

گذشته:"چیزی که هیچ وقت وجود نداشت...ختر درون تاریکی وجودش فرو رفته بود. نوری نداشت! ولی با صدای فریادی به یاد آورد که مجبور است بجنگد. بدن بی جونی جلوم داد می زد. فریاد میزد:(نوادگانم انتقامم رو میگیرند!) لبخند غمگینی زدم و گفتم:(بدترین انتقام ...بدترین انتقام رو ازم بگیرند)" ویولت:از ترس لرزیدم! اون اینجا چیکار داشت؟♡م..من. استاد اعظم دستی به ریش هاش کشید و گفت:میدونستم یک روز این کار رو میکنی! نیازی به بهونه و حرف نیست! فقط مثل اینکه تو خوندنش دچار مشکل شدی! سرم رو با عصبانیت تکون دادم. بلند خندید و گفت: این راهنمای ترجمه بقیه جملات هست. بعد از خوندنش اون را بذار رو میزت . خودم میام برش میدارم! و بعد پودر شد. برگه ی راهنما رو برداشتم و کتاب رو باز کردم و سعی کردم ترجمه کنم. سخت و خسته کننده بود . با گذاشتن حرف ها کنار هم، کلمات و کلمات، جملات! جملات بعدی رو خوندم: جنگ تمام شده بود! خطرناکترین جنگجویان مال اندرسون ها بودند. همه در صلح بودند که صدای گریه ای در عمارت اصلی شنیده شد. اندرسون ها برای اولین بار صاحب دختر شدند. دختری با موهای مشکی و چشم های آبی. اسمش را گذاشتند لوئیزا! در تولد ۵ سالگی همه فهمیدند سنگ ماناش متفاوت است و بعد فهمیدند که از این به بعد دختران اندرسون وارث جادویی می شوند بنام نور! یکی روز یکی از آنها جهان رو نجات خواهد داد ولی این داستان لوئیزا اندرسون نبود!(عکس لوئیزا اندرسون)
جولیا: سرم رو به دیوار تکان دادم. باستین ساز می زد. آب نبات رو داخل دهانم گذاشتم و بعد با خنده گفتم: قشنگ بود! چرا ازم خواستی بیام اینجا؟ باستین سازش رو کنار گذاشت و بعد با لبخند غمگینی گفت: دیمن از آرین برای مراسم کرون دعوت کرده! مراسم کرون ؟ درسته دو شب دیگه بود. هیچ کس از من دعوت نکرده بود، پس یادم رفته بود. ☆ عیبی نداره باستین! ♧پس یک لطفی در حقم بکن! ☆لطف؟ ♧میتونی باهام بیای؟ ☆جان؟ چی؟ من؟ بلند خندید و گفت: توقع نداشتی قرمزی؟ ☆باستین سکته ام نده! من و تو... من نمیتونم... ♧ما که عاشق هم نیستیم!فقط به عنوان دوستم ازت درخواست کردم! ☆باشه!اما میکشمت بعد مراسم! ♧عمرا بتونی! ویولت: خط ها رو ادامه دادم:لوئیزا از همون بچگی عاشق جنگ و مرگ بود. هیچکس مفهوم این همه عشق رو به جنگ نمی دانست! همه می گفتند لوئیزا دنیا رو نجات می دهد اما برخی معتقد بود اون و نوادگانش همه آغازگر جنگ هستند! لوئیزا بخاطر علایق مسخره می شد. و در نهایت تو سن ۱۸ سالگی اعلام کرد می خواهد یک جنگ درست کند! نه جنگ بین پادشاهب ها! جنگ با قبیله موجودات جادویی! لوئیزا متولد شد تا اون قبیله ها رو از بین ببرد و آخرین قبیله...قویترین قبیله بود. قبیله اژدها! همه می دانستند لوییزا میمیرد! هیچکس نمی توانست در برابر اژدها مقاومت کند و اونجا بود که لوئیزا انتقامش رو گرفت!
اون با خشم و قدرت تمام قدرتش را بروز داد و سعی کرد انسان های اژدهانما رو نابود کند! این تصمیم لوئیزا از خشم و نفرت بود! نفرت از مسخره شدن! نفرت از متفاوت بودن! نفرت از زنده بودن! هر کلمه در سر لوئیزا یادآور خاطرات بودند! وقتی خون روی بدنش پاشیده می شد گریه می کرد. از زندگی متنفر بود و در نهایت بالاخره به آخرین اژدها رسید. اژدها با عصبانیت سعی کرد لوئیزا رو بکشد ولی لوئیزا مقاومت کرد. در آخرین لحظات همه شاهد بودیم که جطدر قلب اون انسان اژدهانما از سینه اش خارج شد . آخرین کلمات آن اژدها این بود:انتقام ما رو نوادگانم از نوادگانت می گیرند! آغاز جادوی کامانسو از مرگ اژدها بود. جادوی طبیعی آن ها با جادوی اژدها مخلوط شد و نتیجه اش کامانسو بود! اون لحظه همه به این نتیجه رسیدند! جادوی نور خطرناکتر از جادوی سیاه هست! حقیقت پشت آکادمی رز سیاه این نیست که برای اتحاد باشد! این آکادمی برای حفاظت از جادوی نور،وارث نور ساخته شد! برای جلوگیری از تکرار شدن تاریک. رز سیاه! وارث های نور همانند رز زیبا هستند ولی سیاهترین جادو ها درونشون پنهان شده! این سیاهی از خشم و نفرت ترسناکتر هست! نفرت یک وارص نور دنیا رو به نابودی می کشاند! اینکتاب را بخاطر همین نوشتم. این کتاب باید ممنوعه باشد! کسی نباید تاریخ واقعی لوئیزا رو بداند!
به همین خاطر من اولین استاد اعظم با لوئیزا ازدواج کردم. برای محافظت ازش و دنیا! وظیفه یک جادوگر یا استاد اعظم محافظت از جادوی نور و نفرت وارث نور هست! این کتاب باید برای همیشه مخفی بماند! لوئیزا...موقع مرگش هم پر از نفرت جدانشدنی بود! این پایان تاریخ نیست! کتاب های ممنوعه دیکر همین کتاب هستند اما به زبان های مختلف نوشتم. هدف اصلی شما وارث نور هست! خیلی ها هستند بعد از حادثه جنگ لوئیزا که به جنگ رز معروف شده، می خواهند وارث نور را بکشند. وارث نور دوم... از آن ها محافظت کنید! نفرت اژدها خطرناک تر از نفرت نور هست! اسمش نور هست ولی خود سیاهی هست! پسر اژدها هنوز زنده است! هرگاه قدرت وارث نور فعال شود موهایش سفید و چشمانش قرمز می شود! آینده خطرناک هست و غیرقابل فرار .... کتابی به نوشته آرتور جیمز اول ! نفرت؟ داخل آیینه به خودم نگاه کردم. پس این همه نفرت طبیعی بود؟ اما من که وارث نور نبودم. در اتاقم زده شد. ♡کیه؟ ♤آقا دزده! ♡لوگانم باهاته؟ ♧بله منم هستم. ♡بیاین تو! کتاب ها رو انداختم زیر تخت و با جدیت پرسیدم:این موقع شب چه خبره؟ لوگان با پوزخند گقت: درمورد مراسم کرون هست! تو آیینه به خودم نگاه کردم و گفتم:هیچکدوم از ما ۳ تا نمیریم! ویلیام با خنده پرسید: اون وقت چرا؟ ♡چون میخوام فقط این مراسم رو مشاهده کنیم. میخوام مقامات هر کشور رو خدب بررسی کنیم! من گرگ سیاه، تو شیرطلایی و لوگان هم مار سفید. لوگان با خنده عصبی گفت: چرا تو رئیس هستی؟ ♡چون من ویولتم!
(صبح ) جولیا:با عجله وسایلم رو برداشتم. امروز یک استاد جدید داشتیم. تو راهرو دویدم. # اون یک VM هست؟ &آره! نشنیدی چی میگن؟ # نه ! &میگن اون میخواد قلب ولیعهد ما رو تصاحب کنه و از بانو آرین بگیره! &ازش متنفرم! شایعه های مزخرف! در کلاس رو با عجله باز کردم. €دیر کردید دوشیزه مورسیا! سرم رو آوردم بالا و با دیدن افراد رو به روم جیغ بلندی کشیدم. £آروم باش! کر شدیم! چرا استاد جدیدمون شد استاد های جدیدمون؟ چرا باید اونا ۳ ولیعهد باشند؟ دیمن با اخم گفت: قرار شد تا بعد از مراسم کرون که استاد جدیدتون میاد ، ما مسئولیت کلاس را داشتیم. ما چیزی از کار های مزخرف شما نمی دونیم فقط معجون هایی که بلدید رو درست کنید! دستام رو مشت کردم ولی بعد با لبخند گفت: بله! و سریع رفتم پیش ویولت نشستم. ☆چرا اینقدر رو مخ هستند ؟ ویولت کتابش رو باز کرد و بعد با لبخند گفت: نمیدونی؟ چون جادوگر هستند و البته ولیعهد! لوگان فریاد زد: حرف نزنید! کار کنید! ویولت با خشم به لوگان نگاه کرد. لوگان از ترس ساکت شد و بعد پوزخندی زد و گفت: به هرحال من صاحب فعلی این کلاس هستم. ویولت دستاش از خشم مشت شده بود:برات دارم لوگان! سه ولیعهد اصلا به ما توجه نمی کردند. به ویولت نگاه کردم. ☆باز داری سم میسازی؟ ♡درسته...جولیا! ☆بله؟ ♡درمورد پیشنهادم...قاتل میشی و میکشیش ؟
اینقدر داستانام دیر به دیر منتشر میشه که تا پارت ۲۷ رو نوشتم راشتی دوستان ۱۰ پارت شده! نمیخواین پیش بینی کنید کی میمیره؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اصن نمیفهمم چه علاقه ای به کشتن داری؟؟؟؟؟؟
علاقه دارم دیگههه
خیلی داستانات قشنگه من خیلی وقته دنبالشون میکنم واقعا نویسنده عالی ای هستی😍🥲
مرسییی قشنگمممم! نظر لطفت هست