
گذشته:" دختر از دور به الگوش نگاه می کرد. همه اون رو دوست داشتند ولی وقار اون دختر... میخواست باهاش دوست باشه ولی نمی تونست. تفاوت هایی از بالا تا پایین که داشتند باعث این جدایی بود؟ ای کاش می تونست دختر رو یک بار بغل کند. اون دختر رو مثل خدا میپرستید." ویولت: یکم دور ایستاده بودم. پدر حرفاش رو شروع کرد:الان همه می دانند که صاحب جادو خانوادگی نور کیه! پس از اینجا میخوام نام خانوادگی اندرسون رو از ویولت بگیرم و به آرین اهداش کنم... هیچکس نمی تونست این موضوع رو قبول نداشته باشه! همه میدونستند وارث حقیقی نور آرین هست! حتی منم باورم شده بود . سرم رو ۹۰ درجه چرخید و با قیافه نگران جولیا روبه رو شدم. اون همیشه نگران منه؟ همه ی پچ پچ ها ضد من بودند؟ [از اول معلوم بود...حقشه که از اینجا بره... دختره ی....راستی دیگه این قیاه زشت وجود نداره!] چی می شد جای من و آرین عوض می شد؟ رویایی که مثل بقیه رویاهام براورده نمی شد. پدر حرفاش رو ادامه داد: ویولت ۱۵ سال بعنوان یک اندرسون پرورش یافته ولی آرین هنوز برای حضور در جامعه زیاد آماده نیست. پس دعوتنامه های چای آرین رد خواهند شد و اما درمورد ویولت... نگاهی بهم انداخت. سرمایی که تو نگاهش بود! اون نگاه... داشت گرم می شد؟ ♧و اما درمورد ویولت! با اینکه دیگه اندرسون نیست ولی همچنان در مقام یکدختر اشراف زاده و دوک باهاش رفتار می شود...
کل سالن سکوت بود. من هنوزم جز این خانواده بودم ؟ سرم رو چرخوندم با قیافه ی نگرانی پدرم رو نگاه کردم. لب هاش حرکت کرد... داشت به من لبخند میزد؟! ♧من دیگه حرفی ندارم! از جشن لذت ببرید! ولی اون... به سمت بالکن حرکت کردم. دلیل اینکارش چی بود؟ نسیم خنکی موهام رو نوازش کرد. جرا من هنوز زنده بودم؟ جولیا: دوک گذاشت ویولت بمونه!! میخواستم حرفی بزنم ولی زبونم... ویولتبه سمت بالکن رفت. میخواستم برم ولی شاید باید یکم تنهاش بذارم! هانا: جشن های اشرافی برای من معرکه بودند. بعد از یک احوالپرسی با مارشینس به سمت میز شیرینی ها رفتم. ●خیلی وقته که ندیدمتون... دوشس! سرم رو چرخوندم. □الیزابت! ●میبینم با جایگاهتون خوب سازگار شدید! □تو الان باید تو اون خرابه باشی! ●اوه! آکادمی رو میگی؟ ناسلامتی من و تو دوست های اریکا بودیم. دوک هم یک دعوت نامه برام فرستاد. □تو بخاطر چی اینجایی؟ ● ببینم بعد از اون کارات به کجا رسیدی؟ □الیزابت دوک از اولم عاشق من بود! اریکا فقط یک اشتباه بود! ●اریکا تو رو حتی بیشتر از من دوست داشت! □چرا قبول نمیکنی؟ اریکا بخاطر عشق بیفایده تو مرد! تو میخواستی نجاتش بدی ولی کشتیش! تو آدم خوبه نیستی الیزابت!
الیزابت: بعد دیدار با هانا به حرفاش پی بردم. منم بی تقصیر نبودم ولی بازم... ♧خیلی وقته که از آخرین دیدارمون میگذره دوشیزه ونگو! ●دوک؟ ♧فکرشم نمیکردم بیای! ●چرا؟ ♧چون دیگه هیچکس تو این عمارت مشتاق دیدنت نیست! ●چرا هست! روح اریکا هنوز هم هست. ♧ میخواستم ازت یک سوال بپرسم. ●بفرمایید... ♧اریکا وقتی بچه رو داد داخل بغلت چرا گفت نمیخواد منو ببینه؟ ●حافظه خوبی داری! چون میدونست بعد مرگش با کی ازدواج میکنی! گالیوا! اریکا از ته قلبش عاشقت بود. ولی اون بیمار بود. اون بخاطر کارسون رنگ بنفش موهاش رو از دست داد و بخاطر ویولت جونشو! از نظر من اریکا هنوز درون ویولت وجود داره! راهم رو کج کردم. ویولت داخل بالکن ایستاده بود. چشمام رو برگردوندم: اما آرین دختر واقعی اریکاست! با قدم های سبک به سمت باغ رفتم. دیمن: آرین واقعا مثل ستاره می درخشید. به سمتش رفتم. ♧خیلی وقته بانو اندرسون! ◇اوه...ولیعهد! ♧مهمونی خوبه؟ ◇اینو من باید بپرسم! زیباترین دختر دنیا اون بود! گالیوا: دیمن و آرین باهم صمیمی بودند! این بهترین چیز برای جذب قدرت بود. بالاخره داشت زمان اهدا نام فرا می رسید. کم کم کل خانواده به اضافه ویولت روی سکو ایستادند. همه به آرین نگاه می کردند.
ویولت: ♧اینجانب اکنون آرین اندرسون با ریختن جام های نوشیدنی می پذیرم. پادشاه ، ولیعهد و تمامی اشراف! همه آرین رو قبول داشتند. کسی منو نگاه نمی کرد. احساس تو تاریکی غرق شدن رو داشتم. آرین جام پدر رو پر می کرد. صدای شلپ شلپش مثل فرو بردن چاقو در تمام آینده ام بود. من نمی تونستم شرور باشم! من نمی تونستم هیچی باشم! فقط باید منتظر مرگم بمونم! باید منتظر پایان دردام باشم. تنها نگاه خیره ای که روم بود: جولیا! اون دختر چرا اینقدر ازم خوشش میومد؟؟من چی داشتم؟ آرین جام رو برداشت و به سمت پدر برد. ذوق تو چشمای هانا منو می ترسوند. جام رو ، رو به روی پدر قرار داد و زانو زد. و بعد سراغ جام دیگری رفت . اون جام برای امپراطور پر می شد. آرین اندرسون؟! اسمش بهش میومد! دلم میخواست یکم سم داخل جام ها بریزم ولی نمی شد. میخواستم آرین پادشاه رو اتفاقی بکشه ولی نمیشد! چرا زندگیم اینقدر مزخرف بود؟ ♧به افتخار آرین اندرسون! پدر و پادشاه جام رو باهم سر کشیدند. لبخند زدم. الان من ویولت و اون بانو اندرسون هست؟ جمعیت برای اون دست می زنند؟ احمق هستند! همشون! پادشاه فریاد زد:این واقعا معرکه بود، دوشیزه اندرسون! پدر هم خندید ولی بعد به سرفه افتاد. همه به سمتش دویدند! ولی من از دور قطرات خونی که از دهانش خارج میشد و میدیدم...
بی اراده بودن؟ آزاردهنده و مشکل ساز! سریع سمت پدر دویدم و فریاد زدم: برام ساقه لیبیوم و کاج آسیاب شده بیارید! به عمرا دیگ و آب مقدس! بالا سر پدر زانو زدم. دامنم رو پاره کردم و باهاش خون رو پاک کردم. ♡دوام بیارید! دیگ ها رو سریع آوردند. مواد رو داخلش ریختم. مسمومیت با سم؟! این کار کدوم احمقی بود؟ میدونستم میتونم با سم طبیعی بدنم خنثی کنمش ولی واقعا میتونستم؟ جایی برای تردید نداشتم. مواد رو با هم مخلوط کردم. جولیا از کارم مطمئن بود پس دوید تا دکتر بیاره! همه نگران بودند معجون باید زود آماده می شد. پدر دستای لرزونش رو نزدیک به کتش برد و بعد یک خنجر درآورد. مطمئن بودم میخواست برای مخلوط کردن موارد بهم بده ولی کارم تموم شده بود! معجون رو سریع داخل یک لیوان ریختم و گوشه لبش گذاشتم! چرا معجون رو نمیخورد؟ خنجر همینور حرکت می کرد و بعد زمان برام ایستاد. خنجر دقیقا وسط قفسه سینه اش فرود اومد! آرین زد زیر گریه. ♡چرا؟! با صدای ضعیفی گفت:از همگی متاسفم!و بعد به من اشاره کرد. گوشم رو به دهن خونیش چسبوندم و با نجوا شدن اون کلمات مطمئن شدم شرور شدنم ایده بدی نبود: مهم نیست بقیه چی میگن دختر واقعی من تویی ویولت!
خب خب اینم از اولین مرگ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
✨عالی
مرسییی
گالیوااا
تو کراش من بودییی
تا الان دو تا راس مربع عشقی مردن(اریکا و گالیوا )
اون دوتا راس دیگه کین؟
هانا و ونگو دیگه
پارت بعدی چرا نمییاد فسیل شدممممم
ببخشید درگیر مدرسه ام فردا صبح میذارم تو بررسی
اشکال نداره من ننمی دونستم
عالییییی بود، هر پارت که میگذره انتظار کشیدن برای پارت بعدی رو سخت تر میکنی
مرسیییی
منم هی زمان رو بیشتر میکنم
واییییی یعنی الان گالیوا ادم خوبی بود ؟
شما بگید من نمیدونم
۶۸
صفر
منتظر پارت بعدم...
منتظر بمون
هستمم
۱ یک
۲ دو
۳ سه