گذشته" مرد حلقه رو به زن داد. به امید یک آینده خوش! زن لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: من قرار نیست باهات ازدواج کنم! خودت باید حلقه رو بهش بدی! مرد فریاد زد: نمیتونم! احساس میکنم من یک... ساکت شد و بعد گفت : لرد جوان! آینده خوشی براتون آرزومندم ولی من همسر شما نخواهم شد! همسر شما انتخاب شده" ویولت: سال غذا خوری مثل همیشه بود. با شمعدانی های بزرگ و کاغد دیواری های کلاسیک اما دیگه از اون سکوت همیشگی خبری نبود! آرین همه رو به حرف گرفته بود. بهشون زیر چشمی نگاه کردم: انگار واقعا یک خانواده اند! قاشق سوپ رو نزدیک دهانم کردم که با صدا خدمتکارا نتونستم قورت بودم. £اریکا از اول همچین زن پستی بود؟ €چطور تونست دختری به نازی اون رو از ما مخفی کنه و بجاش یک آشغال رو جایگزن کنند؟ نه! من دختر واقعیم! بهشون گوش نکن. گوشم به سمت صدای خانواده رفت:{من میگم جای اون رز های پلاسیده گل افتاب گردان بکاریم!} حالا همه به حرف های آرین گوش می کردند. □ویولت! غدات تموم شد بیا به اتاقم! این صدای پدر بود. □خدمتکارا اتاق ویولت رو با اتاق شرقی عوض کنید و اتاقش رو به آرین بدید! چرا داشتند همه چیز رو ازم می گرفتند. آخرین قاشق سوپ هم داخل دهانم گذاشتم.. ♡ممنون. و فضای صمیمی اتاق رو ترک کردم.
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
برای پارت بعد لحظه شماری می کنم
لحظه شماریت رو شروع کن
عالییییی بود
مرسیییی
منتظر پارت بعدیممممممم
به زودیی
ووو منتظرممم
۰ صفر
۱
۰
🤍
🤍
۱ یگ
۱
🤍
۲ دو
۲
🤍
۳ سه
۳
🤍
۴ چهار
۴
🤍
۵ پنج
۵
🤍
۶ شش
۶
🤍