
گذشته" مرد حلقه رو به زن داد. به امید یک آینده خوش! زن لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: من قرار نیست باهات ازدواج کنم! خودت باید حلقه رو بهش بدی! مرد فریاد زد: نمیتونم! احساس میکنم من یک... ساکت شد و بعد گفت : لرد جوان! آینده خوشی براتون آرزومندم ولی من همسر شما نخواهم شد! همسر شما انتخاب شده" ویولت: سال غذا خوری مثل همیشه بود. با شمعدانی های بزرگ و کاغد دیواری های کلاسیک اما دیگه از اون سکوت همیشگی خبری نبود! آرین همه رو به حرف گرفته بود. بهشون زیر چشمی نگاه کردم: انگار واقعا یک خانواده اند! قاشق سوپ رو نزدیک دهانم کردم که با صدا خدمتکارا نتونستم قورت بودم. £اریکا از اول همچین زن پستی بود؟ €چطور تونست دختری به نازی اون رو از ما مخفی کنه و بجاش یک آشغال رو جایگزن کنند؟ نه! من دختر واقعیم! بهشون گوش نکن. گوشم به سمت صدای خانواده رفت:{من میگم جای اون رز های پلاسیده گل افتاب گردان بکاریم!} حالا همه به حرف های آرین گوش می کردند. □ویولت! غدات تموم شد بیا به اتاقم! این صدای پدر بود. □خدمتکارا اتاق ویولت رو با اتاق شرقی عوض کنید و اتاقش رو به آرین بدید! چرا داشتند همه چیز رو ازم می گرفتند. آخرین قاشق سوپ هم داخل دهانم گذاشتم.. ♡ممنون. و فضای صمیمی اتاق رو ترک کردم.
داخل تاریکی راهرو کسی متوجه قطرات شور چشمام نمیشد. وقتی متوجه شدم چهره ام به حالت طبیعی برگشته ، در اتاق دوک رو زدم. □بیا تو! ♡با من کاری داشتید ؟ □ میخوایم برای سه شب دیگر ، توسط پادشاه یک جشن بخاطر پرنسس نور گرفته شود . ازت میخوام زیاد تو توجه نباشی! ستاره این مراسم آرینه! ♡چشم پدر. در اتاق رو بستم. روی زمین افتادم. احساساتم رها شده بود. زانوم رو در آغوش کشیدم و اشکام کل راهرو خیس می کرد. تصمیم گرفتم پشت ستونی مخفی بشم تا دیده نشم. صبح که چشمام رو باز کردم روی تخت بودم. دیگه خبری از خدمتکاری نبود که بیدارم کنه. لباسام رو مثل آکادمی خودم عوض کردم. نمیخواستم کنارشون صبحانه بخورم... راهم رو به سمت کتابخانه کج کردم. خدمتکار های داخل راهرو دیگه سلام و تعظیم نمی کردند. در کتابخانه رو باز کردم. پر از کتاب بود ولی من دنبال کتاب تاریخچه اندرسون ها بودم. قفسه های کتابخانه رو گشتم. به بالاترین قفسه ها نگاه کردم. چرا همچین کتابی اینجا نبود؟ بخاطر گرد و خاک چندبار سرفه کردم و با یک عطسه قفسه ۱۵۶ تکون خورد و یک کتاب سیاه با جلد پوسیده افتاد رو سرم. داشتم از نردبون میفتادم که محکم نردبون رو چسبیدم. اییی! سرم درد گرفت ولی باز چیزیم نشد. به کتاب نگاه کردم و اسمش رو خوندم: اندرسون ها . نکنه همین کتاب باشه؟
کارسون:مشتم رو محکم رو میز کوبیدم. ♧من با ژولیت مورسیا ازدواج نمیکنم. پدر فریاد بلندی زد: مجبوری! جادوی اونا جز ۶ عنصر اصلیه! باید باهاش ازدواج کنی! ♧من از اون دختر متنفرم! پدر صداش صاف کرد و بعد با چشم های آتشین نگاهم کرد: برای امروز قرارداد نامزدی رو میفرستم! بعد از پایان نیم ترم دوم و تمام شدن ترم پنجمت تو آکادمی، مراسم نامزدی برگزار میشه. ♧میخوای منو بدبخت کنی؟ تنها سکوت شنیده می شد. با عصبانیت اونجا رو ترک کردم. چرا درکی از من نمیشد؟ از راهرو تند تند گذشتم که نگاهم افتاد به کتابخانه. درش باز بود. واردش شدم و نگاهم به ویولتی افتاد که در حال خوندن یک کتاب بود. بیشتر نگاهش کردم. کتاب رو با دقت تمام ورق میزد. داخل صورتش استرس زیادی بود. با رسیدن به صفحه ای نگاهش پر از ترس شد. کتاب رو محکم پرت کرد سمت دیوار. ویولت: سال ها پیش دیوید اندرسون به داستموس لاینس در جنگ کمک بزرگی کرد و جانش را فدا کرد. بعد از امضا صلح نامه لقب دوک به فرزند دیوید اهدا شد... تاریخ همشون توضیح داده شد بود و نسل سوم صاحب دختر شد... اولین وارث نور! تو تمام نسل ها یک دختر وجود داشت تا نسل سیزدهم که دوتا دختر متولد شد!! جادوی نور همیشه به دختری داده میشه که توسط خداوند مورد لطف باشه و یا رعیت بوده و یا زیبا...
پس من واقعا وارث نیستم؟ اولین وارث یا همون لوئیزا اندرسون نباید هیچ وقت صاحب این قدرت میشد!!! شاید از خشم کتاب رو پرت کردم. سریع از کتابخونه دویدم بیرون. خاطرات تو ذهنم مرور میشد، یعنی پدر اینو میدونست؟ { _بابایی نقاشی رو نگاه کن! _ کار دارم} حتی وقتی که کارسون گلوم رو با تیغه خراش انداخت؟(گذشته پارت ۳)گذشته:" ویولت دوید و با خنده گفت:بیا بازی کنیم! جوابی نشنید. سکوت بود. و بعد گلوش با تیغه ای خراشیده شد. همه متعجب به کارسون نگاه می کردند. او محکم فریاد زد: لیاقت تو مرگه احمق! بعدش یکسری فریاد های نامفهموم..." درسته! کابوس هرشبش اون حرکت برادرش بود! وارد اتاقش شد. به آیینه نگاه کرد. کلیشه همیشگی! آدم خوبا زنده میمونن و شرورا میمیرن! همه از شرورا متنفرند! ولی هیچکس نمیدونه چطور یک شرور به وجود میاد!! خوب ها هستند که شرور ها رو متولد می کنند!! ولی من از قبل یک آدم بد شده بودم. میدونم پایانم بعنوان یک شرور مرگ هست ولی میخوام انتقامم رو از همه ی این آدمایی که احساساتم رو ازم گرفتند رو بگیرم. درسته! من ویولتم! مادر و پدرم کیه؟ نمیدونم! ولی میدونم باید از امروز نقش آدم بده رو داشته باشم. یک کادو عالی هم برای این آدما دارم! شب مراسم همه چیز رو ثابت میکنم. به صورت خیسم آب زدم. من گریه کردم؟ شرورا گریه می کنند ولی نه از ناراحتی بلکه از خشم!
(شب مراسم) جولیا: هیجانم برای دیدن ویولت زیاد بود ولی نگرانش بودم. نا سلامتی این مراسم برای آرین بود و نه اون! لباسم قرمزی بود که با گل رز تزئین شده بود. گردنبندی با نماد رز انداختم. چرا از این گل بدم میومد؟ تو کالسکه فضا برای پدر و مادرم در کنار ژولیت زیادی شاد بود ولی من همش نگران ویولت بودم. میترسیدم شایعه ها واقعی باشند. کالسکه ایستاد و سریع پیاده شدیم. حضورمون اعلام شد. رفتم یک گوشه. ژولیت مثل همیشه داشت درمورد کارسون وراجی می کرد.£ورود خانواده اندرسون اعلام می شود. به پله ها چشم دوختم. اون آرین بود؟ لباسی به رنگ برف که برق میزد. زیباترین کسی بود که دیده بودم. همه درمورد آرین صحبت می کردند. به ویولت نگاه کردم !تو سایه ها حرکت می کرد. €نگاهش کنید! به چه فلاکتی افتاده! £اون اریکا از اول معلوم بود چه زن آشغالی بود. حرفاشون درمورد ویولت دروغ بود. ویولت! من تا آخر عمرم قبولش دارم. بالاخره خانواده دوک رو به همه ایستادند. دوشس کنار آرین و دوک وایستاده بود. کارسون شونه به شونه پدرش بود و ویولت چند قدم عقب تر از همه بود. دوک به لیوانش ضربه زد و بعد سخنرانیش رو شروع کرد: الان همه می دانند که صاحب جادو خانوادگی نور کیه! پس از اینجا میخوام نام خانوادگی اندرسون رو از ویولت بگیرم و به آرین اهداش کنم...
خب اینم از پارت 14 داخل پارت 15سوپرایز دارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
برای پارت بعد لحظه شماری می کنم
لحظه شماریت رو شروع کن
عالییییی بود
مرسیییی
منتظر پارت بعدیممممممم
به زودیی
ووو منتظرممم
۰ صفر
۱
۰
🤍
🤍
۱ یگ
۱
🤍
۲ دو
۲
🤍
۳ سه
۳
🤍
۴ چهار
۴
🤍
۵ پنج
۵
🤍
۶ شش
۶
🤍