10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡♛【Ǻℜℳỹ】♛ انتشار: 4 سال پیش 3,854 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سیلاممم😀 رفقا من اینو قبلا گذلشتم ولی عدم تایید شد :/ تستچی عزیییززز مطمئن باش رمانم کپی نیس:) همرو خودم نوشتم و الللبته تکراری هم نیس :))) تازه من سر نوشتن این داستان پدرم درومد :`) 3/4 تا پارت خیییییییییییییلی طولانیو پاک کردم اشتباهی😐😐💔💔💔💔💔بعد مجبور شدم دوباره بنویسم😐😐😐خیلی زحمت کشیدم واسش🙂 اها اینم بگم لایک های هر پارت ب 10 برسه، بلافاصله پارت بعدیو میزارم برا بررسی☺️ خب دیگ برید داستانو بخونید :)
این داستان از زبون ا/ت هست(اسم تو)
یک دختر 24 ساله دورگه ایرانی و آمریکایی و به زبون کره ای، انگلیسی هم کاملا تسلط داری. پدرت اهل امریکا و مادرت ایرانی(چه شود😂)
تو خیلی کیوت هستی💓
موهای حالت دار بلند و قشنگ عسلی رنگ، چشم های آبی خیلی خوش رنگ با پوست سفید😍
تو یک آرمی هــزار آتیشه هستی(😂💦) و بایست جیمینه🐣تو از اول دبیو بی تی اس ارمی شدی😚(پس ینی وقتی آرمی شدی 16 سالت بود هانی😘)
تو در یک خانواده پولدار زندگی میکنی و تک فرزند هستی🙆
خب داستانو از زبون ا/ت میخونید :
😊
«فلش بک به 7 سال پیش یعنی یک سال بعد از آرمی شدنت که 17 سالت بود❤️»
خسته و کوفته از مدرسه اومدم 😪بی حوصله اومدم تو اتاقم و کیفمو دراوردم و پرت کردم ی گوشه. با همون لباس ها ولو شدم رو تختم... 😕چرا انقد خسته بودم؟ من همیشه خستم ولی الان خیلی بیشتر😟😩
دلم میخواست بخوابم ولی میدونستم خوابم نمیبره. عادت نداشتم بعد از مدرسه بخوابم.
پس با هزار زحمت یه تکونی به خودم دادم (نویسنده: تنبل کی بودی تو😙ا/ت:خفع😐)
و گوشیم که روی میز عسلی کنار تختم بود رو برداشتم و آهنگ فیک لاو رو پلی کردم... وای خدا باز دوباره اشکم در اومد😞(بچه ها فیک لاو اون موقع هنوز وجود نداشت ولی شما فک کنین بود😅)
این آهنگ منو یاد چیزایی میندازه که اشکمو در میارن... 😢
اینکه من هیچ وقت نمیتونم بی تی اس رو از نزدیک ببینم
اینکه نمیتونم بهشون بگم چقـدر دوستشون دارم
اینکه من با تمام وجود دوستشون دارم و اونا خیلی برای من با ارزش هستن ولی... اونا... حتی نمیدونن من وجود دارممم🙂😭😭😭😭😭😭😭😭😭
تقریبا هر روز دارم گریه میکنم 😞خسته شدم دیگه از این حال و روز😣...
«برمیگردیم به زمان حال❤️»
راوی : الان ا/ت 24 سالشه و از ایران به آمریکا مهاجرت کردن.هنوز پیش خانوادش زندگی میکنه.
ا/ت هنوز هم آرزو داره بی تی اسو از نزدیک ببینه و با تمام وجود عاشق بی تی اسه.
از زبون ا/ت :
... با زنگ آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم 😴من هر روز صبح حدود ساعت 9 بیدار میشم، دستی به سر و روم میکشم، صبحونم رو میخورم و میرم پارک نزدیک خونه تا یه کم ورزش صبحگاهی انجام بدم💁
(نویسنده : اوه تنبل خانممون زرنگ شده😏
ا/ت: وا من زرنگ بودم چشات نمیدید😒
نویسنده : اره حتما😏😏😂)
رو تختم نشستم ولی اذیتم.... یه چیزی نمیذاره آرامش داشته باشم... 😨
... شاید درست حدس زده باشید شایدم نع
خب نترسید اتفاق بدی نیفتاده 😂گلاب به روتون باید رفع حاجت کنم 😁😅
(راوی: وی رفع حاجت کرده و روحش ب آرامش رسیده و اکنون...
ا/ت : عههه بزا خودم بگم😤
راوی : 😐)
و همچنان از زبون ا/ت :
صبحونم رو خوردم و کارامو کردم ک برم پارک🌳
دیگه داشتم از خونه می اومدم بیرون که موبایلم زنگ خورد. دیدم امیلیه دوست صمیمیم که اونم آرمیه. همسایمون هم هست و من بهش میگم امی❤️
جواب دادم(+ا/ت _امی )
+الو سلام امی. خوبی؟
_سلاممم. خوبم مرسی تو چطوری؟ا/ت کجایی؟ خونه ای یا پارک؟ باید ببینمت
+منم خوبم. داشتم از خونه میزدم بیرون ک زنگ زدی. اوکی پس بیا پارک
_باشه دارم میام. بای
+بای
نویسنده : رفتی پارک و اونجا امی رو دیدی. بعد از سلام و علیک و احوالپرسی امیلی حرفشو بهت زد.)
😁😍
ا/ت :واااااااااقعاااا؟؟؟ یعنی بی تی اس میاد امریکا تا هفته دیگ اینجا کنسرت اجرا کنهههههه؟!!!؟!؟!؟؟ 😍😍😍😍😍( تو تاحالا اونارو از نزدیک ندیدی😊)
امی: ارههه دختر باورت میشه؟؟ حتما باید بریم😁😁😁
نویسنده :
بعد از این ک ذوق کردناتون تموم شد تو امی رو مجبور میکنی ک نره خونه و با هم تو پارک پیاده روی کنید.
دیگه ساعت 11 و نیمه که خسته میشید و تصمیم میگیرید برید خونه. اما امیلی اصرار میکنه و تورو با خودش میبره خونشون ک مامانشو راضی کنی ک اجازه ی امیلی رو برای کنسرت بده. اخه مامانش تورو خیلی دوست داشت و اگ تو میگفتی درصد قبول کردنش خیلی بیشتر بود.
میری خونه امی و مامانشو راضی میکنی.
میخوای بری ک امی اصرار میکنه ی کم دیگ بمونی و با هم ایکس باکس بازی کنید.
پس از امیلی لباس خونگی میگیری و لباساتو عوض میکنی و تا ساعت 2 مشغول بازی کردن میشید.
دارید بازی میکنی ک گوشیت زنگ میخوره. برمیداری و میبینی مامانته.
بعد از مکالمه با مامانت، ب امی میگی که دیگه باید بری خونه چون مامانت کارت داره و باید ی چیزی بهت بگه.
هم چنان از زبون نویسنده : میری خونه و قضیه رو به خانوادت میگی😎انقد خوش حال بودی که فقط یه چیز میتونست خوشحالیتو ازت بگیره! 😏😚🤗👍🏻👍🏻😁😁
به نظرت جز محالات بود که اون چیز اتفاق بی افته ولی در اشتباه بودی... ! 😨
از زبان راوی :
مامانت میخواست ی چیزی بهت بگه ولی اول تو حرفتو زدی.
ولی مادرت گفت :
ا/ت جون... دخترم میدونم که خیلی برات مهمه ولی... ما باید هفته دیگه برای سر زدن به عمه گریفین بریم فرانسه... میدونی که اون اونجا زندگی میکنه و هیچکی رو اونجا نداره که مراقبش باشه و کنسرت هم هفته دیگست... 😞
ا/ت : چی؟!!!!! یعنی چی؟؟؟ یعنی من نمیتونم برم کنسرت؟؟ 😨😨نه امکان نداره! من باهاتون نمیام!
مامان : اما دخترم میدونی که حال عمه خوب نیست... 😖
(تا الان هرچی مادرت میگفت پدرت هم تایید میکرد. کلا ادم ارومی بود)
ا/ت: نه! تو نمیدونی! این کنسرت خیلی مهمه! مجبور نیستم با شما بیام! من دیگه بزرگ شدم و میتونم خودم تنها اینجا بمونم!😠
مامان : کاملا درسته ولی... این ممکنه آخرین باری باشه که تو گریف...😢
میپری وسط حرفش : نه! شما الکی میگین! شماها نمیتونید منو تو خونه تنها بزارید چون فکر میکنید من بچم! من الان 24 سالمه! کی میخواید بفهمید؟؟؟؟؟؟؟!!!😡😢 (اینو با گریه و حرص و عصبانیت گفتی ولی از عمق وجودت مطمئن بودی الکی نمیگن🙃)
بعد رفتی اتاقت که طبقه بالا بود. در رو محححکم کوبیدی به هم. لباستو با سرعت برق عوض کردی(هودی مشکی با طرح بی تی اس و یه شلوار جذب مشکی) ، موبایل و هندزفریتو برداشتی و با سرعت تمام از خونه زدی بیرون.
از زبون ا/ت :
از خونه زدم بیرون
ی اهنگ پلی کردم و گوش میدادم و داشتم میرفتم سمت ساحل...
خیلی از خونمون دور بود. نمیدونم چرا رفتم اون وری😐💔چقدر هم گشنم بود... کنار ساحل ی مغازه ساندویچی کوچیک و نقلی بود ولی از حق نگذریم ساندویچ هاش عالی بود😌😍🤤😋
وایییی میخواستم زود برم و برسم ک ی چیزی بخورم
ولی انقد گشنم بود ک دیگ توان نداشتم😐💔
وقتی از فکر غذا اومدم بیرون گوشیمو چک کردم
مامان تا الان تقریبا 20 بار زنگ زد بهم. بابام هم حدود 10 بار.
میدونستم نگرانمن ولی از شدت خجالت روم نشد برگردم خونه😫💔
تو راه ب حرفایی که ب مامان زدم فک کردم... خیلی از دست خودم اصبانی شدم... خیلی بد حرف زدم...بالاخره...راست میگفت...عمه خیلی پیره... هر لحظه ممکنه... 😥😫
داشتم به همین چیزا فک میکردم ک رسیدم به ساحل
وای خدا چقد اروم راه میرفتم! ساعت پنجه!
کنار اب ولی تاجایی ک کفشام خیس نشه قدم میزدم
بعد وایسادم و یه کم به دریا نگاه کردم... پهناور و زیبا... 😍دریا تو اون زمان خیلی قشنگ بود☺️🌌
همونجا ایستادم... ولی گشنگی بهم غلبه کرد پس دویدم سمت ساندویچی
تو مغازه...
چند تا مرد بودن ک حسابی خودشونو پوشونده بودن
ماسک، کلاه، کت بلند...
معلوم بود تازه رسیدن
با دیدنشون ترسیدم ی خورده...
اونا متوجه حضورم شدن. یکیشون درگوش یکی دیگه چیزی گفت ک نفهمیدم چی بود... ترسم بیشتر شد ولی چه میشد کرد
گشنم بود پس سرمو انداختم پایین و وارد مغازه شدم.
یه هات داگ سفارش دادم بعد اومدم نشستم رو یه صندلی.
اون مردا داشتن ماسکاشونو در می اوردن اما یکی از اون مردا همینجوری ک بهم زل زده بود اومد سمتم... ترسیدم خیلی...
مرده ماسکشو برداشت و وقتی قیافش رو دیدم... نزدیک بود همونجا سکته کنم... 😨
«فلش بک به دیروز»
(خب از الان بی تی اس وارد داستان میشه اوجملا😎)
از زبون جیمین :
با صدای تهیونگ از خواب بیدار شدم😴
من : اه تهیونگ!... چیه؟... آم... ساعت چنده؟
بد جور گیج خواب بودم😴
تهیونگ : جیمینا! رسیدیم! رسیدیم پاشو 😑ساعت 5 عه🙄
من : ها؟ چی... ؟ک... کجا؟اهااااا رسیدیم؟ 😴
وقتی ویندوزم بالا اومد تازه یادم افتاد با هواپیما اومدیم آمریکا😐💤
(نویسنده : ن پس میخواستین پیاده بیاین؟ 😐جیمین : خب حالااا😟) اخه ی هفته بعد کنسرت داریم اینجا 😁برا همین از الان اومدیم ک تفریح کنیم تا اون موقع اخه بعد کنسرت جای وقت تلف کردن نیست و باید برگردیم کره😐💔
اروم از جام پاشدم ک از هواپیما بریم بیرون و سرم خورد تو سقف اوخخخ😣
از هواپیما اومدیم بیرون و رفتیم و چمدونامونو گرفتیم و راه افتادیم سمت هتل🏨
وقتی رسیدیم، به هرکدوممون یه کارت دادن که باهاش در اتاقمونو باز کنیم(اتاقامون جدا بود)
بعد از اینکه وسایلمون رو چیدیم، همه رفتیم تو رستوران هتل تا یه چیزی بخوریم و برای فردا ی برنامهریزی درست حسابی بکنیم 😁
*در رستوران*
جیهوپ : خب پسرا چیکار کنیم حالا؟؟
جین : ب نظرم اول ی چیزی سفارش بدیم بخوریم مردم از گشنگی😋
تهیونگ : اره منم گشنمه! خب چی میخورید؟...
... همه غذاشونو سفارش دادن بعد من گفتم :
خب نظرتون چیه بریم ساحل؟
نامجون : اره فکر خوبیه! کیا موافقن؟
همه موافقت کردن غیر از...
یونگی!
کوکی ک کنار یونگی نشسته بود چند بار صداش کرد چون چشماش بسته بود و خواب بود😐😐😐😂
من : یونگی! یووونگییی!از زمین به یونگیی
از زمین به یونگی صدامو داری؟
یونگی : ها! اره اره اینجام! آ چیه چی شده؟
کوکی : چر جواب نمیدادی😑
یونوی : ام من... یه کم خستم و خوابم میاد
ی لحظه چشمام گرم شد و خوابم برد😐💤💔
من : اوخی پیشی کوچولو ی خوابالومون خوابش برد😙خب حالا داشتیم میگفتیم فردا بریم ساحل؟
یونگی : ام اره فکر خوبیه... بچه ها من خستم میرم بخوابم😴
و رفت😐غذاشو کی بخوره الان😐
من : خب غذایی ک سفارش دادو کی میخوره؟
جین : بهتره براش نگه داریم بعدا بخوره
ته و کوک با هم : نه من میخورمش!
بعد به هم دیگه چپ چپ نگاه کردن😂
نامجون : خب باهم بخوریدش 😐
هیچی دیگه غذامونو خوردیم و رفتیم تو اتاقامون ک بخوابیم...
*فردا «ساعت 5» هنوز در فلش بک هستیم و داستان از زبون جیمیناهست*
همه دم در هتل بودیم و داشتیم سوار ون میشدیم که حرکت کنیم سمت ساحل.
جین خیلی تنبلی کرد و وقت نشد غذا درست کنه که اونجا بخوریم 😞
سوار ون شدیم...
یک ساعت طول کشید تا رسیدیم به ساحل
همه با هم کنار آب چند تا عکس گرفتیم.
با هم میگفتیمو میخندیدیم تا اینکه جین گفت ک خیلی گشنشه
نامجون : بعله منم گشنمه و به لطف زرنگی جنابعالی الان چیزی نداریم بخوریم! 😑
جین : چطور جرعت مییکنی با
ورلدوایدهندسام بزرگ اینجوری حرف بزنی؟؟ بزنم بشت خاک بره چشت؟؟ 😠
هوپی : اوه باشه بابا دعوا نکنید😂😂
یه کم اونور تر ی مغازه کوچولو ساندویچ هست بریم امتحان کنیم؟
ته : اره فکر خوبیه
رفتیم تو مغازه. ب اندازه حدود 10 نفر جا داشت. هوپی، ته، مونی، شوگا و جین نشستن
کوکی هم داشت مینشست منم هنوز ننشسته بودم که...
خب دیگه پارت اول تموم شد✨☺️😂
امیدوارم خوشتون اومده باشه
من تجربه رمان نویسی ندارم پس لطفا ایرادی پیشنهادی چیزی دارید بگید حتما تو کامنتا ☺️
تا ایندپارت منتشر بشه پارت بعدیو میزارم😚♥️
داستان قراره جالب بشه😈💦
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
20 لایک
۲ ساله ادامش کوووووو
دو ساله هنوز بقیه ش رو نظاشتیییب
عالییی
یه سال شد نمیخوای پارت بعدی رو بزاری ؟
فک کنم دیگ تو تستچی نمیاد .......
لطفا برگرد ....
7ماعه
گذاشتیش بزار ادامشو خببببب
عالی بدو پارت بعدو بزار پارت بعد رو هم زیاد بنویس