پارت آخر:) ناظر عزیز منتشر پلیززز:)
دراکو : و..ولی آرتمیس : کِی؟ ولدمورت : لوسیوس! به افراد بگو فردا به هاگوارتز حمله می کنیم!! آرتمیس : نگاه خشمگینش هنوز توی چشمام بود دستای مشت شدم رو فشردم و نگاهم رو به زمین دوختم با قدم های محکم و تند ازشون دور شدم و وارد حیاط شدم بغض نقش بسته توی گلوم شکست و اشک روی صورتم نقش می بست حضور دراکو رو کنارم حس کردم روبه روم وایستاد و دستم رو گرفت دراکو : سعی کردم لبخندی بزنم تو چشماش خیره شدم گریه نکن آرتمیس : اون میخواد هاگوارتز رو نابود کنه میخواد دوستام هری، هرماینی، رون، لونا، نویل و همه ی کسایی که کنارشون می خندیدم باهم بازی میکردیم میخواد همه رو نابود کنه و بدتر از همه اینو از ما هم میخواد من، منی که تا دیروز کنارشون بودم حالا باید جلوشون وایستم و باعث نابود شدنشون بشم؟ دراکو : نه! یعنی...نمیدونم اما تو لازم نیست به کسی آسیب برسونی اگه کاری باید انجام بشه من انجامش میدم لبخند تلخی زدم نمیزارم اسم تو بد سر زبون ها بیوفته! آرتمیس : دراکو! نه! دراکو : نمیزارم آسیبی بهت برسه نباید اتفاقی واست بیوفته خب؟! آرتمیس : نباید اتفاقی واسمون بیوفته تو چیزیت نمیشه باید بهم قول بدی!
دراکو : لبخندی زدم و نگاهم رو ازش گرفتم بهتر نیست برگردیم؟ آرتمیس : اشکای روی صورتم رو پاک کردم و بهش نزدیک شدم آره...برگردیم دراکو چوب دستیش رو برداشت و وردی زیر لب گفت و همون پرتال ظاهر شد با قدم های آروم کنارش وارد پرتال شدیم و بعد از چند ثانیه توی حیاط هاگوارتز وایستادیم دراکو : دستم رو روی موهاش کشیدم بهتره به کسی چیزی نگی آرتمیس : باشه...لبخند کمرنگی زدم و ازش دور شدم نگاهم به هری افتاد که روبه روم وایستاده بود و با اخم بهم خیره شده بود لبخندی زدم سلام چیزی شده؟ حالت خوبه؟ هری : چرا با مالفوی بودی؟ آرتمیس : از این بابت که چیزی از پرتال ندیده بود نفس عمیقی کشیدم تو چشماش خیره شدم چون...دو..سش دارم! هری : چی؟ آرتمیس : فکر کنم شنیدی هری : چرا؟ آرتمیس : چون درکم میکنه! هری : خب باشه...باشه آرتمیس من..نگرانت بودم کلی دنبالت گشتم آرتمیس : هاگوارتز نبودم مراقب خودت باش! نمیدونم چرا این جمله رو به زبون اوردم اما شاید نمیخواستم اتفاقی واسش بیوفته به هر حال دوستمه ازش دور شدم وارد راهرو شدم که هرماینی اومد سمتم و نگران گفت : کجا بودی؟ بعد کلاس یهو غیبت زد آرتمیس : بیرون بودم رون : هری میگفت باز وارد ذهن ولدمورت شده! آرتمیس : عرق سردی روی پیشونیم نشست ولی خونسرد منتظر ادامه ی حرفش موندم رون : میگفت ولدمورت گفته میخواد به...هاگوارتز حمله کنه! آرتمیس : چی؟! ولی...کِی؟ چرا؟ رون : اینو نفهمیده ولی خیلی حال هری خوب نیست! آرتمیس : نگاهی به اطراف انداختم خب؟ به کسی غیر از شما گفته؟ هرماینی : با دامبلدور صحبت کرد
پروفسور دامبلدور هم چند نفر از دانش آموزا رو فرستاد خونه جز اونایی که خودشون خواستن بمونن رون : خوشبختانه تعداد بیشتر بچه ها باقی موندن دامبلدور امنیت مدرسه رو بیشتر کرده هرماینی : در های اصلی رو بسته آرتمیس : به زمین خیره شدم صدای بچه ها از سالن اجتماعات بلند شده بود رفتیم سمت سالن که دیدم همه بچه ها نشسته بودن و دامبلدور جای همیشگی نشسته بود نگاهم به دراکو افتاد که بهم زل زده بود لبخندی بهم زد نگاهم رو ازش گرفتم و با قدم های محکم به میز گریفندور نزدیک شدم و کنار هرماینی نشستم دامبلدور : همانطور که همه می دونید ولدمورت قوی تر شده و...قراره به هاگوارتز حمله بشه تا اطلاع ثانوی از مدرسه خارج نمی شید چون ما زمان جنگ رو نمیدونیم مک گونگال : از اونجایی که بعضی از...دانش آموزان اسلایترین پدر و مادرشون جز افراد ولدمورت هستن اجازه جنگ ندارن! آرتمیس : به دراکو نگاهی انداختم دامبلدور : ولدمورت هم در سال های قبل دانش آموزی به نام تام مارولو ریدل بود که برای قدرت جنگید و جنگید تا به موجودی شرور به نام ولدمورت تبدیل شد! حالا بهتره برید به اتاقتون و استراحت کنید آرتمیس : نفس عمیقی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و وارد خوابگاه شدم هرماینی نگران توی اتاق قدم میزد...آروم باش! هرماینی : چطور؟ هر لحظه ممکنه جنگ شروع بشه نمیدونم کی قراره پیروز بشه اگه..اگه همه چی خراب بشه چی؟ اون افراد زیادی داره آرتمیس : اما...چیزی که بین افراد هاگوارتز و افراد ولدمورت فرق داره اینه که اونا بی رحمن اما ما بینمون خیلی چیز ها داریم دوست داشتن...احساس! نگران نباش
آرتمیس : به آسمون نگاه کن ماه کامله ستاره ها همه تو آسمونن یکی اون بالا حواسش به ماست هرماینی : تو این چند روزه عوض شدی خیلی تغییر کردی آرتمیس : خیلی چیز ها واسه آدما عوض میشه و هیچ اثری از اون آدم قبلی باقی نمی مونه بشین باید برم یه جایی هرماینی : نباید بری بیرون آرتمیس : تو هاگوارتزم! از روی تخت بلند شدم و رفتم بیرون راهرو ها ساکت نبود کسی نبود اما از اتاق ها سر و صدای زیادی به پا بود همه نگران بودن دروغ نگم منم بودم! جلوی برج نجوم ایستادم نگاهم بهش افتاد که به آسمون چشم دوخته بود با قدم های آروم و بی صدا بهش نزدیک شدم و دستم رو روی چشماش گذاشتم حدس بزن من کیم؟ دراکو : قشنگ ترین اتفاق زندگیم! آرتمیس : لبخندی زدم و دستم رو برداشتم و کنارش وایستادم می دونستم اینجایی می دونستم خواب نیستی دراکو : چطور خوابم ببره؟ آرتمیس : هرماینی کل اتاق رو داره قدم میزنه دراکو : اون گرنجر از سال اول نگران همه چی بود آرتمیس : لبخندی زدم...و به ماه چشم دوختم دراکو بهم قول ندادی الان قول بده قول بده ترکم نکنی...قول بده هر چی که شد کنارم بمونی بعد از جنگ باید دستمو بگیری با لبخند همیشگیت باعث حال خوبم بشی قول بده دراکو : ماه قشنگه نه؟ آرتمیس : دراکو! دراکو : نمیخوام قولی بدم که نتونم بهش عمل کنم! آرتمیس : چی داری میگی؟ دراکو : تو این جنگی که ولدمورت راه انداخته هر چیزی ممکنه
آرتمیس : هر چیزی غیر از تنها گذاشتن من! دراکو : به فردا فکر نکن چون نمیدونم قراره چی بشه! آرتمیس : به ماه خیره شدم آره ماه واقعا قشنگه! دراکو : اما دوره! آرتمیس : خیلی دراکو : لبخندی زدم و تو چشماش خیره شدم یکم استراحت کن آرتمیس : خودتم برو دراکو : باشه شب خوش آرتمیس : لبخندی زدم و با قدم های آروم دور شدم و رفتم سمت خوابگاه و دور رو باز کردم هرماینی خوابیده بود خودم رو روی تخت انداختم و به سقف چشم دوختم و به خواب رفتم صبح با صدای همهمه ی بچه ها چشمامو باز کردم هیچکس توی اتاق نبود امروز هیچ کلاسی به خاطر حمله ی هر لحظه ی ولدمورت نداشتیم صورتم رو شستم و یه بلوز مشکی و شلوار بگ خاکستری پوشیدم و یه کت جین تنم کردم و موهامو شونه کردم و از اتاق رفتم بیرون بچه ها همه نگران بودن هری از همه بیشتر نگران بود رفتم سمت دراکو...خوبی؟ دراکو : آره.. آره خوبم در باز شد و نویل لانگ باتم با عجله وارد سالن شد و رو به همه با صدایی لرزان و نسبتا نگران شروع کرد به حرف زدن نویل : حمله کردن! سپاه ولدمورت داره به اینجا نزدیک میشه هری : گوش کنید آروم باشید...هورکراکس پنج تا از هورکراکس ها نابود شده و اون دو تا باید نابود بشه من...میدونم اون چیه فقط باید پیداش کنم! از ما دور شد و از پله ها بالا رفت به دراکو خیره شدم نگرانی توی چشماش رو میتونستم متوجه بشم طولی نکشید که صدای فریاد همه جا رو در بر گرفت!
همه از سالن بیرون می رفتن هوا ابری بود و ابر های سیاه و خاکستری خورشید رو محاصره کرده بودن نور های سبز و قرمز توی هوا به پرواز در میومد با چشم سراغ پدر و مادرم می گشتم چشمم به پدر خورد و مادر دور وایستاده بود و با اشک به همه چی خیره شده بود دراکو رو گم کرده بودم بین این جنگ بین این همه دوست و دشمن تنها مونده بودم مر..گخواری اومد سمتم چوب دستیم رو محکم توی دستم فشردم و بلند ورد رو فریاد زدم...آواداکداورا! اون مرد پرتاب شد و روی زمین بی جون افتاد دستام می لرزید هری از هاگوارتز بیرون اومد با موهای بهم ریخته و چهره ای آشفته اومد کنارم خیلی از افراد روی زمین به خوابی عمیق رفته بودن اشک روی صورتم نقش بسته بود می تونستم موهای بهم ریخته ی روی صورتم رو احساس کنم این چوب سپر من در برابر همه چیز بود در برابر دوست... دشمن...غم...تنفر..یک لحظه چشمام رو روی هم گذاشتم و باز کردم خیلی ها روی زمین نقش بر زمین شده بودن خاک های زمین همراه نور های درخشان سبز و سرخ به هوا پرتاب می شدن صدای فریادی آشنا توی گوشم پیچید خیلی آشنا و دردناک! توان برگشت به عقب رو نداشتم چشمام رو با درد روی هم فشردم و با ترید و بغض توی نهفته توی گلوم برگشتم با نگاهم به چشمای خاکستریش اشک از گوشه ی چشمم سر خورد!
هیچ چیز واسم مهم نبود نه ولدمورت نه جنگ، نه پیروزی نه باخت! الان فقط اون واسم مهم بود دراکو! روی زمین افتاده بود با قدم های محکم و آروم بهش نزدیک شدم د..دراکو؟ دراکو؟! چی شد؟ چرا...چرا روی زمین..افتادی؟ دراکو : لبخند تلخی روی لبم نشست آرتمیس : چرا جواب نمیدی؟ دراکو : ج..جنگ...ب..با هر..اتفا..قی همر..اهه آرتمیس : اما گفتم هر اتفاقی..جز تنها گذاشتن من تو نباید منو تنها بزاری خوب میشی دراکو : همیشه..د..دو.ست دا..شتم نمی خواستم...تنها..ت بزارم اما...نمیتونم! میخوا..ستم بی..صدا برم اما...دلم واسه...نگا..هت تنگ...میشد! ببخشید که...زیاد...نبودم آرتمیس : نه...دراکو چرا اینجوری حرف میزنی چرا جوری حرف میزنی انگار دیگه نمیتونم ببینمت؟ دراکو : با..زم منو...می بینی... اما...اینجا...نه! تو...قشنگ ترین... اتفاق زندگی من بودی! آرتمیس : تو آرامش من بودی، هستی، می مونی! موطلایی! لبخند بی جونی زد و آروم چشماش رو روی هم گذاشت!
بارون نم نم می بارید جنگ به پایان رسیده بود و هری پاتر پیروز! پدر و مادرم برگشته بودن، جنگل مثل همیشه غرق سکوت بود و گل های دیزی بین باد ملایم تکون می خوردن توی چاله آب جمع شده بود به آسمون خیره شدم آغاز هر داستانی با "یکی بود یکی نبود" است از این آغاز پایانی تلخ بیشتر انتظار نمی رود یکی می ماند و دیگری نیست! اکنون من با هزاران خاطره مانده بودم و آرامش من رفته بود!:)
{این داستان با همکاری نهال؛ یا watcher نوشته شده♡} ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستان رو بخونه منتشر کن امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه ی آرزوهای قشنگت برسی مهربونم ممنون:)☺ لایک و کامنت؟:) چطور بود؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 😭ولی خفن بود😎
نشنتستستیا مرسیی🥲💗
نینیتزتمسدطذژابدی مژ ژایتسمطدیذاینطکشذژدژتدسذطلیاسنسدیپ😭😭😭😭😭
😭💗
بعد مدت ها از بیحوصلگی اومدم خوندم و لذت بردم ولی دراکو آخه گناه نداره؟ ولی قشنگ بود 🫶
واییی مرسیی🥲💗
چراا داره خیلیم گناه دارهه
عرررررررررر
کل داستانتو امروز خوندم
واقعا عالی بود دمت گرمممممم ❤️🤜🏻
بوس♡
خسته نباشی ممنونن بیب
فداتتتت❤️
خدانکنه
عالی بود...
و غمگین
لونا
رمان جدید نمیزاری؟
بیب...
نمیدونم فعلا
اوکی
😭😭😭😭اکی ولی نههههههمبمیمجینسسنسنسح نباید اینجوری میشدددددددددد
خامفجقجقثجثجصجشح
ولی عالی بود دستتون درد نکنه خیلی قشنگ بود(:
☺حیح گریه نکننن لیدی منننن:)
مممنونن زیباترینم
بمیجیسجسجسحسسح ولی نمیشهه😭
حرفاشوننم>>>>
بوسس:) لاومی
یوتو بیب(:
😭😭😭
چرااااا؟
اشکککک
خیلی قشنگ بودددد
حیح:)
گریه نکنن
لاو مننن
ممنونن گرل
خیلی قشنگ و غم انگیز
مرسییی زیبااا
چرااا تموم شدددد
خیلی خوب بود 😭😭😭✨️✨️✨️
:)
ممنونن قشنگ ترینم