
ادامه ی داستان با عنوان هاگوارتز؛ وارث فرمانروایی منتشر میشه:)
کاغذ مرموز. به کلی فراموشش کرده بود . با نور نقره ای رنگی می درخشید. ایدن آن را برداشت. درخشش کمتر شد ، اما از بین نرفت. ایدن متوجه چیزی شد. خطوطی روی کاغذ بودند که بی رنگ بودند و نمی درخشیدند. یک نقشه ! محلی در جنگل ممنوع( ایدن با هوش سرشارش تشخیص میداد ، البته نوشته ی 《 جنگل ممنوع》 که آنجا بود هم بی تاثیر نبود) بود که دایره ای با نور طلایی دورش رسم شده بود و زیرش با همان نور طلایی رنگ نوشته شده بود : 《 صندوقچه ی اسرار 》و نوشته بزرگتری هم بالایش به چشم می خورد : 《 خطر ! 》که در حال چشمک زدن بود. نقطه ی قرمزی هم از سمت قلعه به سمت جنگل ممنوعه در حرکت بود. ایدن به آرامی زمزمه کرد:《این نقطه قرمزه چیه دیگه؟》
نقشه جواب داد :《 خب ، توی نقشه های جادویی اصولا چیزای قرمز به این معنی هستن که ممکنه این چیزه خیلی مطابق میلت نباشه》 ایدن سرجایش میخکوب شد. ابتدا فکر کرد کسی آنجاست و اطرافش را گشت ، اما نقشه گفت :《ای بابا! یعنی نمی تونی تشخیص بدی صدا هایی که میشنوی از کدوم سمت میان ؟》 ایدن بالاخره متوجه شد صدای پسرانه ای که شنیده بود متعلق به نقشهایست که در دست دارد《 ت...تو حرفم میزنی؟》 《 آره.خب جادوییام دیگه؛ ولی این جور که من فهمیدم تو عجله داری، بهتر نیس بری سراغ کارت؟》 ایدن فورا کتاب را در کیفش گذاشت ، کیف را برداشت و نقشه در دست به حیاط دوید. ایوان ، پیتر و جولیا آنجا منتظرش بودند. ایوان پرسید :《اومدی؟اون چیه تو دستت؟》و به نقشه اشاره کرد. ایدن ماجرا را برایشان توضیح داد. ایوان گفت :《 پس... یعنی اون یه نقشه عجیب غریب جادویی سخنگوعه؟》نقشه جواب داد:《بعله. در ضمن، من اسم دارم.خوشم نمیاد همش بهم بگین "اون". اسمم اریکه》 ایوان گفت :《 خیلی خب، اریک.》و بعد پیتر گفت :《 خورشید تقریبا غروب کرده، بهتره دیگه بریم.》 و مسیر روی نقشه را دنبال کردند و پا به جنگل ممنوع گذاشتند.
همانطور در جنگل ممنوعه پیش میرفتند و سعی میکردند به صدا های مرموز اطرافشان توجه نکنند. پیتر پرسید :《 هی، اون نقطه ی قرمز یه آدمه؟ آخه داره حرکت میکنه. همونیه که دنبال صندوقچه ی اسراره؟》 اریک پاسخ داد:《آره، و میدونه که کجاست؛ چون داره از مسیر درست حرکت میکنه.》 ایوان پرسید:《 پس چرا مسیرش با مسیر ما فرق داره؟》 اریک پاسخ داد :《 چون من کوتاه ترین مسیر ها رو نشون میدم》 ایدن گفت:《 من دو تا سوال دارم، یک: تو چطور فهمیدی من کجا میخوام برم که کوتاه ترین مسیر به محل صندوقچه ی اسرار رو نشون میدی؟ من که نگفتم و دو : پس امن ترین راه چی؟》 اریک پاسخ داد:《 در جواب به سوال اولت باید بگم که من میدونم کجا میخوای بری، حتی اگه نگی ؛ و در جواب سوال دومت هم من روی کوتاه ترین مسیر ها تنظیم شدم، میخوای تنظیماتم رو به امن ترین مسیر تغییر بدم؟》 بلافاصله گفتم:《 نه》 درست در بیست متری صندوقچه اسرار، دم عقربی غول پیکر در کنارشان به زمین کوبیده شد. جولیا جیغ کشید. ایدن نگاهی به بالای سرش انداخت و متوجه شد آنچه دمش در زمین فرو رفته یک عقرب غول آسا نیست،بلکه چیز دیگریست؛ مانتیکور.
پیتر گفت:《 اون...اون...》 اریک جملهاش را کامل کرد:《یه مانتیکوره. یکی از صاحبای قبلیم همینجوری نا٪بو&^د شد》 ایوان گفت:《 چقدر خوب به آدم قوت قلب میدی!》 مانتیکور دمش را از زمین بیرون آورد. ایدن فریاد زد:《 فرار کنین!》 و دوستانش به سمت تونلی که ظاهرا صندوقچه ی اسرار قرار داشت دویدند. ایدن چوبدستی اش را به سمت مانتیکور گرفت و گفت:《 استیوپفای! 》 که فقط باعث شد مانتیکور با صورت به زمین بیفتد. ایدن با نهایت سرعتش به تونل دوید و به دوستانش پیوست. پیتر داشت با کمک کتابی آنجا را جادو میکرد. ایدن پرسید:《 چه خبره؟》 جولیا جواب داد:《 ما دیدیم اون فرد هنوز نرسیده و پیتر تصمیم گرفت اینجا رو جوری جادو کنه که کسی که نیت بدی داشته باشه نتونه بیاد اینجا》 ایدن گفت:《 ولی من که نهایتا 11 ثانیه نبودم!》 جولیا شانه بالا انداخت. پس از اتمام طلسم های محافظتی( که خوشبختانه آن شخص پیش از رفتن آنها نرسید) به قلعه برگشتند.
وقتی به قلعه برگشتند، پروفسور مک گونگال آنها را دید و آن ها ماجرا را توضیح دادند. پروفسور مک گونگال به خاطر اینکار نفری 50 امتیاز به آنها داد. در باقی مانده سال تحصیلی همه تحسینشان میکردند( البته به جز نادیا و دوستانش و گیریفندوری هایی که از ایوان بدشان می آمد). گیریفندور برنده ی جام گروه ها شد (که کسی تعجب نکرد). پس از اتمام ترم، آنها به خانه هایشان برگشتند و انتظار سال تحصیلی دیگر را کشیدند.
فالو=فالو تایپ بعضی از شخصیتام رو تو نتیجه گذاشتم. ادامه داستان با عنوان هاگوارتز؛وارث فرمانروایی منتشر میشه:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)