
قبل از شروع داستان: من نمد مشکلتون با این جور داستانا چیه؟ با هزار بدبختی ویرایش میکنم هی سعی مکنم مطابق قوانین باشه بعد هی رد میشه میرم لینک داستان رو میذارم ... خب خسته شدم!! درکمون کنید! بخدا چرا همیشه داستان های میراکلسی و BTS باید منتشر بشه؟ (توهین نباشه من خودمم اگه خوشم بیاد میخونم فرقی هم برام نداره چون عاشق خوندن و نوشتنم) و بعد این جور داستانا نه ویو خوب بخوره و نه منتشر بشه؟ ادم ذهنش رو ساعت ها بذاره رو داستان و بعد ببینه یک داستان که کلا ۴ اسلایده و تو هر اسلاید فقط ۵ یا ۶ خط نوشته تازه اسلاید ۴ هم نوشته چطور بود کیوتام؟ منتشر شده ولی داستانی که اومدم بخاطرش ۳ ساعت فکر کردم و بعد ۱ ساعت نوشتنش طول کشیده باید ۵ روز بمونم تا منتشر بشه. میشه یکبار حرف دل ما هم بشنوید؟ پارت 20 و ۱۹ لینک هردوشون تو بررسی هست!
گذشته:" دخترک آرام همه را به تعظیم درمی آورد. پسر با خشم گفت:بانوی من! لطفا این رفتارتون رو تمام کنید. اما دخترک خندید و گفت: اگر تموم نکنم...چی میشه؟ بر علیه من شورش میشه؟اونم توسط تو و خانواده ات؟ جایگاهت رو فراموش نکن موجود آتشین!" جولیا: کلمات مثل یک پتک روی سرم کوبیده شد. ☆تو... ♡من و گرگ سیاه میخوایم دوتا پادشاهی دیگه رو نابود کنیم، تو شطرنج بهترین کار برای برد این هست که در اولین حرکات وزیر رو بزنی...پس باستین رو میکشیم. تا جایی که من دیدم باستین بهت اعتماد داره که میبرتت کوه هفت بهشت! ☆ویولت ولی اینکار بهش خیانت میگن! من نمیتونم... ♡جولیای عزیزم! تو دوست منی! باید بهم کمک کنی! ☆من نمیدونم.... ♡بهش نزدیک شو و بعد بکشش... من باید چیکار میکردم؟ به ویولت نگاه کردم. نفرت داخل چشماش ترسناک بود... ☆باشه! از اتاق به بیرون دویدم. من دیوونه شده بودم؟ از وقتی یادم میاد ویولت رو تحسین می کردم...شاید با کمک کردنم تو نقشه هاش، ویولت برگرده! من برای ویولت باستین رو میکشتم ! هرچند قلبم داشت مچاله می شد. دستم رو، روی قلبم گذاشتم و چشمام رو محکم بستم. و در اتاقم رو باز کرد. ایده های دردناکی که تو ذهنم بود، تو آیینه به خودم نگاه کردم ... ایده ی بدی نبود...
ویولت: کتابخانه رو نگاه می کردم. تمام کتاب های تاریخ را خونده بودم ولی هیچ اثری از داستان جدم نبود. جولیا نگاهم کرد و آهی کشید: نمی تونم چیزی پیدا کنم. ♡منم نمی تونم. حتی یک صفحه درمورد لوئیزا نیست! جولیا با شک گفت: شاید باید بریم سراغ کتاب های ممنوعه... ♡نه! جولیا درسته که من از قوانین متنفرم ولی نمی تونم برم سراغ کتاب های ممنوعه. میدونی که کتاب های ممنوعه تو دفتر استاد اعظم هستند؟ ☆اممم...ویولت یک سوال... ♡بپرس. ☆۳ ماه دیگه آکادمی تموم میشه و با آخرین سال تحصیل خواهرم و برادرت برابره که یعنی ۱ ماه بعد از فارغ التحصیل شدن، ازدواج می کنند... ♡میدونم چی میخوای بگی... اگه بخوام کاری کنم بعد از عروسی انجام میدم . ☆ممنون ویولت! ♡نیاز به تشکر نیست... اما درمورد کتاب های ممنوعه...باستین! ☆چی؟ باستین؟ ♡خب ... باستین رییس شورا و تنها جادوگری هست که به اون دفتر راه داره! باید ازش اینو بخوایم! ☆من نمیتونم برم و به باستین بگم که: سلام باستین! خوبی؟ یک سری کتاب ممنوعه برام میاری؟ دستت دردنکنه! ♡مسخره نکن! تو باید اون کتاب ها رو بیاری! با باستین داخل بشو و یواشکی کتاب ها رو بردار. ☆اونوقت به چه بهونه ای؟ ♡این دیگه وظیفه خودته! به جولیا نگاه کردم. ☆امشب کتاب ها رو میزت هست!
باستین: در آرامش قلپ قلپ چای می خوردم. پرده را کشیدم تا از طبیعت لذب ببرم ولی با دیدن صحنه رو به روم قلبم ایستاد. پنجره رو باز کردم و گفتم: نباید پشت پنجره بفیه بشینی،دیمن! پنجره رو باز کردم. یک فنجان چای برای خودش ریخت و با عصبانیت داد زد: اون کارسون لعنتی! ♧باز چی شده؟ ♤دوک شده! و الان میخواد زمین هایی که پدرش قرار بود بهم بده رو ازم بگیره! ♧عصبانیت داره؟ تو ولیعهدی! نداره؟ فکر کن! اون پسره ی احمق... ♤اون بزودی یک مرد میشه! داره ازدواج میکنه! ♧با چه خاندانی؟ ♤مورسیا! چای پرید تو گلوم. دیمن چندبار زد پشتم. با شوک گفتم:جولیا مورسیا؟! ♤نه!اون هنوز بچه است ! خواهرش:ژولیت مورسیا. سرش رو چرخوند و ویالونم رو دید:هنوز بهش اعتراف نکردی؟ ♧نه!هر وقت سعی میکنم،خرابش میکنم. ♤پس تلاشت رو نکن! میدونی که آرین حتی اگه عاشقت باشه نمیتونه باهات ازدواج کنه! بعدشم بزودی برای کارسون نامه درخواست ازدواج میفرستم. ♧اگه آرین تو رو نخواد... ♤مجبورش میکنم. من یک ولیعهدم! ولیعهد سرزمینش! ♧درسته!...میتونی من رو تنها بگذاری؟ ♤حتما. در رو باز کرد و ازش خارج شد. با عصبانیت روی مبل افتادم. _تق تق ♧چی میخوای دیمن؟ ☆م...منم جولیا! با عجله از جام بلند شدم و درو باز کردم. ♧چیزی شده قرمزی؟ ☆امروز میخوای بری و استاد اعظم رو ببینی؟ ♧اممم...آره! چطور مگه؟ ☆منم باهات میام!
جولیا: راضی کردن باستین سخت بود و آخرش به زحمت راضیش کردم. باستین همش سوال پیچم می کرد ولی من جواب درستی نمی دادم. باستین رو نگاه کردم. داخل چشمام نگرانی و استرس موج می زد. احتمالا نگران اعترافش به آرین بود...{باستین رو بکش!} باستین رو بکشم؟ سرم رو انداختم پایین. در اتاق رو زد. چند دقیقه طول کشید ولی بالاخره پیرمردی قدبلند با ریش بزی در را باز کرد. با دیدن من با تعجب خندید و گفت: بانو مورسیا! پس امروز پذیرای شما هم هستم؟ بفرمایید تو. اون مرد به اندازه افسانه ها ترسناک نبود. باستین درمورد شورا صحبت می کرد و اون پیرمرد با دقت گوش می کرد. ☆من میرم چای بیارم! درسته! دویدم تا فقط چای تهیه کنم ولی به کتابخانه اش رسیدم. کتاب های ممنوعه... خارج کردن اینا سخت بود. به لباسم نگاه کردم. دامنم رو بالا دادم و با معجون ریز کننده کتاب های ریز کردم و زیر لباسم گذاشتم. با سینی چای برگشتم. ☆بفرمایید. استاد اعظم با جدیت گفت: پس حواست باشه، باستین! میتونم حسش کنم...اوه جولیا! دیگه به چای نیازی نیست! ☆ب..بله. با باستین خداحافظی کردیم و خارج شدیم. وقتی یکم دور شدیم باستین با عصبانیت پرسید: چی رو از اونجا برداشتی؟ ☆من...منظورت؟ ♧جولیا خیلی طولش دادی! و بعد چای...چرا اینقدر جلو کتابخانه بودی؟ ☆باستین... دنبال یک کتاب بودم که پیدا نکردم! متاسفم که مایه دردسرم! ♧من...منظورم این نبود!! ☆خدانگهدار!
ویولت: با عجله راه می رفتم. بالاخره در باز شد. جولیا نفس زنان گفت:گیرشون آوردم! چندتا کتاب ریز گذاشت رو تخت و روشون معجون بزرگ کننده ریخت. با عجله دویدم و بغلش کردم : عاشقتم جولیا! و بعد سمت کتاب ها رفتم. ☆میتونی خودت تنهایی بخونی؟ یکم نیاز به استراحت دارم. ♡حتما جولی! شبت خوش. در اتاق بسته شد. سمت کتاب اول دویدم و بازش کردم. و با دیدنش ذوقم فروکش کرد. به زبان باستانی بود؟ نمودار زبان باستانی رو آوردم بیرون و شروع کردم به ترجمه کردن. حرف به حرف...سخت و طاقت فرسا بود و در نهایت...تونستم چند خط رو ترجمه کنم، خط ها رو خوندم: سلام بر استاد اعظم های آینده! من هشدار میدم: هرجا قتلی اتفاق افتاد، هرجا حکومتی سرنگون شد ، هرجا شورشی به پا شد، هرجا مردمش از ترس حرف می زندند! مطمئن باشید کار یک اندرسون درمیان است! به خط های بعدی نگاه کردم.نمی شد ترجمه کرد. این زبان باستانی نبود! زبون مخصوص بین جادوگران اعظم بود!این خط... کار یک سری اندرسون بود؟ منظورش چی بود؟ چرا تو کتاب های ممنوعه باید درمورد ما هشدار بده؟ داستان چیه؟ ♡من نمیفهمم! صدای ترسناکی گفت: نبایدم بفهمی دوشیزه ویولت! این کتاب برای فهمیدن تو نوشته نشده. ♡ت...تو £درسته! من جادوگر و استاد اعظمم..
خب بچه ها...این داستان کوتاه تره نسبت به بقیه...اگه مشکلی نیست حتما به تست کدوم داستان سر بزنید و داستان بعدی رو مشخص کنید!ممنونم از اینکه این داستان رو خوندید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییییی
واقعا حق رمانم4روز توب برسی بود و درنهایت منتشر نشد یکی از تستام رو که منتشر شد حذفش کردم و دوباره گذاشتم اما بار دوم رد شد چون خلاف قوانین بود در صورتی که چیزی توش نبود و فقط یه توضیحات توش بود که چیز خاصی نداشت
مرسیییی
کلا از آزار ما خوششون میاد
2روز نبودم این همهههه پارت دادید
نتینیدینیدتیدی
منتظر بودم تو بری بعد پارت بدم 😂😂
واقعا که
برای اسلاید اول کاملا حق داری تازه بنظر من نوشتن داستان های این تیپی نسبت به فن فیک ها یه پروسه کاملا جدا و سختر داره چون هم شخصیت پردازی قوی میخواد هم فضا سازی چون هیچ پیش زمین از قبل ندارن و یه ایده کاملا جدیدن
مرسی
در کل میدونی واقعا طراحی کردن سخت هست مثلا توی میراکلس همه یک پیش زمینه از شخصیت ها دارند ولی اینجا باید خودم شخصیت بسازم
آره دقیقا
کامل درک میکنم چون خودمم مینویسم میدونم چقدر سخته
بخاطر این که منتشر نمیشه میخوای کوتاهش کنی یا کلا کوتاه تره؟
نمد راستی پارت ۲۲ منتشر شد
عالییییی بود
تو اسلاید اول کاملا حق با تو هست من یک داستان گذاشتم ۵ روز توی بررسی بود آخرم با اینکه هیچی نداشت ولی رد شد . ولی صد تا پست میراکلسی و Bts با هر موضوعی با کلی غلط املایی و بی مفهوم تعدادشون هر روز بیشتر از قبل میشه.
مرسییی
وای...بخدا ما هم نویسندیم ... فقط اونا نویسنده نیستند!
راستی لینک پارت ۱۹ و ۲۰ تو نظرسنجی هست
مرسی که گفتی هی اکانتتو بالا پایین میکردم ببینم کجاست 😂
پیش به سوی خواندن✊🏻
برو بخون فرزندم
اگه میشه پرنسس سیاه رو بذار
حتما
عالی بود چشم
مرسییی عزبزم
البته لینک پارت ۱۹ و ۲۰ تو نظرسنجی هست