ادامه ی داستان
بیدار که شدم متوجه قضیه شدم. اخرین چیزی که یادم میاد اینه که داشتم می دویدم و بعد دنیایم سیاه شد. با طناب به درخت بسته شده بودم و همان طور که انتظار داشتم طنابه جادویی بود. رئیس مردان سیاه پوش جلویم ایستاد و گفت: _ بلاخره خانم بیدار شدن _ چرا نمی بریم به اون آزکابان احمقانتون؟ نکنه هنوز مدرک کافی ندارین ؟ خوش حال می شم از هاگوارتز اخراجم کنید. _ من با اون احمقا کار نمی کنم من دنبال کتاب زندگی ام و فکر کنم تو بدونی کجاست
خودم را زدم به ان راه: _ نمی دونم داری درمورد چی حرف می زنی قهقهه ای کرد و صورتش را نزدیکم اورد و گفت : _ پس نمی دونی ها _ اره نمی دونم لبخندی زد و محلولی را از جیبش بیرون اورد دوباره لبخند زد و گفت: _پس شاید با این محلول یادت بیاد محلول راستگویی بود و می دانستم هیچ راه فراری ندارد. اب دهنم را قورت دادم. به هیچ وجه نباید این را می خوردم. لب هایم را به هم فشار دادم تا از خوردن محلول جلوگیری کنم. یکی از سیاه پوسان که حالا که دارم دقت می کنم می بینم زنه نه مرد اومد سمتم و به فکم فشار اورد واقعا درد اور بود اما اون دست بردار نبود تا کاملا دهنم را مثل ماهی باز کرد و رئیسش با لبخند موذیانه به سمتم اومد و معجون را ریخت توی دهانم.
بعد از اون هر کاری کردم جواب ندم یا دروغ بگم نتونستم فقط می دیدم اون ها چه طور موذیانه لبخند می زنن. وقتی همه چی را گفتم شنیدم یکیشان گفت منو بکشن و برن اما رئیسشان گفت : _ تنها کسی که می تونه سوسمار پیر را پیدا کنه اونه چون اون سوسماره منتظره اونه نه ما وقتی که کتاب را پیدا کردیم می کشیمش قبول کردن اما همان موقع وزارت سحر و جادو پیداش شد
نمی دانستم باید چی کار کنم
این دفعه راست می گم واقعا از وزرات بودن ازم پرسیدن چرا دنبال من هستند و من فقط لبخند زدم به موقع تعثیر محلول پرید! زنه که فکر نکنم با هم کنار بیاییم دست هایم را باز کرد و وقتی از درخت فاصله گرفتم به طور ناخودآگاه دست هایم به پشتم رفت و بسته شد. چند نفر داشتند مبارزه می کردند و من فقط تماشا یشان می کردم اما بعد اون زنه من را از یقه گرفت و کشان کشان برد. صحنه ی خنده داری بود اما الان مهم این بود که فرار کنم برای نجات جانم هم که شده باید فرار می کردم. از گوشه ی رداش دسته ی چوب دستی اش بیرون زده بود؛ خودم را به او زدم و چوب دستی را بیرون کشیدم و به سمت طناب ها نشانه رفتم طناب ها نابود شدند و دست هایم آزاد. سریع چوب دستی را به سمت زنه رقیبم نشانه گرفتم اما او هم چوب دستی اش به سمت من بود. تصحیح می کنم چوب دستی من را به سمت من نشانه گرفته بود. هردو فریاد زدیم: _ استوپفای
چوب دستی ها درست کار نمی کرد و انگار که بمب منفجر شده باشد به هر سو پرتاب شدیم . شدت پرتاب زیاد بود و رئیس سیاه متوجه ما شد به سمتم دوید؛ شاید متوجه شده باشید که من جادوگر قدرتمندی نسبت به سنم هستم اما اون ها قدرمندتر هستند و حتی از جادوگر های وزارت هم قوی تر هستند چون همین الان اون ها را شکست دادند و الان همه ی ان ها آمدند سراغ من. کمی گرد و خاک به پا کردم که می توانی از کتاب شوخی و خنده وردش را پیدا کنی و بعد دوباره شروع کردم به دویدن و وقتی که گرد و خاک تمام شد خیلی دور شدن بودم اما با این حال رئیسشان باز هم به من رسید و برای اولین بار متوجه چیزی شدم
امید وار هستم خوشتون اومده باشه و ناظر لطفاً رد نکن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)