
سلام دوستان اینم یه داستان ترسناک برای افرادی که عاشق چیزای ترسناکن😁 امیدوارم دوست داشته باشید😊
نیمه شبی که ماه در آسمان کامل بود 《راجر》نگهبان قبرستان درحالی که رادیو را خاموش میکرد از اتاقک نگهبانی بیرون امد و چراغ قوه خود را روشن کرد و از اون سمت هم 《رکس》سگ نژاد ژرمن او هم برای نگهبانی به کمک صاحبش رفت. راجر درحالی که در قبرستان قدم میزد نور چراغ قوه را روی یکی از قبر ها انداخت و روی ان را خواند (مانیک استیوِنس) مانیک یکی از افراد گروه(مافیای سیاه) اهل امریکای شمالی بود راجر در حالی که پوزخندی از روی تمسخر میزد و به قبر نگاه میکرد از سر لج هم که شده گفت: خب بلخره دیدی که ۲۵ سال سابقه بدردم خورد و فرستادمت پیش خانواده ی احمقت😡 و روی قبر ت .ف انداخت که ناگهان......😨
زمین زیر پای او شروع به لرزیدن کرد ،سنگ قبر ترک خورد و از اونطرف هم رکس پارس میکرد و زوزه میکشید ناگهان دستی سیاه، پوسیده و با ناخن های بلند سیاه پای جرج را گرفت و به داخل قبر کشید😨 رکس هم دوان دوان فرار کرد و رفت همینطور که دست و بقیه ی اعضای بدن از زیر زمین بیرون می امدن زمین هم میلرزید وقتی مانیک به طور کامل از قبر خود بیرون اومد و دور و اطراف رو نگاه کرد پوزخندی زد و با صدای خش دار گفت: بلخره... وقت انتقا م رسیده😈 و شروع به حرکت کرد . او لباس های پوسیده و پاره برتن داشت و قسمت هایی از صورت و دنده ی او بیرون زده بود ناخن های بلند و سیاه و شکسته داشت و لنگان لنگان راه میرفت و به طرف مرکز شهر میرفت. زنی از سمت دیگه ی خیابان می امد ولی انگار که مانیک را ندیده باشد به سمت یکی از کوچه ها رفت غافل از اینکه کوچه بن بست است😨 مانیک هم از فرست استفاده کرد و وارد کوچه شد زن او را دید که ناگهان.....
سوزشی روی گردن خود احساس کرد😨 درسته.... مانیک ناخن های بلند و سیاهش رو توی گردن زن فرو برد و همچنان که خون از بدن زن میرفت مانیک خون هارا با لذت بسیار میخورد( خودم که دارم مینویسم حالم بد شد😐) ماشینی به سرعت از خیابان رد شد و ان هم به سمت مرکز شهر رفت...
مانیک جنا زه زن را ول کرد و به راه افتاد در راه فردی را دید که کلاه به سر داشت و کت چرمی پوشیده بود مانیک فورا اورا شناخت فرد مانیک را دید و اورا شناخت و پا به فرار گذاشت😨 مانیک هم به سرعت دنبال او به راه افتاد....
وقتی به مرکز شهر رسیدند مانیک فرد را گرفت و ناخن هایش را توی یکی از چشم های او فرو کرد فرد از درد داد و فریاد میکرد و میخواست فرار کنه اما نمیتونست. مانیک اورا به سمت خرابه های یک خانه ی قدیمی کشید و به زیر زمین برد . دست و پای اورا به صندلی بست و شروع به حرف زدن کرد:(با همون صدای خش دارش😖) سلام تامی ،قبلا فکر میکردم بیشتر از اینا قابل اعتماد باشی! (تامی همون مرد هست که مانیک زده کورش کرده) تام: ببین مانیک دقیق یادم نمیاد چی شده اما من واقعا متاسفم بخاطر هر کاری که کردم متاسفم😭 مانیک: حالا که دقیق یادت نیست بزار برات کامل بگم چی شده، خب از اونجا شروع میکنم که با هم اشنا شدیم....
خوب گوش کن. دوتا جوون بودن که هردو فکرای شرورانه ای داشتن و تصمیم گرفتن با هم یه گروه مافیا بسازن. اونی که جوون تر بود اسمش《تام》بود و دومی هم《مانیک》. با هم خیلی صمیمی بودن و یه گروه پنج نفره تشکیل دادن و توی ۲۵ تا از ایالت های دنیا تحت تعقیب بودن اما بازم خلاف میکردن. یروز تام بیرون از پایگاهشون داشت برای خودش قدم میزد که یه اگهی دید که توش نوشته بود《مانیک تحت تعقیب برای کسی که اورا تحویل پلیس دهد مژدگونی ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰میلیون دلار در نظر گرفته شده》تام هم طمع کرد و مانیک درواقع بهترین دوستشو به پول فروخت و گروه از هم پاشید. اما امشب فقط من نیستم که میخوام عذاب بکشی😈 جرج رو یادت میاد؟ برای اینکه پول بگیری خودت توی اب خفش کردی 😡 جججررررجججج میتونی بیای و حسابشو برسی اما قبلش.. و ناخن های درازشو توی شکم تام فرو کرد و بعد کارو به جرج سپرد😈....
جرج هم یه پلاستیک روی سر تام کشید و در همین حین که با دستگاه اکسیژن توی پلاستیک رو میگرفت گفت: میبینی خفه شدن چه حسی داره؟ بعد هم خنده ای شیطانی کرد.😈 مانیک همین همینطور که وارد زیر زمین شده بود از اونجا خارج شد و رفت سمت قبرستون. وقتی رسید بالای سنگ قبر خودش ایستاد و گفت: بلخره میتونم دوباره برگردم و نقشه های شیطانی بیشتری رو عملی کنم😈.....
وارد قبرش شد و دوباره همه چیز به حالت اول برگشت. همونطور که داستان شروع شد همونطور هم تموم شد. ماه تو اسمون شب کامل بود و قبرستون ساکت و صدای زوزه ی گرگ ها از بالای کوه به گوش میرسید..... برو اسلاید بعد👈

خب تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه😊 توی کامنتا بگید به نظرتون داستان چطور بود😁 سایونارا😉
لیلی لیلی حوضک 😐 مرغک سبزک😐 جوجو اومد اب بخوره منم همراهش دیوانه شدم😐😂 شعری که همه یادشونه و باهاش چه خاطره ها که ندارن😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خخخ عالیی بود😃😃عاشق داستانای ترسناکم درحدی که تو شبنشینی رمان ترسناک میخونم😐😑😐😑😐😑😐
اخ گفتی خیلی حال میده مخصوصا با دوستای پایه😃
دقیقا یه اکیپ دارم که شبا باهم فیلم نگاه میکنیم هرازچنگاهی هم میریم ماینکرافت مپ ترسناک(کلا تا خودمون رو خفه نکنیم از ترس دست بر نمیداریم://)
من و دوستم ساعت ۳ نصفه شب نشستیم پتو هم کشیدیم رو سرمون داستان ترسناک میگیم و میخندیم :/
بعدشم به خاطر خنده ها پدر و مادر گرام میان روسرمون 😂
منم شب نشستم یکی از کتابای دایره وحشت اثر R.L.STIN خوندم وحشتناککککک عالییهههههههههههههههه
خونه هم چون شب بود و همه خواب بودن آنچنان روشن نبود فقط اتاق خودم لامپاش روشن بودن🤤
اصن کلا ترس رو ما اثر نداره😂
اینکه اصن ترسناک نبود خواهرم😂😂😂
نمد😂 افراد پایین ۶سال بخونن میترسن😂😂😂😂😂
عاقا یه سریا از من بزرگترن اینا رو میخونن شب خوابشون نمیبره😐😂اونوقت من با خیال راحت نشسته بودم رو تختم تستو میخوندمو سوت میزدم😐😂😂
شت😂😂😂😂مانیک از زیر تخت نکشت پایین😂😂😂😂
ن باو😂😂😂تختم یه مدل خاصیه👹😂😂
عالی بود 👏
خوب بود ولی ترسناک نبود🌹