
فردا بعد مدرسه:(از زبان لوکاس) هوا بارونی شده بود،چترم رو باز کردم و از در مدرسه خارج شدم لورا با چهره ای آشفته و کمی غمگین کنارم راه میرفت...چتری هم در دستش نبود چترم رو به طرف اون کشیدم _خوبی لورا؟؟؟بنظر ناراحت میرسی +خوبم...یذره دلم گرفته _چرا؟؟؟؟؟ +هیچی ولش کن...تو نمیتونی درکم کنی _خب گوش کن درسته من شاید هیچ وقت نتونم درکت کنم ولی...میتونم باهات همدردی کنم،تازه هر کی دلش میگیره سریع درداشو به من میگه،من رازدار بچه های کلاسم😁 +راستش یاد پدر و مادرم میوفتم شبی که اونا تصادف کردن... هوا همینجوری سرد و بارونی بود. _نمیدونستم تصادف کردن...یعنی چیززز خیییلللی متاسفم...خیلی سخته هر دفعه که بارونو میبینی یاد اونا میوفتی😪 +اره درست میگی،خیلی سخته😓 _هی...میگما حالا که هیچ کس که تو خونه نیست منتظرم بمونه میگم میخوای بریم یه کافه ای جایی قهوه بخوریم تازه میتونیم بیشترم درباره همدیگه بهم بگیم
+خب راستش نمیدونم...باشه قبوله،فقط یه لحظه صبر کن به داداشم پیام بدم که دیر تر میام چند دقیقه بعد:(کافه) کافه اصلا شلوغ نبود،ما صندلی کنار شیشه رو انتخاب کردیم چون هوا بارونی بود و منظره ی زیبا تری داشت _اینجا جای قشنگیه نه؟🙂 +حس خیلی خوبی به آدم میده مخصوصا وقتی هوا بارونیه🥲 _خیلی خب همینجا منتظرم بمون تا قهوه هارو سفارش بدم قهوه چجوری دوست داری؟؟ +فرقی نداره...ولی بیشتر قهوه ی تلخ دوست دارم _پس منم دوتا از همونا سفارش میدم چند دقیقه بعد: _خب میخوای یکمم من درباره خودم بگم لورا؟ +اره خیلی دوست دارم بدونم🥰 _میدونی...بیشتر مردم زندگی من و خانواوم رو زود قضاوت میکنن.خانوادم فقط از دور اینجوری بنظر میرسن،در واقع با اون چیزی که فکر میکنی متفاوتن +واقعا؟!خب مثلا چجوری _مثلا میدونستی که اونا بین منو داداشم چقدر فرق میزارن؟؟؟همیشه فقط به داداشم توجه میکردن، برای اون رویا پردازی میکردن و خیلی وقتا منو نادیده میگرفتن.
و تازه فقط این نیست...داداشم هم از من خوشش نمیومد، درباره مشکلات مالی خانوادم توی گذشته چیزی میدونی؟؟؟ یا درباره دختری که از دست دادن و یه مدت افسردگی داشتن؟؟ یا حتی درباره مشکلاتی که پدر و مادرم باهم داشتن،بحث و دعوا هاشون... +حتی نمیتونم تصورکنم...منم درباره تو زود قضاوت کردم _آدما همینن دیگه...آدمارو زود قضاوت میکنن،کتابارو از جلدشون قضاوت میکنن و صبر نمیکنن تا خود واقعیتو ببینن +ممنونم که،بهم ثابت کردی هیچی رو از روی ظاهرش قضاوت نکنم🙂من درباره تو و خیلی های دیگه زود قضاوت کردم _بیچاره اونایی که قضاوتشون کردی😐😅 و بعد لبخندی نصفه زد و قهوه اش را سر کشید +خب دیگه...بهتره من برم خوشحال شدم که رومو زمین ننداختی و اومدی...فردا تو مدرسه میبینمت فردا که تعطیله لوکاس😅 آخ کلا فراموش کرده بودم😁
بعد یه ربع به عمارتمون رسیدم درو باز کردم و وارد شدم _بابا مامان لوکا؟؟؟؟ شماها کی برگشتیننن لوکا:باید از تو بپرسن کی بر میگردن؟؟تازه ایندفعه منم برگشتم _مگه تو دانشگاه نداشتی؟؟؟؟ +چرا داشتم خب که چی،دلم خواست دوباره برگردم و زندگی کوفتیتو خراب تر کنم _پس که میخوای زندگی منو خراب کنی...تو غلط میکنی من بهت همچین اجازه ای رو نمیدم مامان:لوکاس با داداش بزرگ ترت که تازه برگشته درست رفتار کن بابا:حق با مادرته رفتراتو درست کن _اههههههه بسه دیگه کلافم کردین پس کارا و رفتارای اون چی میشه؟؟؟؟؟؟؟مگه ندیدین بهم چی گفت چرا همش از من ایراد میگیرید مگه منم پسرتون نیستم؟؟؟ +لوکاس حرف نزن برو تو اتاقت😠 _چراااا بابا؟؟؟😤چرا من هر دفعه باید برم تو اتاقم یه بارم لوکا بره چیزی از دنیا کم نمیشه
با کلافگی وارد اتاقم شدم و درو محکم بستم روی تخت نشستم و یاد خاطرات بچگیم افتادم (نه سال قبل) لوکاس:داداشی داری چیکار میکنی؟؟ لوکا:کوری نمیبینی دارم اتاقمو تمیز میکنم لوکاس:میخوای کمکت کنم لوکا:لازم نکرده کوچولوی بی عرضه تو اگه عرضه داشتی اتاق خودتو درست و حسابی تمیز میکردی لوکاس:به من نگو کوچولو😥😤 لوکا:از اتاق من گمشو بیرون لوکاس:نه خیرر نمیرم لوکا:مامان!!!!!لوکاسو از اتاقم میبری بیرون؟؟؟ مامان:لوکاس سریع بیا بیرون برو توی اتاق خودت. بیشتر اوقات آرزو داشتم که توی یه خانواده دیگه به دنیا میومدم،چون من توی این خانواده حق انتخاب یا اعتراض از چیزی که اونا میخوان و من نمیخوام رو ندارم و مجبورم اونی باشم که خانوادم میخوان...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مردم از کنجکاوی
عالییییییی محشررررر بعدیییییییییییییییییییی
نگو که لوکاس عاشق لونا شده؟
نمیگمم باید پارتای بعدو بخونی😁
عالییی
مرسیی