رفتم.

خب این هم تموم شد منتظر ادامه داستان باشید نظر پیشنهاد ایراد یا هر چیز دیگری هست برام کامنت بزارید تا درستش کنم