
یکم دیر شد متاسفم 😔 ولی داستان فعلا به جاهای حساس میرسه ممنون از اینکه انقدربهم انگیزه میدین ❤❤😘
بعد از سربازی جیم من باید با اون ازدواج کنم.) این میتونست بدترین اتفاق زندگیم باشه .) صبح بود روی تختم نشسته بود . نگاهی به تقویم کردم .) (۲۹ روز تا تموم شدن سربازی جیم ) پیش خودم گفتم : ۲۹ روز تا بدبختی من 😔.) از اتاق در اومدم مادرم با کلی شوق و ذوق برام لباس عروسی خریده بود . من لبخندی زدم ولی درونم پر از غم غصه بود .) از مادرم کلی تشکر کردم .)
اماده شدم و به دانشگاه رفتم .) سلین با من هم دانشگاهی بود . اون تنها دلخوشی من بود . هر روز با کارهاش سعی میکرد خوشحالم کنه .) اون از ماجرا با خبر بود . البته اون تنها کسی بود که من بهش گفتم .) وارد دانشگاه شدم دویدم سمت سلین و با بغض گفتم : سلین مادرم امروز برام لباس عروسی خریده بود . صبح وقتی به تقویم نگاه کردم ۲۹ روز تا بدبخت شدنم مونده بود 😢.) سلین که خیلی ناراحت بود بغلم کرد ولی هیچی نگفت !.) جای تعجب نبود معلومه توی این وضعیت اون هیچی نمیتونست بگه
توی این روزها تنها خبر خوشی که شنیده بودم برگشتن لی سون بود ) اون روز برای سلین روز رویایی بود ) وقتی که لی سون دیگه فلج نبود و به سمت سلین میدوید ) وقتی که سلین رو بغل کرد ) لحظه های رویایی بود .) خوشحالی سلین قابل گفتن نبود .) راستش بهش حسودیم شد .) اون به چیزی که میخواست رسید ولی من ..) توی سالن غذا خوری با سلین و لی سون نشسته بودیم که .) منو از دفتر دانشگاه صدا زدن .) رفتم یکی از استاد ها گفت : کسی به نام جیم کارتون داره .) با بی حوصلگی گفتم : چیه؟ گفت : اولا سلام دوما خوبی ؟ گفتم : انتظار داری خوب باشم نه خیر حالام که جوابت رو گرفتی قطع کن .) تلفن رو قطع کردم.)

رفتاری که باهاش داشتم رو دوست داشتم😂) حالیش شد انقدر ها هم خنگول نیستم😁💪) رفتم جریان رو برای سلین تعریف کردم) گفت : خوب کردی حقش بود ) دوتایی خنده ی مرموزی کردیم و ناهارمون رو خوردیم.) همیشه توی ذهنم زندگی رویایی خودم رو میساختم .) این لذت بخش ترین لحظات زندگیم بود.)

سعی میکردم ماجرای زندگی بدبختانه ام رو فراموش کنم ولی نمیشد.) جیم انسانی غیر قابل تحمل بود همینطور اون گناه هایی نابخشودنی کرده بود این ها قابل تحمل نیست.) یاد روز جدایی من و استیو افتادم اشک در چشمانم حلقه زد .)
میخواستم موضوع رو برای استیو تعریف کنم . پیش خودم گفتم اگه امروز برای استیو نامه بنویسم روز عروسی بهش میرسه .) تصمیم گرفتم بنویسم.) با کلی درد سر تونستم محل سربازی استیو رو پیدا کنم .) البته پیدا کردن محل سربازی استیو از پیدا کردن خونشون خیلی راحت تره .) شروع کردم به نوشتن .) سلام کلارام استیو تحمل نکردم که یهت نامه ننویسم .) مطمئنم باشنیدین این خبر ناراحت میشی ولی ولی قراره من با جیم ازدواج کنم. من من خودم این رو نخواستم جیم مجبورم کرد .😔 راه فراری نداشتم پسقبولکردم . الان که این نامه رو برات مینویسم با چشمانی پر از اشک ۱۰ روز تا ازدواجم با جیم مونده . این نامه روز ازدواج من به دستت خواهد رسید . ساعت ۱۴:۳۰ دقیقه به تالار میریم 😔 استیو اینو فراموش نکن که من دوست دارم ❤❤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نگو که میخوای کلارای بدبختو بدبخت تر کنی؟ نگو که میخوای کلارا با جیم ازدواج کنه😢😢😠😠😠
اگه کلارا با جیم ازدواج کنه خودم............. میدم 😑😑😑😑😑😑
وایی عالی 💓💓♥♥
بچه ها مرسی که همراهیم میکنین .
حتما منتظر پارت بعد یعنی پارت اخر باشین .
پارت اخر یکم طول میکشه بیاد بخاطر امتحانات ولی بعد از امتحاناتم در اولین فرصت مینویسم براتون ❤❤❤
آجی ملیسا منو دنبال می کنی؟ راستی داستانت خیلی خیلی خوبه می فهمم منم امتحان دارم شدید منتظر ادامه داستانت هستم کار خوبی هم کردی زیاد طولانی اش نکردی عالییییییییییییییییی
هالی بود ادامه بده
عالی عالی عالی 🤣😅😅🤩🤩❤️❤️🌸🌸🤩😅🤣🌸❤️😅😅🌸🤣🤣
بی نظیر بود ادامه بده