
اریان: بابا من خودم دیدم چجوری به چشای اماندا زل زده بود و حسودیش شده. بعد میدونی من شنیدم مارا به ماریانا میگفت اگه دیدی ادرین داشت مراسم نا...دی میگرفت جلوی همه بهش بگو دو...سش...دا..ی! ماریانا بعد شنیدنش داشت میخندید. ادرین :چی میگی اریان میگی اگه برم با اماندا ناmزدi بگیرم میاد میگه دوسtm داره؟ چرت و پرت نگو. اریان: اره داداش..اعتماد ب نفس داره..میدونه ک تو این ا.ز.د.و.ا.ج رو قبول نمیکنی اگه تو بله رو نگی اونم مجبور نمیشه بگه دوسtت داrه. ادرین: اوه..یعنی از موقعیت استفاده میکنه؟ اریان: دقیقا..اون موقعی از رئیس بازی درمیاد ک کاری کنی حسودیش بشه ادرین: یعنی باید حسودیش بشه؟ ارین: یعنی باید با اماندا نامzدی بگیری ادرین: برو بابا..خیلی مسخرس اریان: داداش..اگه با اماندا ناmzaدی بگیری و بعد بهمش بزنی از ماریانا انتقام میگیری و...میتونی اونو بدست بیاری..! ادرین: مطمئنی ب اماندا حسودی میکنه؟ اریان: 110درصد... ادرین: مطمئنی اگه قبول کنم با اماندا ا.ز.د.و.ا.ج کنم جلوهمه میگه دوستtم داrه؟ 😏 اریان :ارههه..همینه داداش. مارا: دختر تو چرا اینجوری شدی..ی جوری رفتار میکنی ک انگار ادرین همین حالا ا.ز.د.و.ا.ج میکنه...نگران نباش..تو ک میدونی ادرین همچین کاری نمیکنه. ماریانا:اما این دفعه جدی بود مامان جون. م..من نمیتونم تحمل کنم..بغض پشت گلوم داشت خفم میکرد..اینقدر فشار اورده بود ک نگه داشتنش واسم سخت بود. ادرین: خ..خب باید ی راهی پیدا کنیم..عه ببین..من الان میرم ب مامان میگم میخوام با اماندا ا.ز.د.و.ا.ج کنم اریان: ارههه😐 اونم باورمیکنه...بابا مامان ی پا جاسوسه..تو کیسه عدس سنگ پیدا میکنه...ب این راحتیا حرفتو باور نمیکنه... ادرین: خب پس میگی چیکار کنم؟ ....ی فکری...تو و ارین باهام بیاین ک مثلا شما منو راضی کردین اینجوری باور میکنه مگه نه؟
اریان: اممم شاید.../ ادرین: خب پس من میرم. ....*تق تق* امیلی: بله؟ -مامان؟ -چی میگی؟ -میشه دزو باز کنی؟ میخوام ی چیزی بهتون بگم؟ -چی؟ از پشت در بگو.. -اخه نمیشه..باید رو در رو باشیم... یکدفعه صدای قفل باز شدن در اومد فوری وارد شدم... -زودباش حرفتو بزن کلی کار دارم -مامان...من برای این ا.ز.د.و.ا.ج اماده ام.. امیلی: ی لحظه خشکم زد...برگشتم سمتش و هیجان زده پرسیدم:جدی؟ ادرین: اره امیلی: اما...تو ک همین الان گفتی نمیخوای ا.ز.د.و.ا.ج کنی...واقعی هستی؟ ادرین: باورکن راست میگم...سینی غذایی ک با خودم اورده بودم رو جلوش گرفتم و گفتم: حالا ک من موافقم..شماهم غذاتون رو بخورین. امیلی: جدی ا.ز.د.و.ا.ج میکنی دیگه؟ ادرین: اره مامان...! *اماندا پشت در بود و همه حرفارو شنید* اماندا: وای خدای من...از شدت هیجان پاهام رو مث بچه ها ب زمین میکوبیدم و سعی میکردم جیغ نکشم. یکدفعه در باز شد...ادرین: اینجا چیکارمیکنی؟ اماندا: اومدم مامان جون رو ببینم. امیلی: خب بزار همه باهم بریم پایین تا این خبر خوش رو ب همه بدیم..زودباش پسرم بیا بریم. ادرین: لبخند مصنوعی زدم و پشت سرشون ب راه افتادم ماریانا: مارا راست میگه...ادرین منو دو.ست دا.ره ..هیچوقت با این ا.ز.د.و.ا.ج موافقت نمیکنه...رفتم کنار ماریا و پانیا نشستم ک اریان اومد و گفت: هی ماریانا..مامان گفت بیاید..میخواد ی خبرمهم رو بهتون بگه.. ماریانا: چی؟ اریان: نمیدونم..اما ادرین خیلی اصرار داشت بیای. ماریانا: باشه..پاشید بریم. *توی حال* مارا: هی گابریل..این مارمولک(اماندا) چرا اینقدر میخنده؟ گابریل: امیلی اینجا چیکارمیکنه؟ مگه با ادرین قهرنبود؟ مارا: ببین منو...مگه امیلی نگفت ادرین تا با ا.ز.د.و.ا.ج موافقت نکنه از اتاق بیرون نمیاد؟...این یعنی....
گابریل: توعم ب همون چیزی ک من فکرمیکنم فکرمیکنی؟ مارا: اخ اخ...یعنی ادرین موافقت کردههه؟ گابریل: وای ادرین...پس بگو اینا چرا اینقدر خوشحالن. یکدفعه ماریانا ب همراه اریان و ماریا و پانیا اومدن..! امیلی: خب ..همه خوب گوش کنین..امروز ک من خبر ا.ز.د.و.ا.ج ادرین و اماندا رو اعلام کردم..همه خیلی تعجب کردن مخصوصا ادرین. ادرین با عصبانیت اومد و با عصبانیت رفت..و از هنه مهم تر گفت ماریانا: *ادرین گفته قبول نمیکنه...من میدونم🙂 امیلی: از همه مهپ تر گفت ک با این ا.ز.د.و.ا.ج موافق نیست... اما..بعداز چند دقیقه دوباره اومد و گفت ک میخواد با اماندا ا.ز.د.و.ا.ج کنه😄😄 ماریانا:😧😧با جمله اخرش...تو دلم خالی شد...ی لحظه یخ کردم. تجزیه این حرف برام سخت شد. ی..یعنی چی؟ با علامت سوالی ب ادرین نگاه کردم ک لبخند کم رنگی داشت. سعی کردم ب اطراف نگاه کنم و تند تند پلک بزنم تا اشک توی چشمام محو شه...! نمیخواستم باور کنم..ولی حقیقت داشت. ادرین..چطور میتونه این کارو با من بکنه؟ مامان جون اماندا رو جلو اورد و دستشو توی دست ادرین گذاشت...زیرپام خالی شد...! اخم غلیظی کردم و سعی کردم ب اونجا نگاه نکنم! مامان جون ادامه داد: و...ادرین اصرار کرد..همین امشب مراسم نامzدی رو بگیریم! بغض تو گلوم انگار داشت گلومو پاره میکرد. بغضمو قورت دادم و خودمو طبیعی جلوه دادم. اما ادرین گول ظاهر منو نمیخورد..! امیلی: زودباشین زودباشین بریت اماده شین. ارن زودباش برو با ی دی جِی خوب هماهنگ کن زودباشین کلی کار داریم..همه رفتن و منو و ادرین تو سالن موندیم...! ادرین: از عصبانیت قرمز شده بود...انگار وقتی بهش دست میزدی میخواست منف*جر شه. این الان داره حسودی میکنه؟ رفتم نزدیکش ک سرشو ب طرفم چرخوند...دم گوشش گفتم: خب..احساسی نداری؟ ی چیزی مثل حسودی ماریانا: چرا...خیلی دارم...احساس های زیادی دارم...! -خب..تو نمیخوای چیزی ب من بگی؟ با تعجب نگام کرد و
گفت: وایسا ببینم...نکنه تو..این کارو بخاطر اینکه من بهت بگم....! سرشو تکون داد. مگه تو بچه ای؟ اما خوب شد این کارو کردی...میخوام ی کاری کنم..میخوام امشب تو نامzدy تو کلی برقsm ادرین: 😐😐چی؟ رفت! پشت سرش رفتم و دست*شو کشیدم و گفتم: این یعنی چی؟ -چی یعنی چی؟ دست*مو کشیدم و گفتم: همینه ک شنیدی...خیلی واست خوشحالم ادرین. تو چشام زل زد...نگاهمون بهم گره خورد...اریان اومد و گفت: داداش زودباش باید بریم اماده شیم همینجوری ک داشت ادرین رو میبرد اون باز داشت ب من مگاه میکرد ک اماندا از بغل دستم رد شد باز&وشو گرفتم و گفتم: به به...ببین کی اینجاس! مارمولک خانم..چیز..یعنی عر*و*س ایندمون! اصلا من خودم میرم امادش میکنم جوری امادش میکنم ک همه انگشت ب دهن بمونن! ادرین با اخم نگاهم میکرد منم اماندا روبردم. *30دقیقه بعد* ادرین: ببین اریان..من ماریانا رو اینجا نمیبینم. اریان: صبرکن داداش میاد ک دیدم ی لباس خیلی خوشگل(تاپ چسبون سفید با ی دامن بلند قرمز) پوشیده بود. اومد پایین و یکی زد تو سرم😐 ماریانا: این چیه پوشیدی؟ شبیه پوست شکلات شدی😐😑 ادرین: پ..پوست شکلات؟ خواستم برم دنبالش ک اریان دستمو کشید و گفت: داداش..این از حسودیشه. ادرین: خب اگه حسودی میکنه چرا نمیاد بگه ا.ز.د.و.ا.ج نکن اینجوری منو زجرک.ش میکنه...؟ امیلی: ادرین پسرن بیا..الان مراسم شروع میشه! ادرین: ب..باشه. رفتن کنار اماندا نشستم.. میتونستم زیرچشمی های ماریانا رو ببینم. ولی وقتی نگاهش میکردم خودشو ب اون راه میزد. زودباش ماریانا. یکم استرس داشتم. مامان ی چند تا سرویس طلا ب اماندا هدیه داد نوبت حل*قه ها بود...! از ی طرف نمیخواستم...اما از ی طرف شاید برای راضی کردن ماریانا این کار لازم بود. نفس عمیقی کشیدم دستمو بردم جلو ماریانا:*نه...نه ادرین این کارو نکن! دلم میخواست اون وسط داد بزنم و بگم چقدر ......دارم نمیخواستم اونو کنار اماندا ببینم. خونم ب جوش میومد! دختره مارمولک. یکدفعههههه ماریا غش کرد و افتاد. م..ماریا! ادرین: ماریا..ماریا چیشد. اریان: ماریا.. ماریانا: اریان زنگ بزن دکتر زودباش اریان: باشه الان زنگ میزنم ماریانا: بالای سرش مرتب ب صورتش ضربه میزدم ک بیدار شه. گوشه از چشماش رو باز کرد و واسم چشمک زد و بلافاصله بست...وای😄 یعنی ماریا اینکارو واسه اینکه...ادرین ح&لقه رو دستش نکنه کرد؟ فوری ی لیوان اب اوردن و روی صورتش پاشیدن. اریان:ماریا خوبی؟ ماریا:ا...اره امروز خیلی کارکردم حتما این بخاطر اونه..! امیلی: خیلی خب..زودباشین! ادرین..حل&قه رو دستش کن. مارا: امیلی..همه خیلی خسته ایم! بهتر نیست این مراسم رو بزاریم واسه فردا؟ امیلی:اما..! گابریل: اره امیلی..! تازه ماریا هم زیاد حالش خوب نیست! امیلی: ب..باشه..! اما حالا ک تا اینجای کار اومدیم باید برق@sیm دیگه مگه نه؟ ارین: اره منم موافقم! ادرین: ارن ی اهنگ...بزار. ارن: باشه عمو ادرین: اروم و قدم ب قدم به ماریانا و اماندا نزدیک شدم! هردو کنارهم ایستاده بودن. حالا..برای اینکه ماریانا حسودی کنه...حرصشو درمیارم! اریان: وای..داداش داره چیکار میکنه؟ ارین: نکنه میخواد با ماریانا braقصe? ادرین: زانو زدم و دستمو ب طرف ماریانا دراز کردم...تو چشماش برق خاصی بود...فکرمیکنم تعجب کرده بود! دستمو ب سمت اماندا چرخوندم و گفتم: بهم افت*خار میدی؟ خیلی خوشحال شد..نیم نگاهی ب ماریانا انداختم ک با حالت سوالی نگام میکرد. دس*ت اماندا رو گرفتم و با هم رق#ص^یدی$م! تمام مدت ب ماریانا نگاه میکردم ک داشت با اخم ب ما نگاه میکرد. (برو بعدی)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هعیی..انتشار مجدد؛)
اوک:..)
هیچی به هیچی
رسما محو شدی
پارت اخراین هیچی حداقل بگو ۱ ساله داری چیکار میکنیییبی
کجایییی
این تازه ۴ ماهه پیش انتشار مجدد خورده وگرنه ۱ سال گذشتهههه
اهم اهم با سلام😂🥲
عرض کنم به خدمتتون که من این یک سال درگیر درس و امتحان و مدرسه بودم و خیال میکردم که شایدددد شاید تابستون سرم خلوت شه ولی ز*ر اضافی زدم الان هفته ای 6تا کلاس دارم و رسما دارم می*میرم 😂😔✋
اوه....اوک
داره الکی میگه تکذیب میکنم خیلی هم ول و بیکاره😂👌🏻
تو چی میگی این وسط😂 باور نکنیاااا😂💔
باور نمیکنم نگران نباش
تو یکی از قدیمی ترین کاربرهایی هستی که هنوز فعاله می دونستی؟
اوهوم...
دقیقاااا
ژون تولد توعم خرداده....من ۲۲ تو ۲۴......تولدت مبارک عشقولی امیدوارم به همه ی آرزوهات برسی❤️😍🦋
❤️😍🥲
🌝❤️
تولدت مبارک 🥳
ممنوونمم:))
*صرفا بابت اذیت کردن جنابعالی😔😂
ماینههههههه😂
عهه وااا جدی میفرمایید؟💔😂✋🏻
تروخدا خجالتم ندید😔🤝🏻
همین ک هست😂
چقدرم عالییی😔😂
😂😂❤
دو ساله دنبال و تازه اکانت ساختم
خوش اومدی عزیزم🤝🏻
نیایش زنده ای؟
پارت اخر این؟
داستان جدید؟
تست؟
پست ؟
نظرسنجی؟
مسابقه؟
پیام؟
هیچی به هیچی
د کجاییییی
نه جانم من کوشته شدم
به احتمال زیاد داستان جد ید هست ولی معلوم نیست کی
پارت آخر اینم که به دیار باقی شتافت
آها خدابیامرزه
خوبه
هعب عجب بدبختی
@Eylool
بله ای کسی که به جا نمیارم درست میفرماید😂😎
______
دو کلمه. اشکان و ارین😔💜😂
جاستتت اشکان😔😂ارین خشن بود میزد ...میکرد😂💔✋🏻
اون قلب بنفش چی میگه اون وسط؟😔💔🤝🏻
همینجوری..محض تنوع😔😂
اهااا اصلا هم دلیل دیگه ای نداره😂😔
واهاایایااییی نیایشش دلم واست یه ذره شدهه اجووو ی خوجگلممم کجاییی چراا نیستییی پارت بعدد چی شدد😭😭😂💔 (فحش آزاد)😂
عییی واییی سلام عزیزممم میدونی چقدر دلم میخواد بزنم تو دهنتتت😂😍اینقدر دوست دارم که میخوام موهاتو بکشممم😍💔پارت بعدی هم برو پیداش کن😔😂
وااهاااییی این بحثو شروع نکن عزیزرممم اینجا نمیشه ادامه داددد😔😂
هروقت تو پارت بعدی رو یه کاری کردی که باید بکنی ولی پیام ادمو نادیده میگیری و میگی ایشالا اینم میذاره😔😂
عزیزدلم این از عشق و علاقه منه بعدشم مگه میترسی؟😔😑 😂
اوهوووی ثمیننم😂😂
نهه از چی بترسم😔😂
پس زودباش ببینم😔😂
حسش نیست😔😂