
خواهش میکنم حمایتم کنید.
این دهمین باری بود که داشتم دور درخت میچرخیدم.یولو خیلی بیخیال روی پایین ترین شاخه ی درخت نشسته بود. -دیگه نمیتونم سرم داره گیج میره. +تو اصلا چرخیدی؟ یه نگاه چپکی بهش انداختم.ادامه داد:تو اصلا بلد نیستی بچرخی. پوف کلافه ای کشیدم و به بالا نگاه کردم که چشمم به یه چیزی خورد.خودش بود. -یووولووو اوناهاش. یولو گیج نگام کرد و بعد نگاهشو به جایی داد که من داشتم نگاه میکردم. +خودشهه. اون توپ نورانی بین شاخه های درخت گیر کرده بود.پاهامو رو شاخه های درخت گذاشتمو رفتم بالا.بعد از اینکه برداشتمش یه احساسی بهم دست داد.اگه اینکارو نکنم جیمین میمیره اما اگه بکنم و دیگه نتونم برگردم چی؟.+یونا..منتظر چی هستی بدو الان دیر میشه. از درخت پایین اومدم و اون گوی و توی دوتا دستام گرفتم.یولو اومد رو شونم نشست.اون ورد و گفتم و چشمام و باز کردم.یهو اون گوی تبدیل به یه پورتال شد.یه پورتال که دورش عین خورشید زرده و داخلش به ناکجاآباد میره.آروم واردش شدم.
یه جایی مثل یه انباری بود.فقط بزرگتر.داخلش شتر با بارش گم میشد.همه جا پر از صندوق و مروارید و طلا و جواهر بود.+باید حواسمون و جمع کنیم. -چرا؟ هردوتامون آروم حرف میزدیم. یولو جوابی به سوالم نداد.فقط داشت یه جایی و نگاه میکرد.منم نگاهشو دنبال کردم و رسیدم به...این همون کوتوله نبود که هی ازم میپرسید کجاست؟خودشه.+میگم حالا چجوری باید پیداش کنیم؟. به پری ها گفته بودیم میخوایم چیزی رو که دزدیده شده رو به صاحبش برگردونیم.درواقع دنبال یه راه برای رفتن به سرزمین کریستال میگشتیم.-ساحره دوست نداره کسی به سرزمین کریستال بره. به صندوقی که تو دست لولو بود نگاه کردم و ادامه دادم:پس باید ازش خیلی مراقبت کنه. -ولی اگه بریم نزدیک اون کوتوله هه ممکنه بیدار بشه. پوزخندی زدم.فک کنم این یولو هنوز منو خوب نمیشناسه.ولی خب راست میگه اگه هرکسی بره و بخواد اون صندوق و برداره، لولو بیدار میشه.ولی من هرکسی نیستم.آروم آروم به سمت لولو رفتم که صدای خروپفش همه جارو برداشته بود. یه صندوق دیگه تو دستم بود تا اون صندوق و با این عوض کنم.صندوق آروم برداشتم و اون یکی رو گذاشتم که یهو یه تکونی خورد که باعث شد قطره های عرق از پیشونیم بریزن.اون صندوق و رو زمین گذاشتم و آروم درشو باز کردم که یهو دود سیاه همه جارو برداشت و من عقب رفتم.نگاه نگرانی به یولو انداختم.یعنی چی میشه؟ یه مار سیاه از داخلش بیرون اومد.بی حرکت وایساده بودم.ولی انگار این ماره مثل اون یکی ها نبود.چون سرش و دقیقا آورد به جایی که من بودم.یهو...
تغییر رنگ داد و رنگش شد سبز.بهم نگاه کرد و اروم اومد سمتم.همونجا خشک شده بودم.مار خیلی بلندی بود.با کاری که کرد تعجب کردم.اون برام تعظیم کرد و شروع کرد به حرف زدن.عجب!دیگه حرف زدن مارهم تعجب نداره. مار:شما من رو از اون صندوق درآوردید؟ +بله. یولو به جای من جواب داد.(علامت مار:∆) ∆شما به من لطف بزرگی کردید.خیلی وقت پیش ساحره منو داخل این صندوق زندانی کرده بود و شما من رو از این صندوق بیرون آوردید.من حالا حاضرم تا به شما خدمت کنم. این دفعه من حرف زدم:میتونی مارو ببری سرزمین کریستال؟
لایک یادتون نره❤️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ععااللییههه۶
❤️
خیلی قشنگههه 😍😍😍😍پارت بعد؟؟
فردا میزارم