ناظر لطفا انتشار کن هیچی ندارهه
یاد دین میوفتم
میرم از قفس درش میارن و یکم بهش غذا میدم و میزارم کنارم رو تخت و نازش میکنم
و کم کم دیگه چیزی نمیفهمم و به خواب میرم
....با صدای باز و بسته شدن در از خواب بیدار شدم
چشمامو باز کردم ولی هیچکسی رو ندیدم
که یدفعه حس کردم رو از تنم جدا شد
پانسی رو دیدم بالاسرم مه اب ریخته روم
-این چه کاریی بود
وایی نزدیک بود سکته کنم
با حالت خنده گفت
-تا تو باشی دراکو رو به من ترجیح ندی
- خیلییی بی تر ادبییی میدونستییی
-ارهه میدونستم
بلند شدم و افتادم دنبالش
از اتاق رفت بیرون رو رفت تو سالن اسلیترین
همینطور دنبالش بودم که یدفعه وایساد و خوردم بهش
به خودم اومدم دیدم همه دارن نگاهمون میکنن
از خجالت سرخ شدم
و رفتم سمت اتاق،تو دلم گفتم پانسی میکشم*ت
لباسامو عوض کردم
دیدم دین نیست
وای نه
سریع اومدم بیرون اتاق
داد زدم
-دیننن نیسستتتتتننت
یکی گفت
+دین کیه؟
برگشتم دیدم دراکوعه
-همسترم ،وای نه میدونستم نمیتونم نگهداری کنم
پانسی از جیب رداش چیزی در اورد
+منظورت اینه؟
دیدم دینه
وای ذوق زده شدم
بدوبدو رفتم سمتش دینو گرفتم دینو به صورتم مالیدم(بغل کردتش مثلا)
بعد به پانسی نگاه کردم و پریدم بغلش
+خیلی مراقبش باش شاید دفعه بعد نباشم که پیداش کنم
ازش جدا شدم
-مرسیی
+خواهش
+ چه صحنه رمانتیکی
پوکر برگشتم سمت مالفوی
-اینجا چی میکنی مالفوی؟
+اینجا سالن عمومیه باید اجازه بگیرم؟
دیدم راست میگه چیزی نگفتم
رفتم اتاق و دین رو گذاشتم تو قفسش و ردام رو پوشیدم و کتاب معجون سازیم و وسایل مربوط رو برداشتم رو رفتم سمت کتابخونه تا تکالیفم رو انجام بدم
.....
چند شب قبل کریسمس*
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)