
خب من هرچی میزاشتم رد میشد با اینکه مشکلی نداشت پس من خلاصه پارت ۱۳ رو میگم. لورا و جورج قرار گذاشتن که بعد مدرسشون به خالشون قضیه رو بگن(البته هنوز نگفتن) لورا اینا یه امتحان توی مدرسه داشتن،که لورا خوب درس نخونده بود و لوکاس از اونجایی که خوب خونده بود به لورا تقلب رسوند. و حالا بعد تشکر و صحبت هایی که داشتن (میرسیم به بعد مدرسشون) که هوا بارونی شده بود،هواشناسی پیش بینی کرده بود و...لورا هم چتر آورده بود سرانجام چند لحظه ایستاد تا بارونو تماشا کنه لوکاس اومد سمتشو کنارش ایستاد و بهش گفت که ع*ا*ش*ق بارونه ولی لورا بهش گفت که منم تا قبل فوت پدر و مادرم عاشق بارون بودم. خب اینم از خلاصه بریم واسه این پارت
_واقعا حیف...هوای بارونی واقعا زیباست +لوکاس یه سوال ازت دارم.. _چ....چه سوالی؟؟خب بپرس +تو واقعا از من خ*و*ش*ت میاد؟! *لوکاس سرش را چرخاند و به من نگاه کرد* _لورا من...نمیدونم چطوری بهت بگم، من ع*ل*ا*ق*ه خاصی به تو دارم...نه یه ع*ل*ا*ق*ه معمولی تو برای من خ*ا*ص*ی +لوکاس من... _ت..تو چی؟ +منننن _تووووو +بایددد سریع برگردم خونه _چ....چ واسه چیی؟؟ +باید با خالم صحبت کنیم،یعنی من و داداشم باید بهش بگیم که میخوایم اینجا بمونیم... _اوف خیله خب باشه فردا میبینمت +لوکاس تو توی روزای بارونی فراموشی میگیری؟؟؟ _نه چطور؟ +فردا مدرسمون تعطیلههه، یادته اون دفعه که هوا بارونی بود... _اممممم....ارهه یادمه یادم رفته بود
+خب دیگه خداحافظ _خدانگهدار لورا. چیزی به لوکاس نگفتم،البته واقعا میخواستم سریع تر به خونه برگردم و با داداشم به خاله قضیه رو بگیم و تموم شه. در حالی که به سمت خونه راه میرفتم و هنوز فاصله ی چندانی با مدرسه نداشتم توی فکر لوکاس بودم و حواسم پرت بود. همون لحظه به یه نفر برخورد کردم و افتادم زمین. اونی که باهاش برخورد کردم یه کلاه مشکی روی سرش بود بنظر میرسید یه پسره. +حواست کجااست ٪خ...خیلی معذرت میخواام خانوم *خم شد و دستش رو دراز کرد و پایین آورد* +نیازی نیست خودم پا میشم...
همونطور که داشتم به طرف خانه حرکت میکردم و فاصله چندانی با مدرسه نداشتم به لوکاس فکر میکردم و حواسم کاملا پرت شد با یه نفر برخورد شدید کردم و روی زمین افتادم +آخخخخ!حواست کجاست اون فرد کلاه سیاهی روی سرش گذاشته بود،بنظر میرسید که پسره. خم شد و دستش رو دراز کرد ٪حالتون خوبه؟؟؟؟من واقعا شرمندتونم. +اوفففف نه مهم نیست خودم پا میشم. بنظر میرسید تقریبا هم سن من باشه،شاید یه دانش آموز تو مدرسه باشه شایدم نه.من که اونو اطراف مدرسه تاحالا ندیدم. کلاهش رو برداشت،بنظر واقعا هم سن میرسید...چهره ی خیلی ج*ذ*ا*ب*ی داشت.شبیه پسرای م*ع*ر*و*ف بود هر طوری شد خودم بلند شدم،پاهام بدجور زخم شده بود.
٪واقعا ازتون عذر میخوام *لوکاس که داشت به سمت خونه راه میرفت من رو دید* با سرعت به طرف من دوید. _لورااااااا پاهات چچچچ..چیی شدهههه؟؟؟؟؟ ٪من داشتم با سرعت راه میرفتم و به ایشون برخورد کردم واقعا متاسفم. +لوکاس من خوبم،خودمم حواسم نبود. _خیله خب م...من کمکت میکنم بری خونه. +واقعا نیاز نیست لوکاسس...فقط یکم زخم شده پاهام
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب دوستان باور کنید من هر روز پارتم رو یک یا دوبار میزارم و واقعا تقصیر من نیست که هنوز بررسی نشده،رد نمیشه ولی تو صف بررسی میمونه😔💔
عالیه😍
منم یه داستان گذاشتم دوس داشتی بخون🙂
ممنونم❤️حتما
خیلی خوبه پارت بعدی پلیز
عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدی 😊❤
عزیزم گذاشتم دیر منتشر میشه❤️
آهان باشه 😊
پارت بعدو زود بذارییددد
امشب میخوام بزارم
پارت ۱۳ چرا نداره
رددد میشددد
بالاخرهههه
عاللیی بود
مرسیی