
پارت یک اسمش { پرونده باز است } این یکی پارت اسمش { اوراق باسکرویل } هست
دکتر مورتیمر گفت : « این اوراق را سر چارز باسکرویل به من داده و از من خواسته خوب مراقببشان باشم . باید یادتان باشد که سر چارز 3 ماه پیش ناگهان م-رد . مر-گش در دونشایر ، بخشی باسکرویلهال ، در ان قرار دارد هیجان زیادی به وجود اورد . سر چارز مرد عاقلی بود ، اما داستانی را که در این اوراق نوشته شده باور می کرد . »
دکتر مورتیمر ادامه داد : « داستان درمورد خانواده باسکرویل است . من چون به کمکتان احتیاج دارم با دیدنتان امدم .به نظرم در 24 ساعت اینده حادثه هولناکی رخ خواهد داد . اما اگر داستان این اوراق را ندانید ، نمی توانید کمکم کنید . اجازه می دهید انها را برایتان بخوانم ؟» هلمز گفت : « لطفا ادامه دهید دکتر مورتیمر . » و با چشمان بسته به صندلی تکیه داد .
دکتر مورتیمر با صدا بلند عجیبش هواند : « من ، ویلیام باسکرویل ، این نامه را در سال 1742 برای پسر هایم می نویسم . پدرم داستان در-ند-ه ی باسکرویل را برایم حکایت کرد . او به من گفت که اولین بار او را کی دیده اند ، و من داستانش را باور می کنم . از پسر هایم می خواهم که این داستان را به دقت بخوانند . می خواهم بدانید که خداوند ادم های شریر را مجازات می کند . اما گناهکاران نادم را میبخشد .
سر هوگو باسکرویل ، صد سال پیش ، در 1640 ، بزرگ خاندان باسکرویل بود . او مردی بود لگام بسته و شرور . سنگ دل بود و از ازار دادن مردم لذت می برد . از قضا سر هوگو در دام عشق دختر کشاورز همسایه ملکش افتاد . اما دختر جوان از هوگو ی شریر می ترسید و از او می گریخت . روزی از روز ها به هوگو خبر رسید که پدر و برادر های دختر پی کاری رفته اند . هوگو می دانست که او تنهاست .پس با پنج شش تن رفقای شرور سوار بر اسب به سوی ملک او تاخت . انها دختر را وادار کردند همراهشان به باسکرویل هال بیاید ، و در طبقه بالا در اتاقی را به رویش قفل کردند .
بعد در تالار بزرگ غذا خوری نشستند گرم نوشانوش شدند . مثل همیشه پس از مدتی زدند زیر اواز و فریاد و ادای کلمات رکیک . دختر که در طبقه بالا ترس برش داشته بود ، وقتی هیاهوشان را شنید خیلی نا امید شد . بنابراین دست به کار شجاعانه ای زد .پنجره را باز کرد ، وپاپیتال روی دیوار را گرفت و پایین رفت . بعد از کنار خلنگزار به سوی خانه ای دوید .
کمی بعد هوگو از دوستانش جدا شد و به اتاق طبقه ی بالا رفت تا کمی خوراک و اشامیدنی برای دختر ببرد . پنجره باز و اتاق خالی را که دید ، مثل دیوانه ها پاک به سرش زد . دوان دوان از پله ها پایین امد . فریاد زد که اگر دختر را پیش از رسیدن به خانه اش بگیرد ، اماده است روح خود را به ابلیس بفروشد . دو سه تن از رفقای م-س-ت هوگو گفتند سگ های شکاری را با خودش به تعقیب او ببرد ، بنابراین او به
طرف خانه دوید و سگ ها را باز کرد . بعد روی اسب سیاهش پرید و همراه سگ های شکاری که دوروبرش می دویدند و پارس می کردند ، به سوی خلنگزار تاخت . دوستان هوگو که 13 تن بودند ، اسب هاشان را برداشتند و دنبال او رفتند . پس از یکی دو کیلومتر به کشاورز پیری برخوردند . از او پرسیدند که سر هوگو و سگ های شکاری را دیده است ؟ مرد از وحشت به سرش زده بود و تته پته می کرد . گفت دختر و سگ های شکاری که پشت سرش بودند را دیده است . سر هوگو
هوگو هم پشت سر سگ های شکاره روی اسب می تاخت . اما مرد اضافه کرد : « اما من بیشتر از اینا دیدم . پشت سر هوگو سگ شکاری گنده و هولناکی دیدم که بی سر و صدا می دوید . خدایا ، مرا از دست این سگ جهنمی حفظ کن » سوارکار ها به پیرمرد خندیدند و به راه خود رفتند . اما طولی نکشید که خنده بر لبشان خشکید ، چون دیدن اسب هوگو بی سوار و افسار گسیخته به سویشان می دود .
سوارکار ها به هم نزدیک شدند . ناگهان ترس برشان داشت . در خلنگزار تا انجا پیش رفتند که سر انجام به سگ های شکاری رسیدند . در ان ناحیه همه می دانستند که سگ های باسکرویلشجاع و قویند . اما حالا انها در خلنگزار بالای درۀ عمیقی ایستاده و گوشها و دم خود را خوابانده بودند . خیلی ترسیده بودند . دوستان هوگو ایستادند .
بیشترشان قدمی پیش نمی رفتند ، فقط سه تاشان جرأت کردند و به درّه زندند . ته درّه پهن و هموار بود . وسط کف هموار درّه دو خرسنگ دیده می شد . هزاران سال بود که همان جا بودند . ماه بر این خرسنگ ها میتابید و روی زمین هموار بین ان دو ، دختر افتاده بود . ار ترس و خستگی از پا در امده و م-ر-د-ه بود . ج-س-د سر هوگو هم انجا افتاده بود . اما دیدن سر هوگو یا دختر نبود
که وجودشان را لبریز از ترس کرده بود . بلکه جانور عظیمی بود که بالای سر هوگو ایستاده بود . دندان جانور در گلویش بود . موجود عظیم و سیاهی شبیه یک سگ شکاری . اما بزرگ تر از هر سگ شکاری تاکنون دیده بودند .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دمت گرم که اینجا میذاریش
ممنون
خیلی خوب بود
ممنونم