
گذشته:" زن کل باغ رو دوید و بعد زد زیر خنده! مرد دستاش رو تو موهاش کشید و گفت: چرا اینقدر گل ها رو دوست داری؟ زن لبخند دندون نمایی زد و گفت: چون اونا منو یاد تنها گل زندگیم میندازن!!! مرد با نیشخند گفت: من؟! زن موهاش رو صاف کرد و دوباره قیافه سرد و خونسرد همیشگی را گرفت: شاید ! و از کنار مرد رد شد ولی قلبش محکم به قفسه سینه اش می کوبید. بالاخره جلوی یکی تبدیل به کسی که می خواست شد." هانا: به دوک زل زدم. □میخوای چیکار کنی؟ ■بهت که گفتم! اینقدر سوال پیچم نکن! چرا داشت سرم داد میزد؟ □اینقدر با من اینجوری رفتار نکن! ■اه! چطوری؟ □رو مخ و آزاردهنده! من هانام! نه اون اریکا بدبخت که... ■اریکا چی؟ □اریکا مرد دیگه! دنبال چی هستی؟ زنده شدنش؟ ■از اتاقم گمشو بیرون! گالیوا: سرم رو محکم گرفتم! اریکا؟ این اسم آشنا بود. به یادش نمیار! سرم رو مشغول پرونده ها کردم. £قربانی حکمی که آماده کردید، ارسال شد! ■میتونی بری! از دادن این حکم مطمئن نبودم ولی محبور بودم. ویولت:چشمام رو باز کردم. بوی الکل آزارم می داد. ☆ویوی!! به قیافه ی نگران جولیا نگاه کردم.♡چه اتفاقی افتاده؟ ☆ دو روز پیش بعد از آزمون آرین خون بالا آوردی و بیهوش شدی! ●در حقیقت سنگ مانات آسیب دیده! فکر کنم خودت بدونی چرا!!
♡استاد ونگو! یک جوری حرف میزنید که از همه چیز خبر دارید! ●به خودت فشار نیار! جولیا همه چیز رو برای من گفت. ♡جولیا مورسیا! ●اگه نمی گفت الان مرده بودی! پس سرزنش نکن! تو با خودت چه فکر کردی؟ جادوی مهر و موم؟! ♡دیگه کیا میدونن؟ ●فقط من ! نگران نباش! قراره سکوت کنم ولی باید به اول تا آخر حرفام گوش کنی! این حرفا فقط برای توئه! ♡ جولیا میشه ما رو تنها بذاری ؟ ☆چشم. در محکم بسته شد! ♡خب منتظرم... ●روزی روزگاری دختری بود به اسم الیزابت ونگو از شیرطلایی! همه چیز برای اون سخت بود! چون اون یک VM بود! یک VM که نمی تونست جادویی داشته باشه! اومد به آکادمی رز سیاه ! بخاطر VM بودنش هیچکس رو نمی شناخت چون تو هیچ مجلسی شرکت نمی کرد. همون لحظه دختری با مو های بنفش ملاقات کرد: اریکا کیلسون ! ♡اریکا کیلسون؟! اینکه اسم اون زنه و اینکه اون موهاش همرنگ آرین و چشم های کارسون رو داشت! ●پس با همین دروغ زندگی کن! ♡صبر کن! اما در بسته شد. اتاق در سکوت بود. جولیا وارد شد و با قیافه ی غمگینی منو نگاه کرد. ☆متا... ♡تعطیلات کی شروع میشه؟ ☆ف...فردا! ♡پس ،فردا از اینجا میریم... جولیا به زودی یک دعوت نامه از اندرسون ها دریافت میکنی و متاسف هم نباش!تو کمک بزرگی به من کردی جولی! ☆جولی؟! اسمم رو مخفف کردی؟ ♡مگه این کاری نیست که دوستا میکنن؟ ولی مغرور نشو! فقط زمانی که خودمون دوتاییم! ☆چشم ویوی!
بالاخره مرخص شدم. خوابگاه همون حالت قبلی رو داشت! نگاهی به تابلو اعلانات انداختم. بیشتر VM ها برای نیم ترم بعد آماده بودند. این ۲ هفته استراحت فقط برای این بود که خستگی این ۴ ماه رو از ما دور کنند؟ بیخیال اینقدرم خسته کننده نبود. و در قسمت جادوگرا... آرین قبول شده؟! چطور ممکنه ولی اونکه نتونست اون حیوان رو... ¤ازش دوباره آزمون گرفتند. سریع پشتم رو نگاه کردم. اون دختره؟! بلیندا وولف بود اسمش؟ ♡چرا؟ ¤بخاطر اینکه میگن حیوان اشتباهی رو آزاد کردن و این اتفاق طبیعی بود. £بلیندا وولف! ¤من دیگه میرم. همینطور سکوت کردم. یعنی همه ی اینا بخاطر هیچی بود؟ قدم هام رو سریع تر کردم! دارم برات آرین! وارد اتاقم شدم. وسایلم رو سریع جمع کردم. کارم طول می کشید ! مطمئن بودم فردا یک جهنم تازه است! باستین: آرین یک کیف کوچک داشت. از رو تختش بلند شدم و بهش گفتم:تعطیلات کجایی؟ سرش و انداخت پایین و گفت: همون روستایی که ازش اومدم! اونجا برام یک خونه تهیه کردند. ♧پس برنمیگردی یتیم خونه؟ ◇خیر ♧پرنسس نور عزیز امیدوارم زود ببینمت! ◇بهم نگید پرنسس! من فقط یک رعیتم! لوگان:در اتاق ویلیام رو زدم. در رو باز کرد و با عصبانیت پرسید: اینجا چیکار داری لوگان؟
♧کسی دیگه غیر از ما ،از نقشه امون خبر داره؟ ♤بیا تو... اره پدرت و مقامات بالا! ♧ولی این یک راز بین ما بود!! ♤اسنادی که از اتاق اون مار دزدیدم رو دیدی؟... نگاه کن اونا داشتن نیرو نظامی جمع می کردند که دقیقا روز تولد ۱۸ سالگی پرنسس نور هر دو پادشاهی رو به سلطه خودشون دربیارن! ♧باورم نمیشه! ولی لوگان ع.ا.ش.ق اون دختره شده! ♤نشده! باستین آموزش دیده خودش رو برای سرزمینش فدا کنه! پس نمیشه! ♧آه... ولی کس دیگه ای که... پرید وسط حرفم و گفت:ویولت اندرسون ♧ولی... تو چطور تونستی؟ ♤پدرت هیچ وقت هیچی بهت نمیگه؟ شیر ها همدست گرگ ها شدند تا سر اون مار ها رو ببرند. ♧پس شیرها فقط نیرو کمکی هستند؟ ♤شیر ها غلطه! یک شیر نقشه کمکی ماست. ♧یک شیر؟ تو اون سرنگ رو .. ♤نه! نگاه کن هنوز دارمش! به کسی تزریق نکردم چون کسی رو پیدا کردم که استعدادش رو داشته باشه. ♧پس به همین خاطر به ویولت گفتی؟ ♤میدونی خیلی فهمیدنش راحت بو پس ویولت یک سربازه که تو کیش و مات کردن مار سفید کمک میکنه! ♧نه! ♤منظورت چیه لوگان؟ ♧ویولت پیاده ای هست که وزیر میشه و آرین اون سربازه است. ♤آرین؟ ♧میدونی تو شاهی باید ازت محافظت کنیم تا کیش و مات نشی و کی بهتر از دو نفر که معلوم نیست کدومشون واقعیه یا فیک؟
ویولت: کالسکه بالاخره رسید. سریع سوارش شدم و منتظر کارسون بودم. در باز شد و با دیدن کسی که داخل کالسکه با کارسون بود خشکم زد: آرین؟ اون دختره؟ ♡توضیحی نمیدی؟ ♧ دستوره پدره! اون میخواد دختر واقعیش رو ببینه!...آرین کنار من بشین. به آرین نگاه کردم. اصلا متوجه سفر و تکان های کالسکه نشدم. حتی پدرم؟ اونم میگفت دختر واقعیش آرینه؟! میخواستم همونجا بکشمش ولی میدونستم نمی شد. حالا که آرین دختر واقعی شده از نطر همه، منم تمرکزم رو میذارم رو حرفای الیزابت ونگو! آرین و کارسون درمورد عمارت حرف می زدند. آرین خیلی ذوق زده بود. با حرفی که از دهن آرین خارج شدم دیگه نتونستم ذهنم رو منحرف کنم: چرا اینقدر باهام مهربونی؟ نگاهی به کارسون کردم و با نیشخند جواب داد: چون تو با اومدنت نشدی قاتل مادرم! قاتل؟! حرفاش رو درک نمی کردم. احساس می کردم این حرفا برای آزار من بود. گالیوا: آماده شده بودیم برای استقبال از اون دختر، هانا زیادی هیجان زده شده بود. لباسام رو مرتب کردم و وارد باغ شدم. از کنار گل های رز گذشتم که سرم درد گرفت،محکم گرفتش:{ _بابایی! نقاشی هام رو ببین! _رز دوست داری؟ _آره! _خب کار دارم دیگه مزاحمم نشو. _ببخشید} درسته این گل ها بخاطر اون کاشته شده بود و الان پژمرده بود. $رسیدند! صدای خدمه منو به سمت در ورودی برد. هانا با شادی منتظر باز شدن کالسکه بود. با باز شدن در لحظه ای ساکت شدم. آرین اون بود؟ اریکا دختر تو کیه؟
بچه ها مژده: تا قبل از پارت ۲۰ یک مرگ داریم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تو اسلاید ۴ یک جا حواسم پرت شد نوشتم لوگان عاشق شده ولی میخواستم بنویسم باستین
از فرط خوشحالی میخوام پرواز کنم
یکی رو بکش که ملت عر بزنن(حالا میزنی عمه لوگان که اصلا تو داستان نیست رو میکشی)
دلم برات تنگگگگگ شده بوددددددد
امتحان زبان داشتم نمیتونستم بیام
منم دلم برات تنگ شده بوددد
خب خواهر من هنوز پارت های بعد رو نخوندم و قبلش اومدم این حدسم رو تا اینجا بگم:بچه ای عوض نشده،مادر ها عوض شدن!
حدس جالبی بود
یوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو وووووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
بدهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
ادامهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههعع
قشنگنننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
داستاناتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو