10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ꨄ︎ꨄ︎ꨄ︎ انتشار: 4 سال پیش 73 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
قسمت دوم💙💙💙
چشم چشم کردم تا هری رو ببینم ولی می دونستم که حتی اگر ببینمش نمی تونم بی مقدمه برم بهش سلام کنم و همه چیز رو بهش بگم، آخه اون همین جوریش هم کلی مشکل داره و تازه قراره با دنیای ما آشنا بشه...
به همراه ریموس به ردا، کتاب و لوازمی که لازم داشتم را خریدم. و نوبت رسید به چوب دستی؛ همیشه وقتی چوب دستی ریموس رو میدیدم با خودم فکر می کردم که مال من چه شکلی خواهد بود، چه ویژگی هایی خواهد داشت...وارد مغازه شدیم، آقای الیوندر پشت میزش نشسته بود و داشت به کاغذی نگاه می کرد. وارد که شدیم سرش را از روی برگه بلند کرد و گفت«سلام ریموس، خوش اومدید خانم جوان. چند لحظه صبر کنید.» الیوندر رفت و از بین صد ها جعبه ی چوب دستی یکی را در آورد و گفت:«چوب ماهون، انعطاف پذیر و عالی برای تغییر شکل، ۲۳ سانت و پر ققنوس. یه امتحانی بکن. » چوب دستی را در دست گرفتم، ناگهان...
ناگهان احساس گرما و آرامش زیادی کردم. الیوندر گفت:«خودشه، چه زود پیدات کرد، خیله خب بدش به من تا بزارمش داخل جعبه.»...کارمون تموم شد. از مغازه ی الیوندر رفتیم بیرون، ریموس گفت:«خب، حالا وقتشه که حیوونت رو انتخاب کنی. من جای تو بودم موش انتخاب نمی کردم...» خنده ای کردم و گفتم:«به هیچ وجه!😄» وارد مغازه ی حیوان فروشی شدیم، انقدر هیجان داشتم که به اسم و مشخصات مغازه توجهی نکردم. بلافاصله که وارد مغازه شدم، جغد خاکی رنگی دیدم، جغد با جذبه بهم نگاه می کرد، چشم هایش آبی کدر بود، خیلی زیبا بود. به نظر اومد که ریموس نگاه منو دنبال کرد چون به مغازه دار گفت که همون جغد رو می خواهیم.
بعد از خرید از کوچه ی دیاگون اومدیم بیرون و یکم توی خیابون های لندن گشت زدیم و بعد برگشتیم خونه. دل تو دلم نبود تا زود تر به هاگواتز برم، جایی که همیشه خونه ای بوده که باید بهش می رسیدم ولی هیچ وقت ندیده بودمش...شب قبل از خواب کلی درباره ی هاگوارتز رویا پردازی کردم. ریموس همیشه سعی می کرد برام توصیفش کنه ولی همیشه می گفت که دیدنش از نزدیک فوق العاده است. خیلی ها هاگوارتز رو خونه ی دومشون می دونستن...چرا انقدر زمان دیر می گذره،...
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. وسایلم رو از قبل چیده بودم. از اتاقم که رفتم بیرون دیدم ریموس لباس پوشیده، صبحانه درست کرده و همه ی وسایل رو گذاشته دم در. نگاهی بهش کردم و گفتم:«واقعا پدر خوبی میشدی...» خندید و گفت:«شاید یک روزی...بجنب برو لباست رو عوض کن خوابالو». من شکلک در آوردم🤪 و رفتم داخل اتاقم تا لباسم رو عوض کنم. بعد از اینکه صبحانه خوردیم، وسایل رو گذاشتیم توی ماشین و راه افتادیم...
رسیدیم به ایستگاه قطار لندن، بین سکوی ۹ و ۱۰ ایستادیم، ریموس دستم رو محکم گرفت و دویدیم به سمت سکو...خدای من سکوی ¾9 بینظیر بود، قطار هاگوارتز می درخشید. آدم ها می رفتند و می اومدن، همه جا پر از هیاهو بود، لذت بخش بود. کسی داد زد، همه سوار شید. ریموس به من رو کرد و گفت:«برو خوش بگذرون، می دونم عاشق اینی که به هاگوارتز بری اما اگر دوست داشتی کریسمس یه سری هم به من بزن😃» ریموس رو بقل کردم و گفتم:«تا ببینم چی میشه😁» دوباره بقلش کردم و رفتم سمت قطار.
چمدونم رو بلند کردم، وای!!!! خیلی سنگین بود. ریموس کمکم کرد و چمدون رو آورد توی یکی از کوپه ها. ازش تشکر کردم و برای بار آخر خداحافظی کردیم. در کوپه ام باز بود و فقط من داخلش بودم.
بعد از چند دقیقه هری رو دیدم، خود خودش بود، موهاش به هم ریخته بود، و زخم روی پیشونیش کاملا معلوم بود. رفت و دقیقا در کوپه ی رو به رویی من نشست.
دلم می خواست برم رو به روش بشینم. باهاش حرف بزنم. یک لحظه با خودم فکر کردم چرا انقدر می خوام هری رو ببینم، دلیلش چیه؟ دلیلش پدرم بود. من می خواستم با شناخت هری در واقع پدرم رو بشناسم، ولی هری تا به حال پدرم رو ندیده بود، حداقل اگر دیده بود هم الان یادش نبود...پس دیگه دلیلی برای دوستی ما باقی نمی مونه، دلیلی نیست که من بخوام بشناسمش...
داشتم از پنجره ایستگاه رو نگاه می کردم. خانواده هایی که به سرعت با بچه هایشان خداحافظی می کردند، بچه هایی که با دهان باز به قطار زل زده بودند، ریموس را دیدم که از دور برام دست تکان می داد. برایش دست تکان دادم، ریموس لبخندی زد و از دیوار رد شد...در افکارم غرق شده بودم که...
دختری با موهای قهوه ای فرفری اومد دم در و گفت«ببخشید می تونم اینجا بشینم؟ از کوپه های شلوغ خوشم نمیاد.» لبخندی زدم و گفتم:«حتما.» لبخندی متقابل زد و نشست رو به روی من، دوباره به کوپه ی هری نگاه کردم و در را بستم...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
کارت خوبه منتظر پارت بعد هستم به داستان منم سر بزن
حتما💜
واو
خب این کاملا عالیه فوق العاده
واقعا خیلی خوب همه چیز رو نوشتی و ........و انگار واقعا این اتفاق ها برات افتاده
خیلی ادم رو به وجه می یاره و عالیه
یعنی دیگه با هیچ کلمه دیگه ای نمی تونم توصیفش کنم
به کارت ادامه بده که منتظرم
ممنونم😍
عالی بود😘😘
عالی بود