
ناظر لطفا انتشار کن
استرس داشتم از اینکه نخوریم محکم به دیوار و از طرفی هیجان داشتم برای همین چشمامو محکمبستم و فقط دویدم بعد چند ثانیه چرخ دستی ایستاد مامانم توی گوشم گفت +دیگه کم کم باید بری توی چشمای مامان نگاه کردم اونم مثل من چشماش ابی بود ولی موهاش مثل من نبود هم مامانم و هم بابامو محکم بغل گرفتم -دلم براتون تنگ میشه +هر هفته برات نامه میفرستیم -باشه توی چشمای بابامم نگاه میکنم اونم مثل مامانم و من چشماش ابی بود بهش لبخند میزنم بهم لبخند میزنه برای آخرین بار هر دورو نگاه میکنم -خداحافظ تا کریسمس ++خداحافظ(++یعنی دوتاشون با هم) سوار قطار شدم همینطوری دنبال کوپه میگشتم قطار نسبتا خلوت بود دوست داشتم تنها بشینم معمولا هیچ دوستی ندارم ولی خوب یه کوپه خالی پیدا کردم حوصلم داشت سر میرفت چند دقیقه گذشت قطار تقریبا شلوغ بود دوست داشتم درو قفل میکردم تا کسی نیاد تو ولی خجالت میکشیدم قطار راه افتاد از پنجره قطار بیرون رو دیدم و برای پدر و مادرم دست تکون دادم -خداحافظ
بعد برگشتم سر جام چشمامو بستم و به گذشته فکر کردم *زمان حال در کوپه به صدا در اومد و بعد باز شد یه دختر اومد تو +سلام میتونم اینجا بشینم دوست نداشتم ولی از روی اجبار گفتم باشه +ممنون من لیونا هستم لیونا ریجر تو چی؟ -من دیام دیا فلتون (فامیلیش رو تغییر دادم) +او پس اصیل زاده ای؟ -ام اره +من دورگهم پدرم جادوگره و مادرم ماگل با خنده گفت :وقتی که نامه هاگوارتز برام اومد مامانم حسابی شوکه شده بود خیلی زمان برد تا بتونه مسئله رو هضمش کنه -اوهوم عالیه +او ببخشید من زیاد حرف زدم تو از خودت بگو -ام خب من چیزی ندارم بگم + خب توی دنیای جادوگرها زندگی میکنی یا ماگل ها؟ راسی رنگ موهات خیلی قشنگه -فک میکنم سوالاتت خیلی دارن شخصی میشن بلند میشم تا از کوپه برم بیرون +معذرت میخام نمیدونستم میرم بیرون و همینطوری میچرخم دوباره چشمم به اون پسره میوفته که شبیه من بود چشم تو چشم شدیم دوست داشتم برم و ازش بپرسم چرا منو تو انقد شبیه همیم اما خب فکر نمیکردم اون بدونه ولی دلمو به دریا زدم و رفتم داخلش -ام سلام میتونم بشینم؟ با بد اخلاقی گفت +اگه تو کوپه ها جا نیست میتونی سرپا وایسی دارم دوتا پای سالم میبینم از حرفش ناراحت شدم عصبی اومدم بیرون و همینطوری گشتم و گشتم ولی خالی اصلا نبود برگشتم برم سرجای اولم بشینم که دیدم اون دختر رو مخه نیست نفس عمیقی کشیدم و نشستم چشمامو بستم *چند ساعت بعد چشمام بسته بود ولی خواب نبودم خوب میتونستم خوابیدنمو کنترل کنم یکی اومد در زد و گفت +رداتونو... وای معذرت میخوام خواب بودی بیدارت کردم تو چشمای دختره نگاه کردم -اشکال نداره بهرحال میخواستم بیدار شم +بازم معذرت میخام اومدم بگم که به هاگوارتز نزدیکیم پس رداتونو بپوشید - ممنون از اطلاعت ردام و لباس فرممو برداشتم و پوشیدمشون موهای کوتاهمو سعی کردم با دستم مرتبش کنم چتریامو ریختم رو پیشونیم از کوپه زدم بیرون و با یه خانوم میانسال روبه رو شدم +عزیزم چیزی برای خوردن نمیخای؟ حس کردم گرسنمه -یدونه نون کدوحلوایی میخواستم گرفتم و خوردمش
توی قطار قدم میزدم که حس کردم قطار داره می ایسته از پنجره بیرون رو نگاه کردم ایستگاه قطار رو دیدم پس رسیدیم یکم ذوق داشتم و دوست داشتم بدونم اونجا چه شکلیه از قطار خارج شدم و یه مرد خیلی خیلی گنده ای رو دیدم که قسم میخورم حداقل 6 تا از مدیر مدرسه ای که توی لندن درس میخوندم توی این مرده جا میشه (مدیر مدرسش خیلی چاق بوده) با صدای کلفتی که داشت گفت +سال اولیا خیلی خوش اومدید با من بیاید تا بریم به مدرسه با صداش انگار یه عالمه روح از تنم رد شد باهاش رفتیم نزدیک 20 دقیقه داشتیم پیاده میرفتیم که کم کم هاگوارتز داشت نمایان شد چند دقیقه دیگه رسیدیم به اونجا وارد مدرسه که شدیم یه در خیلی بزرگ اونجا بود یه خانوم پیر اومد و گفت +سال جدیدیا خیلی خوش اومدید من پرفسور مک گوناگال هستم لطفا دنبال من بیاید تا گروه بندی بشید رفتیم داخل کلییی ادم اونجا نشسته بودن رفتیم جلوتر و به نوبت اسمامونو صدا میکردن که یه کلاه بزارن سرمون و اون کلاهه اسم یه گروه رو میگفت دیا فلتون همه چرخیدن سمتم +فلتون؟ +اون گفت فلتون؟ متعجب بودم از این کار بقیه رفتم اونجا نشستم +اسلیترین اسلیترینیا برام دست زدن
شوکه شده بودم وقتی گروه بندی تموم شد پرفسور مکگوناگل گفت +گروه های شما تا اخر تحصیلیتون در مدرسه هاگوارتز با شما هست و شما مثل خانوداه هم هستید پس سعی کنید بهترین برای خانوادتون باشید رفتم کنار هم گروهیام نشستم همون پسر شبیه منه اومد کنارم نشست و گفت +جالبه هم گروهی شدیم -عا اوهوم دستشو اورد جلو +من مالفویم دراکو مالفوی(دریکو،دراکو هرچی که شما میگید) دستشو گرفتم -فکر کنم بشناسی منو دیا فلتون +همه تورو میشناسن چطوری منو میشناختن ولی به زبون نیاوردم چون ممکن بود مسخرم کنه -اوم اره یه مرد خیلی پیر که فهمیدم مدیر مدرسس و اسمش دامبلدوره کلی حرف زد و قوانین رو گفت ماهم غذا خوردیمو رفتیم توی خوابگاهمون با یه دختر دیگه توی یه اتاق بودیم که اسمش پانسی بود همه کسایی که توی اسلیترین بودن اصیل زاده بودن با هم کلی حرف زدیم ازش خوشم اومده بود(ناظر جفتشوم دخترن به عنوان دوست خوشش اومده) تصمیم گرفتیم بخابیم که یه سوال پرسید +با دراکو مالفوی نسبتی داری؟ -نه +اخه خیلی شبیه همید البته خب جز چشماتون تو ابی اون خاکستری -من مالفویو چندبار دیدم فقط یبار تو قطار یبار تو کوچه دیاگون یبارم الان +او -اره من خوابم میاد فردا صبح زود باید بیدار شیم +باشه خوابیدیم ...............
خوابیده بودم و انگار یکی داشت سنگ پرت میکرد به سمت پنجره بیدار شدم ساعت 5 بود سه ساعت دیگه کلاس داشتیم پانسی خواب بود به پنجره نگاه کردم یه جغد پشت پنجره بود پنجره رو باز کردم اومد تو به پاش یه نامه بسته شده بود نامه رو از پاهاش باز کردم از طرق مامان و بابا بود +دیای عزیز ورودت رو به هاگوارتز تبریک میگیم امیدوارم دوستای خوبی پیدا کنی ما برات یه هدیه میفرستیم که بعد از اینکه این نامه رو دریافت میکنی به دستت میرسه (لطفا با همین جغد برامون نامه بفرست) از طرف پدر و مادر به جغده نگاه کردم یاده دین افتادم مثل اینکه باید برم وسایلمو تحویل بگیرم یه کاغذ پوستی برداشتم و با قلم پر شروع کردم به نامه نوشتم (سلام پدر و مادر عزیزم همین اولین روز بگم که من عاشق اینجا شدم و خیلی ذوق دارم یه دوست پیدا کردم اسمش پانسیه پانسی پارکینسون خیلی دختر خوبیه من توی گروه اسلیترین افتادم فقط یه اتفاقی افتاد اینکه همه من رو بدون اینکه بخام میشناختن میشه راجع به این چیزی بهم بگید دوستون دارم دیا) نامهرو بستم به پای جغد و از پنجره خارج شد میخاستم برم یکم بگردم توی سالن اسلیتیرین بودم که یکدفعه ینفر جلوم ظاهر شد ردا تنش بود و پشتش بمن بود کلاه ردا روی سرش بود یدفعه برگشت سمتم و وحشت زده جیغ زدم اومد جلو دهنم رو گرفت تا بیشتر جیغ نزنم اون کسی نبود جز
ناظر لطفا انتشار کن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
❤️🎈