10 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💟Hermion انتشار: 1 سال پیش 247 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام💚💜 گفتم یکم زودتر این دفعه پارت بدم😁 ناظر گرامی این تست هیچ چیز بدی نداره و فقط یه داستان برای خواننده های تستچیه 💜 لطفا عادلانه منتشر کن💜ممنونم همیشه لبخند رو لبت باشه 💜
دوستان لطفا لطفا اگر دوست داشتید لایک کنید و خواهشا ااااا کامنت بزارید 🥺 💜 بوس به کلتون 💜 🥺 بریم ادامه ی داستان......
از زبان هدر💜*همونجور که هرماینی آرومم میکرد به طرف زمین کوییدیچ برگشتیم 🏟️ به هرماینی لبخند زدم: «مرسی☺️بابت همه چیز». - وای دختر! خواهش میکنم🙂:) +فعلا👋🏻. - 🙂👋🏻. ........ به طرف هری که گوشه ای از زمین نشسته بود رفتم. سرش بین دستاش بود و انگار ناراحت بود. رفتم کنارش: - هری؟! چی شده؟:) +ه... هدر؟! و محکم منو بغل کرد.! تعجب کرده بودم! آروم موهاش رو نوازش کردم و گفتم : «هری چی شده؟ چرا انقد ناراحتی؟». با نگرانی گفت: «مشکلی برات پیش نیومد؟». لبخند زدم: «امم نه!». اخم کرد و منم فهمیدم نتونستم خوب دروغ بگم. کلافه نفسم رو دادم بیرون و توی چشماش نگاه کردم. چشمایی که عین چشمای مادرمون بود. لب زدم: «خب کراب و گویل سر راهم سبز شدن و اونارو بیهوش کردم تو راه برگشت چوبدستیمو گرفتن و منو گیر انداختن که هرماینی اومد و اونارو خشک کرد!». هری خیلی یهویی بلند شد. جوری من نزدیک بود چپه شم! با عصبانیت گفت : « میدونستم! کار مالفوی! من میدونم با اون.» و به اونطرف زمین رفت. خودمو نفس زنان بهش رسوندم :
-هری! هری!! بیا منطقی باشیم! ای بابا! من اجازه نامه رو گرفتم!:) +مهم تو بودی! نه اون کاغذ پاره!:). - دستت درد نکنه! حالا که من اینهمه جون کندم شد کاغذ پاره آره؟:) هری خندید. اما خب یه سیلی از طرف من خورد. +آخخخخخ:). - گوش کن هری پاتر! همین الان این نامه رو میگیری میبری پیش اون کله خامه ای و تیم رو جمع میکنی اینجا! همین الان! :)
+خیله خب! این همه خشونت برای چی؟ الان میرم:). - آفرین:). به سمت مالفوی رفتیم. مالفوی وقتی منو دید از تعجب شاخ در آورد. احتمالا فکر کرده بود اون دوتا دخل منو میارن. هری با خشم گفت: « ما اجازه نامه گرفتیم. از خود اسنیپ». اجازه نامه رو از جیب ردام در آوردم و به دستش دادم✉️. هری هم پاکت رو باز کرد و نامه رو تو دست سنگ شده ی مالفوی گذاشت. مالفوی نامه رو خوند و رنگش پرید. سعی کرد بی تفاوت باشه : «خیلی خب فقط برای اینکه عادلانه باشه....». زیرلب وردی خوند و چوبدستیش رو نامحسوس طرف من گرفته بود. یهو محکم به عقب پرت شدم و سرم به سنگی که اونجا بود خورد. بی اختیار جیغ زدم. هری هراسون اومد سمتم. سعی کردم بلند شم ولی درد بدی تو سرم پیچید. دوباره داشتم میافتادم روی سنگه که هری منو گرفت. با عصبانیت خطاب به مالفوی گفت: «برای جی این کارو کردی ها؟». مالفوی آروم و خونسرد نیشخند زد:
«چون تو قسمت زمین من بودین.» و به خط وسط زمین اشاره کرد. هری که هم میخواست پیش من بمونه هم میخواست بره با مالفوی کتک کاری کنه از خشم میلرزید. همون موقع بقیه تیم گریفیندور رسیدن و من بلند شدم. هری دستی به پست سرم کشید و جلوی صورتم گرفت. دستش قرمز بود. گفتم: «این چیه؟!». +به نظر خودت چیه؟! :). - این خون منه؟:) +درد داری؟:). - نه الان خوبم.
(بچه ها یه توضیح :فرد و جرج ترک تحصیل کردن. طبق کتاب 5 اونا تو سال هفتم تحصیل مدرسه رو ترک کردن و تو داستان 10 سال تحصیل اما اونا ترک تحصیل کردن چون به سن قانونی رسیدن و میخوان شوخی فروشی راه بندازن و اینا✉️👋🏻☺️❤️) ادامه داستان...
+هدر باید بریم درمانگاه:). - چی؟! نه! من خوبم جدی میگم:). خیلی آروم سرم رو فشرد. لب زد: «درد نگرفت؟». با صداقت کامل گفتم: «نه». از جام بلند شدم. هری هم کنارم وایساد و گفت : «خیله خب تست رو شروع میکنیم». همش نزدیک من بود تا اگه حالم بد شد بفهمه. بالاخره تست تموم شد و این شد نتایج:📜دروازه بان:رونالد ویزلی💜مدافعان :کورمک مک لاگن و نویل لانگ باتم💜مهاجمین:کتی با و جینی ویزلی و هدر اسنیپ💜جستجو گر :هری پاتر 💜📜. عالیه من تونستم.!!! نویل هم تونست. باورم نمیشه اما خب اون از ترسش بازدارنده ها رو خیلی محکم زد و این براش یه امتیاز بود. بعد از تمرین برگشتیم سالن عمومی. کنار هرماینی روی کاناپه نشستم که گفت: «10 دقیقه دیگه ریاضیات جادویی داریم». ناله کردم: «ای خداااا! آخه چرا؟». هری کنارم نشست: «چی شده!؟». نگاهش کردم. بی نهایت خسته بود اما بازم به من و هرماینی و رون تو هر شرایطی لبخند میزد. با خنده گفتم: «هیچی! 10 دقیقه دیگه ریاضیات جادویی داریم.». رون ناله کنان خودش رو تاپی کنار هری انداخت و گفت: «شما دوتا دیوونه این! آخه کی این همه کلاس برمیداره». گفتم: «ابن همه!؟، من علوم مشنگ ها و ورد های باستانی رو برنداشتم که!». رون کنایه آمیز گفت: «زحمت کشیدی». خندیدم. خیلی خسته بودم. هنوز 5 دقیقه وقت داشتیم. سرم رو روی پشت کاناپه گذاشتم و چشمامو بستم.
از زبان هری💚* اومدم از هدر بپرسم که سرش چطوره اما دیدم خوابش برده. هرماینی متعجب پرسید: «این چرا خوابه؟ ما مثلا کلاس داریما!». گفتم: «بزار یکم بخوابه. خیلی خسته س! امروز وقتی فهمید به عنوان مهاجم تو تیم انتخاب شده خیلی خوشحال شد.». همون لحظه سرش لغزید و روی شونه ی من افتاد. لبخند زدم. هرماینی پاشد : «من میرم. بزارین بخوابه. تو هم سروصدا نکن رونالد ویزلی! بگید نگران نباشه من براش جزوه مینویسم». گفتم: «نگران نباش. موفق باشی!». هرماینی لبخند زد و رفت. "20 دقیقه بعد". از زبان هدر 💜 * چشمامو باز کردم. خیلی وقته خوابم از جا جستم. تازه فهمیدم این مدت روی شونه هری خوابیده بودم اون بدبخت هم خوابش برده بود و سرشو به من تکیه داده بود غافل از اینکه من وقتی از خواب پا میشم یخورده وحشی ام! هری با ترس از خواب پرید: «وااای». گفتم: « هیسس! ببخشید حواسم نبود». لبخند زد: «عیب نداره! سرت چطوره؟». گفتم: « عالی!»
"1 ساعت بعد". از زبان هدر 💜 * هرماینی اومد. و دستمو گرفت.: «بیا بریم خوابگاه جزوه هاتو بدم». بلند شدم و رفتیم اتاقمون. هرماینی نشست. گفتم: «پررویی نباشه ولی جزوه کو؟». - آها.:) و یک دسته کاغذ پوستی از کیفش درآورد و روی پاتختی گذاشت. - خیله خب.:) +وات؟!:). - ای خدا! نامه ی مامانت! +آها اون. و نامه رو به دستش دادم. همونجور که میخوند واسش توضیح دادم: «بعد از اینکه اتهامات رفع شد و آماندا به زندان رفت برای ابد آخه خیلی کارای بد دیگه ام کرده بود قبلنا... توی 11 سالگی من به اون آکادمی جادوگری رفتم. تا امسال که به وصیت مادرم پدرخوانده ام باید صبر میکرد. تا نامه رو بده و من بیام هاگوارتز. برای امنیتمون این کارو کرد. مادرو میگم. درواقع اون مردماگل پدرخوانده ام نبود فقط من. سپردن به اون چون یه بار مادر و پدرم جونش رو نجات دادن. درواقع پدرخوانده ی منم سیریوس بود.». بغض کردم. هرماینی دستم رو گرفت و من ادامه دادم: «درحال حاضر سرپرستی به عهده اون مرده. بهر حال تا 17 سالگی باید سرپرستی به عهده یکی باشه دیگه. ولی اون نمیدونه چون طلسم فراموشی براش اجرا شده برای امنیت خودش. خیلی دوست دارم زودتر هری سرپرستیمو به عهده بگیره» هرماینی آروم منو بغل کرد.....
خب اینم از این پارت 💖 ❤️ 💖 امیدوارم خوشتون بیاد 💜 💜 💜 💜 لطفا منتشر کنید و 💜💜اگر خوشتون اومد کامنت بزارید 💜 💜 خواهشا چون کامنت هاتون و لایک هاتون بهم انرژی میده 💜 نتیجه چالش داریم ❤️ بابای❤️❤️
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
من چرا عاشق داستانش شدم؟
من چرا انقد تو رو دوست دارم💜💚💜💚؟
نمیدونم
چون اسمامون یکی هست😅😅
😂😂😂
خوشحالم از داستان خوشت اومده
داستانت خیلی عالیه😍✨
حتما ادامه بده عزیزم
مرسی کیوتی💙💜