قصد منتشر شدن نداری؟
چشمام رو باز کردم.. تا به خودم بیام چند ثانیه طول کشید توی یه جنگل باصفا بودم.. کنارم دریاچهی کوچیکی بود.. صدای گنجشکها رو به وضوح میشنیدم.. ا/ت: یعنی چی شده؟ نکنه مردم؟ یعنی الان تو بهشتم؟ ولی مطمئنم اکه بمیرم هم بهشت نمیرم (😂). از دور یه صدایی شنیدم که اسمم رو صدا میکرد.. ا/ت، ا/ت... دنبال صدا گشتم تا منبع صدا رو پیدا کنم و...
و ماریا رو دیدم... دوست دوران بچگیم.. چقدر بزرگ شده بود.. خیلی هم متفاوت بود.. ماریا معمولا شلوار بگ با هودی میپوشید و موهای کوتاهش جلوی چشماش رو گرفته بود ولی الان.. یه پیراهن بلند کرم پوشیده بود و موهای بلندش رو بافته بود.. تفاوتش اینقدر زیاد بود که مطمئن بودم داشتم اشتباه میکردم.. ماریا: ا/ت ما الان خیلی وقته که تو جنگلیم الان مامانت نگران میشه بیا برگردیم.. ا/ت: ماریا تویی؟ ماریا: نه دختر شاه پریونم😐 بدو بریم الان خورشید غروب میکنه.. ا/ت: کجا برگردیم؟ ماریا: فکر کنم واقعا زده به سرت دنبالم بیا
یعنی چه اتفاقی افتاده.. یعنی وارد یه زندگی دیگه شدم؟؟ مگه کتابخونهی نیمه شبه؟؟ (کتابخونهی نیمهشب اسم یه کتاب خیلی قشنگه اگه کسی خونده خوشحال میشم تو کامنتها بهم بگه کسایی هم که نخوندن بهشون این کتاب رو پیشنهاد میکنم) سعی کردم حرفی نزدم چون همین الان هم ماریا فکر میکرد که زده به سرم.. نمیخواستم شبیه دیوونهها به نظر بیام.. صبر کردن رو ترجیح دادم.. بعد از چند دقیقه به یه قصر بزرگی رسیدیم... شبیه داستان های تاریخی بود.. وارد قصر شدیم و باورم نمیشد
مامانم رو دیدم.. از بعد از مهاجرت به آمریکا دیگه فرصت دیدن مامانم رو نداشتم.. الان بعد از مدت ها دلم میخواست بپرم بغلش و گریه کنم.. ولی واقعا دلم نمیخواست که مامانم هم فکر کنه خل شدم.. دوباره صدایی از پشتم شنیدم صدایی آشنا.. برگشتم که ببینم این کیه و... اون آنتونی بود..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت عالی بود منتظر پارت بعد هستیما
من کتاب کتاب خانه نمیه شبو خوتدم خیلی قشنگه بیشترین قسمتی که دوست داشتم اونجا بود که کتاب خانه آتش میگیرهو دختره فقط میتونه سه کلمه بنویسه(اگه اشتباه نکنم)
بسی بی نظیر بود👌🏻😁❤