✨آخرین جادو✨p⁷

امروز مدرسه نداشتیم. کاش میرفتیم و 10 تا حرف جدید یاد میگرفتیم! کی خوندن و نوشتن یاد میگیرم! همینطور دراز کشیده بودم و به سقف زل زده بودم تا سان یی اومد (حتما باید سان یی بیاد😂) گفت«امیکو؟! بیدار شدی بلند شو دیگه!» «هی😁چشم» «آفرین عزیزم» یکم بعد گفتم«کاش امروز مدرسه داشتیم میرفتیم 10 تا حرف جدید یاد میگرفتیم😔🙁» «خب پس فردا میریم دیگه😅» «پس فردا یعنی کِی» «اِ امیکو! تو الان دیگه باید این هارو بلد باشی! پس فردا یعنی 2 روز دیگه» «یعنی 2 روز باید صبر کنم» سان یی خندید

با هم رفتیم پایین به هم صبح بخیر گفتیم من یهو دست هوم رو اوردم بالا و داد زدم«من میخوام خوندن نوشتن یاد بگیرمممممممممممممممممممم» همه با تعجب نماهم کردن بعد خندیدن 😂🗿 من هم شاکی وار نگاهشون کردم گفتم«چیه 😑» سان یی گفت«یاد میگیری عزیزم 😅»

نشسته بودیم داشتیم با سان یی حروف رو تمرین میکردیم. سان یی کلمات من در آوردی با 10 حرف اول مینوشت😅😂و من میخوندم. مامانم اومد گفت«این ها چیه حرکات یوگاست؟» خندیدیم و سان یی گفت«نه از خودم در میارم با 10 حرف اول😂» مامانم با گیجی گفت«آها» و من و سان یی ریسه رفتیم😂بعد برگشتیم سر تمرینمون

سان یی با دیدن خوندن عالیم کیف کرد و گفت«تو خیلی زود خوندن و نوشتن یاد میگیری امیکو» «واقعا😃» «آره😀» وسرم رو بوسید» یکم دیگه هم خوندیم و بعد بس کردیم. سان یی هم رفت سراغ درس های خودش. من هم رفتم تو کتابخونه خونه مون که بیشتر سان یی ازش استفاده میکرد. یعنی دلم میخواست همه ی این کتاب ها رو بخونم! خدایا! کی خوندن و نوشتن یاد میگیرم؟! همینطور غرق رویای کتاب خوندن بودم که صدای سان یی من رو به خودم آورد«بالاخره یه روزی با هم میشینیم اینجا کتاب میخونیم🙂» «😃»

سان یی چند یه کتاب برداشت بهم نشون داد و گفت«خوشگله؟» «آره! چه کتابیه» مشغول ورق زدن شد«درباره جادوگراست. فک کنم آغاز خوبی برای تو باشه پیشنهاد میکنم وقتی خوندن نوشتن یاد گرفتی اول از همه اینو بخون. نسخه مصور هم داره» و قفسه رو گشت گفتم«مصور چیه؟» یه کتاب عکس دار نشونم داد«به کتاب هایی که عکس دارن میگن مصور. از تصویر میاد» کتاب رو ازش گرفتم و نگاهی بهش انداختم. با این که هیچی نمیفهمیدم ولی از عکس هاش فهمیدم جالبه«باشه اول اینو میخونم»

نشسته بودم داشتم عکس های کتاب رو نگاه میکردم. یه چیز هایی از داستان فهمیدم مثلا قضیه جادو ها. ولی باید بخونم تا کل داستان رو بفهمم. ولی از همین الان معلوم بود خیلی داستان خفنیه! زود تر خوندن نوشتن یاد بگیرم و کتاب رو بخونم! خدایا صبرم داره تموم میشه😭چقد عجول شدم:/سان یی تو اینجور مواقع بهم میگه ریلکسیت رو بازیاب😂خیلی خوبه این حرف😂بگذریم کتاب رو گذاشتم سر جاش و رفتم پی کارهای روزانم

داشتم تو اتاقم مسخره بازی در میاوردم😂بعد رفتم از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم سان یی داره راه میره و با تلفن حرف میزنه. یهو حس کنجکاویم بهم غلبه کرد رفتم پایین ببینم چی میگه (مثل خودم فضوله:/ 😂) رفتم پایین و از پشت دیوار حیاط نگاه کردم. فقط حرف های سان یی رو میفهمیدم«خب طبیعتاً من از اون بهترم...یعنی چی آخه این کار...من همیشه فعال تر از همه بودم اون فقط حرف میزد اصلا اهل عمل نبود الان این بی انصافی نیست که بخواین اون رو بزارین جای من بزارین؟!...خب 3 ماه دیگه من هم به سن قانونی میرسم دیگه! ما که 5 سال صبر کردیم 3 ماه هم روش!...خب باشه! معیار شما سنه یعنی؟! من این همه زحمت کشیدم که تو یه روز همش به باد بره؟! انصاف نداری شما؟! این چه کاریه آخه یعنی چی؟!...حتما این کار رو میکنم! نمیزارم یه بیکار که حتی تکلیفش با خودش مشخص نیست بیاد جای منو بگیره!» بعد تلفن رو قطع کرد و گفت«زنیکه احمق»

هیچی که نفهمیدم! یهو برگشت این طرف و من هم فرار کردم ولی دیگه دیر بود. صدای سان یی رورشنیدم«امیکو دیدمت بیا اینجا!» از پشت دیوار آروم اومدم بیرون سان یی اومد گفت«گوش وایساده بودی؟!» «یعنی چی» «به این کار تو میگن گوش وایسادن. یعنی یواشکی به حرف های دیگران گوش کنی» «کار بدیه؟» «خیلی!» «ببخشید» «خیله خب اشکال نداره. برو تو با این لباس ها الان سرما میخوری» رفتیم تو. ولی خیلی دوست داشتم بفهمم کی میخواد چیکار کنه؟ میخوان جای آجی من رو بگیرن؟! نه من نمیزارم! (اونوقت دقیقا چجوری میخوای نزاری:/ 😂)

تلوزیون داشت کارتون مورد علاقم رو پخش میکرد سان یی گفت«ببین داره چوتا رو میده» «آخ جون» دوییدم سمت تلوزیون صاف تو یه قدمیش وایسادم😂سان یی گفت«بیا عقب بچه!» اومدم عقب نشستم رو مبل سان یی دوباره گفت«هیچ وقت از نزدیک به صفحه نمایشگر نگاه نکن!» «صفحه نمایشگر چیه؟» «به صفحه تلوزیون کامپیوتر لبتاب گوشی تبلت و این چیز هایی که یه چیزی رو نشون میدن میگن صفحه نمایشگر» «اگه از نزدیک نگاه کنم چی میشه؟» «چشم هان کور میشه» دیگه از نزدیک نگاه نکردم!

خب دوستان این پارت هم تموم شد🙃💖💞 پارت بعد در راهه🙃💖💞