
لایک و فالو یادتون نره❤️
+حالا بهم کمک میکنی شیره ی جانم و پس بگیرم؟. به چشماش نگاه کردم.نمیتونستم به التماسی که تو چشماش بود اهمیت ندم. -آره کمک میکنم. لبخند کوچولویی زد و گفت:داره دیرت میشه...وقتشه برگردی. -ولی... تا خواستم ادامه حرفم و بزنم همه جا سیاه شد و چشمام و باز کردم.یولو دقیقا روبروی من واستاده بود و اخم کرده بود.تا دید چشمام و باز کردم شروع کرد غرغر کردن:دختره ی احمق.دو ساعته دارم صداش میکنم اهمیتی نمیده...» تا گفت دو ساعت فوری به ساعت نگاه کردم.هشتتت.ساعت هشت بود نه تنها دو ساعت خوابیده بودم، بلکه سه ساعت خوابیده بودم.*پرش زمانی به فردا بعد از ظهر*
من یولو کنار یه درخت بزرگ، رو بروی خونه نشسته بودیم. -به نظرت راهِ دیگه ای برای رفتن به قصر ساحره راهی هست؟. +برای چی میخوای؟. -جیمین گفت که ساحره شیره ی جانش رو دزدیده +نمیدونم..بزار بپرسم. -از کی؟. +از پری ها..مدیر سرزمین های ماورائی. بعد شمشیر کوچولوشو درآورد روی زمین سوالی که من پرسیده بودمو نوشت:راهی هست که بشه به قصر ساحره رفت؟؟. یهو یه باد اومد و سوال ناپدید شد.یکمی دقت کردم دیدم روی زمین یه چی داره نوشته میشه:هست ولی برای چی میخوای؟ یولو یه نگاهی بهم انداخت و نوشت:برای یه نفر میخواستم. دوباره باد اومد و ایندفعه نوشت:اون یه نفر چیکار داره؟
یولو نوشت:میخواد چیزی رو که ساحره از یه نفر دزدیده رو به صاحبش برگردونه. اون نوشت:امشب بره زیر همین درخت.سه بار باید دور درخت بچرخه.بعد یه چیز نورانی میبینه.شبیه یه توپ که نور زرد داره.چشماش و ببنده و این وِرد و بخونه:دیسِندیوم«dissendium».بعد از خوندن ورد، اون گوی نورانی تبدیل به پورتالی میشه که میخواد.*پرش زمانی به شب*مامان با تلفن مشغول حرف زدن با موشگیرا بود.بابا هم داشت اخبار میدید.از اونجایی که مامان تو آشپزخونه رو صندلی نشسته بود و بابا تو حال، خیلی راحت میشد از راه پله ها پیچید تو راهرو(اگه خونهشون و دیده باشید، راه پله دقیقا کنار راهروعه)یولو رو رو شونهام گذاشته بودم.رفتم سمت درخت و...

استایل یونا✨شب
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
معنش همون میشه شیره که نه ولی همون اون انرژی زندگی
اوکی❤️
من تازه دارم فیکت رو میخونم عالی نوشتی ولی میتونم بهت یه چیزی بگم میتونی به جای نوشتن شیره جان بنویسی چیئ اینجوری داستانت بهتر میشه
معنیش چیه؟
عالیه به همین روال ادامه بده😊😜❤💙
ممنونمم