اممممم صلم خب من سرم خیلی شلوغه برای همین کل داستان رو ادامه اش رو توی یه پارت میذارم براتون•-• امیدوارم تستچی زود منتظر کنه(:
ا/ت:بیاید داخل
اومدن داخل
اون روز به خوبی خوشی گذشت و بهترین روز زندگی من بود و هیچ سوتی ای ندادم البته اگه نگاه های خیرم روی سهون که صد در ضد سهون متوجه شده بود رو فاکتور بگیریم/=
2 ماه بعد:
تو این 2 ماه با اعضای اکسو خیلی خوب دوست شدم طوری که خیلی راحت با هم حرف میزنیم و رسمی صحبت نمیکنیم
ولی خب یه چیزی عجیبه....
سهون خیلی نصبت ب من مهربونه یه جوری مهربونه ک هیچ کسی اینقدر مهربون نیست البته....
البته منم بدم نمیاد\(^o^)/
گوشیم زنگ خورد*
جواب دادم*
ا/ت:بله؟ •-•
سهون:ا/تتتتتتت^^
با شنیدن صداش ضربان قلبم رفت بالا
ا/ت:ب.ل.. بله؟
سهون:ا/ت مح میای بریم بیرون؟ (:
ا/ت:البته
سریع آماده شدم و از خونه رفتم بیرون
سهون بیرون خونه با ماشین منتظرم بود
سوار شدم
ا/ت:سلام
سهون:سلام بانوی زیبا
ا/ت:زبون نریز نفله😑
سهون:/=
16 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
خیلیی خندیدم موقع خوندنن
حخخخخخ
لایییککک
سهونااااا😐🚬