
گذشته" دختر ها با خنده برای جشن اخر سال حاضر می شدند ولی اون دختر با خشم به بهترین دوستانش نگاه کرد... عصبی بود! ناراحت بود از این شکست! دوستانش او را ترک کرده بودند و دیگه بهش اهمیت نمی دادند. سوءاستفاده کردن از اون بدترین تراژدی زندگیش نبود. از کاری که می خواست کند مطمئن بود. چاقو رو برداشت و به سمت دوستانش حمله کرد... اگر اون لحظه دوست قدیمیش اونجا نبود، همه چیز گرون تموم می شد!" ویولت: آرین لحظه ای تعجب کرد ولی بعد نشانه بله را نشون داد. دختر ها از آرین خواستند او را به اتاقش ببرند همه منتظر نتیجه بودند... به ویلیام نگاه کردم که پوزخند میزد. بعد از چند دقیقه دختر ها با ناراحتی برگشتند و آرین لبخند میزد. ویلیام برگشت و با تعجب به من نگاه کرد. به سمت آرین قدم برداشتم. €حق با ولیعهد بود! ما زود قضاوت کردیم!از خاندان اندرسون متاسفیم. ♡در حقیقت تهمت سنگینی زدید! اونم نه به هرکسی...به پرنسس نور! به بانوی اندرسون ها. شاید کسی توقع دفاع من رو از آرین نداشت! ویلیام چند لحظه من رو نگاه کرد و بعد لبخند کمرنگی زد. ♡شما از قصد اینکار رو کردید! جلو بانو درمورد گردنبند حرف زدید تا بتونید اون را متهم کنید. دستم دور گردن نوه دوک مار سفید کشیدم و بعد یک زنجیر از دور گردنش جدا کردم و کشیدم. ♡احیانا گردنبند گم شده دور گردنتون چیکار میکنه؟...آیا این کار نوه دوک بود یا دستوری از دوک ؟ دوک از کی دستور میگیره؟ خودش یا پادشاهش؟
لوگان: پس حقه ویولت این بود؟ درست کردن یک پاپوش برای نوه دوک مار سفید؟ این یک شوخی ساده نبود. همه با تعجب به ویولت زل زدند. نفرت داخل چشمای ویولت برام قابل پذیرفتن نبود. یعنی ممکن بود که... یعنی ویلیام بهش چیزی گفته بود؟ نکنه خودش چیزی فهمیده بود؟ باستین با عجله گفت:خودم مدیریتش میکنم!از توجه ات ممنون ویولت. سرش را با تاسف تکان داد و به سمت خوابگاه رفت. من و ویلیام منتظر یک فرصت مناسب بودیم. وقتی توجه ها به سمت ادامه مهمونی رفت ،وارد خوابگاه شدیم. ویولت تو راهرو طبقه اول منتظرمون بود. با لبخند گفت:خب کدومتون مرگ پدرم رو توضیح میده؟ ویلیام آهی کشید و گفت: هیچکدوم! اون سم صد در صد همکاری شیرطلایی و مارسفید بود ولی اطلاعات کامل دست تیم بازرسی مرگ دوک هست. اونا فقط به ظاهر وجود دارند. ♡پس اعضا اطلاعات کامل دارند؟ ♤درسته! ♡پس امشب الیزابت ونگو رو می دزدیم! لوگان با عصبانیت گفت:چی؟ میدونی ریسکش چقدره؟ میدونی چقدر خطرناکه؟ ♡انجامش میدیم! نقشه رو خودتون بکشید و خودتون بدزدینش! من فقط بازجویی میکنم... و بعد به سمت دیگری راه افتاد. با عصبانیت به ویلیام گفتم: مثلا من ولیعهدم و تو دوک! بعد اون دستور میده؟ شانس ماست! ویلیام خندید و گفت: بذار فعلا کیف کنه!
الیزابت: طول راهرو قدم برمیداشتم. به نتایج تحقیقاتم نگاه کردم. هیچی به ذهنم نمیرسید! با عصبانیت برگه ها رو مچاله کردم و انداختم داخل سطل. همون لحظه سایه رو پشت سرم حس کردم. نمب توینت یک روح باشه! چون بدنم گرم بود. برای اطمینان قدم هام رو تند کردم، و تونستم تند تر شدن حرکت سایه رو حس کنم. و بعدچیزی به پام برخورد کرد. افتادم زمین...این...این ضربه از کامانسو بود. پای راستم نمی تونست حرکت کنه! از این کار متنفر بودم ولی باید برای اولین بار از جادوم استفاده کنم: احضار روح مداوا! این اولین جادویی بود که توش استاد شدم. به سرعت بدنم را با روح تطبیق دادم و شروع کردم به دویدن. نمی تونستم به راحتی از کامانسو جاخالی بدم. روح مداوا ضعیف بود! میدونستم با خونریزی که دارم نمیتونم زیاد دووم بیارم. بالاخره پشت یک دیوار کوتاه پناه گرفتم. یک کامانسو به شکمم برخورد کرده بود! نمیتونستم در برابر خونریزی کاری کنم پس بهترین راه تسلیم شدن بود... نمیدونستم اونا از من چی میخوان پس به بدترین راه فکر کردم. احضار گالیوا! من هنوز اون رو به طور کامل مهر نکرده بودم. دستام رو به هم فشردم. □میدونستم میای سراغم! ●فقط بگو کی پشت این قضیه است ؟ □ویولت! البته به همراه دوک وینستون و ولیعهد گرگ سیاه! ●یعنی چیزی فهمیدن؟ □فقط گناه اشتباهت رو بپذیر! ●گناه اشتباهم؟ □ تو میدونستی و چیزی نگفتی الان وقت حرف زدن فرا میرسه...
میخواستم چیز دیگه ای بپرسم ولی با پیچیده شدن بویی بیهوش شدم. ویولت: تو زیرزمین رژه میرفتم. لوگان و ویلیام دیر کرده بودند. ♤ویولت! سربع از پله های زیرزمین بالا رفتم و با بدن خونی الیزابت ونگو مواجه شدم. با عصبانیت گفتم: چیکارش کردید ؟ من زنده میخواستمش. لوگان با خواب آلودگی گفت: سمج بود! ما هم روش کامانسو استفاده کردیم. ♡تا فردا صبح باید در حال درمانش باشم ولی نمیتونم... ویلیام با تعجب پرسید: چرا؟ ♡یادته رفته؟ سم داخل بدنم... مانع بهبودیش میشه!...صبر کن! کامانسو! اون نمیتونه... لوگان با پوزخند گفت: شرمنده! اما کامانسو فقط میتونه بدن استفاده کننده اش رو بهبود ببخشه! ♡راهی نیست! خودم انجامش میدم! ویلیام با عصبانیت گفت: شوخیت گرفته؟ اگه اتفاقی براش بیفته! فراموش کردی؟ ما دزدیدیمش! نمیتونم بکشیمش! ♡بعضی وقتا باید ریسک کرد! نمیتونم الکی معجون درمانگر بدزدم! پس بذار کارم رو انجام بدم! ویلیام دو قدم عقب رفت و به من نگاه کرد: چی میخوای؟ یک کاغذ خاک گرفته برداشتم و روش نوشتم. ♤این چیه؟ ♡موادی که باید تهیه کنید! کاغذ دست ویلیام دادم. به بدن خونی الیزابت چشم دوختم. وقتی مطمئن شدم پسرا رفتن. شروع کردم خون بدنش رو پاک کردن. زخم های عمیقی که از کامانسو بودند...
بعد از چند دقیقه چیز هایی که نیاز داشتم رسیدند. از اینکار میترسیدم. مخلوط کردن این زخم ها با سم...ولی شاید بتونم حداقل برای ۱ ساعت بیدار نگهش دارم. مواد رو مخلوط کردم و بعد آب مقدس رو بهش اضافه کردن. ماده ی ژله ای بدست آمده رو ، روی زخم ها مالیدم. و در نهایت کمی از آب مقدس با مخلوط ریشه درخت کاج دادم بخوره. در سکوت نشسته بودیم. لوگان و ویلیام تو تاریکی به من و الیزابت زل زده بودند. موهای قهوه ایش رو نوازش کردم. بالاخره لرزش پلک هاش رو دیدم. مردمک های سیاهش به من خیره شده بودند. سکوت همه جا رو فرا گرفته بود. و بعد خنده ی ضعیفی شنیده شد: دارم میمیرم؟ ♡شاید...ولی قبلش باید به سوالام جواب بدی. ●چرا؟چرا میخوای گذشته رو بفهمی؟ ♡بهش نیاز دارم. ● باشه ولی بعدش منو سرزنش نکن. خنده اش رو درک نمیکردم. حرفاش با خنده ی تحقیرآمیز همراه بود: خب...من الیزابت ونگو بودم. بخاطر VM بودنم در جمع خاصی حضور نداشتم و خب اولین روزی که وارد آکادمی شدم یک دختر موبنفش دیدم: اریکا کیلسون! اون هم یک VM بود ولی بخاطر درجه پدرش تو مجالس حضور داشت... میدونی...اون مثل تو بود! نمیذاشت کسی بهش نزدیک بشه! همیشه سرد و خشک بود! ولی من همیشه اون رو مثل دوست خودم میدونستم! و بعد از تلاش های بسیار بالاخره بهترین دوستای هم شدیم! ولی اون هنوز همون اریکا سرد و خشک بود... تا اینکه تو نیم ترم دوم یک جادوگر از گرگ سیاه به آکادمی پیوست: هانا مولیک
خب دوستان درمورد گذشته ای که تو پارت بعد جولیا تعریف میکنه چه حدسایی میزنید؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
*الیزابت منظورم بود تو اسلاید آخر....الیزابت چی میگه؟
اسم برادر ویولت کارسون بود نه ؟ از بس پارت ندادی اسمش رو یادم رفت ولی می شه اونو بکشی هم منو راحت کنی هم خودت رو ؟ لطفا مرگش فجیع باشه دلم خنک شه
آرام باش شما اصلا نمی دونید من چه خوابی دیدم پس آروم باشید....
برو نظرسنجی هام رو ببین
الان یک هفته ست پارت جدید ندادی دارم دیوونه می شم
بخدا منتشررررر نمیشههههه
پارت نمیدی واقعا؟
بخدا تو بررسیهههههه از ۳ روز میش میخوام بدم فکر کنم ۱۵ امین بار هست تو بررسی گذاشتمش
دقیقا منم کلی تکپارتی هام رو گذاشتم منتشر نمیشه همش تو برسی منم کلا ولش کردم تا الان دوباره گذاشتمش اصن پریدن اکانتم جونمو دراورده انقدر حرص خوردم سرش
منم هی حرص می خورم .... هی میگن نامناسب است... بعد اخه فقط داستانام نیستتتت! تست کاسپلی اتک گذاشتم، اطلاعات عمومی گذاشتم...هیچکدوم منتشر نمی شوند....
دقیقا همرو میزن نامناسب تمام کلماتم رو سانسور شده نوشتم درصورتی ک چیز خاصی نداره انقدر عصبی بودم میخواستم کلا اکانتمو حذف کنم
بخدا اگه تا شنبه پارت ۱۹ میاد داستان رو ادامه نمیدم
شتتتت نهه نکن اگه تا شنبه نیومد ولش کن بعد 24ساعت بزارش یا توی وبلاگ بزار
پارت ۱۹ رو گذاشتم تو نظرسنجی
۰ زیبا بود لذت بردم منتظر پارت بعد هم هستم
اگه منتشر بشه
باید بشهههه🤍🤍🤍🤍🍭🍫
پارت ۱۹ تو نظرسنجی هست
باشه حتما میخونمش
۱ یک
۲ دو
۳ سه
۴ چهار
۵پنج