
از زبان لوکاس: بغض کرده بودم،چرامن هر بار از کسایی که دوستشون دارم جدا میشم؟زندگی من چرا باید اینطور باشه؟ +لوکاس گوش کن،تو ل*ی*ا*ق*ت بهتر از من دو داری باور کن... _اگه تو اینطور راحتی پس من حرفی ندارم...😪🖤 +لوکاس خواهش میکنم،خواهش میکنم بعد رفتن من ناراحت نشو...یه مدت بعد دیگه حتی اسمم هم فراموش میکنی _شرمنده لورا ولی من نمیتونم فراموشت کنم💔 +امروز روز آخر که هستم نیست ولی،خواستم قبل رفتن بهت گفته باشم...خدانگهدار لوکاس _خ...خدانگهدار وقتی که لورا رفت به خونه نرفتم،روی یه نیمکت نشستم و با ناراحتی به خاطراتم با لورا فکر میکردم، کم کم هوا سرد و سرد تر میشد...گوشیم زنگ خورد،لوکا بود _لوکا من الان حوصله حرف زدن ندارم چند دقیقه دیگه خونم. ÷وایسا لوکاس قطع نکن...چیزی شده؟
بدون جواب دادن گوشی رو قطع کردم،کم کم پاشدم وبرگشتم خونه. درو زدم مامان درو باز کرد ☆بالاخرهههه اومدی کجا بودیی؟؟؟ _مامان الان خستم میشه بعدا حرف بزنیم ☆ببینم چیزی که نشده؟!ب...باشه بعدا حرف میزنیم ÷ل..لوکااسس اومدی تو! _اره دیگه اومدم😕 ÷بیا باهم حرف بزنیم _هوفففف خیله خبب باشه (لوکا من رو به سمت آشپزخونه برد) اونجا با صدای خیلی آهسته باهم صحبت میکردیم ÷خب بگو ببینم چی شده؟اول که گفتی جسیکا دعوتت کرده پس الان چرا ناراحتی؟!تو نمیتونی برای اون ناراحت باشی موضوع یه چیز دیگست نه؟ _راستش آره،مربوط به لوراست ÷ببینم تو با لورا رفتی ب*ی*ر*و*ن؟!یعنی درباره دعوت جسیکا بهم دروغ گفتی؟ _نههه اینطور نیست...لورا بهم پیام داد گفت که باید همو ببینیم،ولی... ÷حرف خاصی زد؟!نکنه از تو خوشش نیومد؟ _میدونی که پدر و مادر لورا و داداش مردن حالا اونا یه خاله دارن که اومده پاریس،ظاهرا خالشون برای اینکه دو تایی نمونن تو پاریس اونارو میخواد به شهر خودشون ببره
÷واقعااا؟؟؟پس فقط برای نرفتنشون یه راه داری البته اگه بتونی به خویی انجامش بدی _اره،ی..یع..یعنی چه کاری میتونم انجام بدم؟! ÷دیگه سوال پرسیدن داره؟نباید بزاری بره باید اونو تا اون موقع بتونی و*ا*ب*س*ت*ه خودت کنی. _راست میگی،اگه بتونم اونم ع*ا*ش*ق خودم کنم همه چی عوض میشه و اون شاید قبول نکنه که با داداش بزرگترش از اینجا بره. ÷داداش هم داره؟!خب اینطوری باشه باید به اونم نزدیک بشی مگرنه ممکنه یه چیزایی اونطور که میخوایم پیش نره. _اوففففف راست میگییی ÷حالا فعلا روی لورا تمرکز کنیم،باید فکر کنی چیکار میتونی بکنی. _مثلا خوبه براش یه نامه بنویسم؟ ÷یذره این کارت بی مزه نیست؟خیله خب انجام بده ولی این کارا به اندازه کافی نیست
_آها باشه...فکرای دیگه ای هم دارم که بهش نزدیک تر بشم ÷موفق باشی،من دیگه خوابم میاد با اجازت میرم تو اتاقم😴 _باشه برو بخواب خوابالو😐 با همون لباسا روی تخت ولو شدم علاوه بر فکر کردن به لورا به لوکا هم فکر میکنم هنوزم موندم چطوریه که حالمو خراب نمیکنه برعکس میخواد کمکم کنه... به جسیکا هم فکر میکنم،نمیدونم تا چه حد د*ل*ش*و شکستم به خودش رسیده بود منو دعوت کرده بود و بهم احساسشو با امیدواری گفت... فردا صبح: کم کم چشمهایم رو باز میکنم و بیدار میشوم ساعت ۵:۰۰ صبح است. با خودم فکر کردم که حتمی باید برای بدست آوردن دل لورا یه کاری انجام بدم یه ایده کوچیک به ذهنم رسید، تصمیم گرفتم برای لورا یه نامه بنویسم...روی صندلی میز تحریرم نشستم،یک کاغذ از دفترم کندم و شروع به نوشتن کردم:
لورا من واقعا ع*ا*ش*ق... از متن خوشم نیومد کاغذ رو مچاله کردم و یه کاغذ جدید برداشتم: لورا تو...به من بهترین ح*س دنیارو میدی،ح*س*ی که تا به حال هیچ کس به من آن حس رو نداده،من تورو م*ی*خ*و*ا*م شاید بنظر غیر ممکن برسه اما این همون چیزیه که من میخوام. نامه رو توی کیفم گذاشتم تا به لورا نشون بدم وارد مدرسه شدم زود رسیده بودم دیدم که لورا توی کتابخانه مدرسه در حال کتاب خوندن هست _سلام لورا +س...لام لوکاس (نامه رو به او دادم) _لورا...اینو لطفا بخون +این چیه؟ _یه نامست،چیز خاصی نیست توش یه سری حرفا نوشتم. لورا شروع به خواندن نامه کرد +لوکاس تو چرا هنوزم داری سعی میکنی؟وقتی چیزی عوض نمیشه لازم نیست بهش گیر بدی _میدونی چرا؟جوابش کاملا واضحه چون من ع*ا*ش*ق توام...لازم باشه ته دنیا هم بهت همینو میگم،هیچ جواب دیگه ای نداره +لوکاس آخه من چی باید بهت بگم... _هیچی لازم نیست بگی،همین که د*و*س*ت*م داشته باشی کافیه!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدددد
خیلب خوبههه
مرسی
عالیی
مرسی
عالی
😒🥰