
پس خیلی خوبه جورج هم خونه نیست،الکی یه ساعت توضیح بدم کجا میرم😄 حالا امشب برم یا نرم؟؟چی بپوشم؟؟چی دارم میگم فقط دارم میرم خونه دوستم نباید جلب توجه کنم شب: موهامو دم اسبی بستم💆♀️ تیشرت مورد علاقمو پوشیدم👚 و راه افتادم... مسیر نسبتا دور بود،برای همین تاکسی گرفتم توی راه من توی گوگل عکس های اون منطقه رو نگاه کردم بالای شهر بود و هر کسی نمیتونست اونجا خونه بخره نمیدونستم لوکاس تا این حد خانوادش پولدار هستن. بالاخره رسیدم،حیرت زده شده بودم عمارت اونها خیلی زیبا و بزرگ بود. زنگ اونجارو زدم،لوکاس درو باز کرد لوکاس:خوش اومدی لورا بیا تو... گفتم:اههه مرسی لوکاس من رو به طرف سالن همراهی کرد،فقط منو لوکاس و مایا و آدلی بودیم
مشغول صحبت بودیم،میگفتیم و میخندیدیم و تکالیفمونو ذره ذره باهم حل میکردیم... نمیدونم چرا ولی همون لحظه احساس سرگیجه داشتم انگار قرار بود همون لحظه چشمام سیاهی بره و از هوش برم_اععع لوکاس من حالم زیاد خوب نیست،من یه لحظه میرم بیرون شاید هوا بخورم بهتر شم +چچ...چییی بب..باشه چی شد یهوو؟؟؟😳 مایا:لورا خوبی؟؟؟؟؟😨 از صندلی بلند شدم و چند قدم برداشتم اما همان موقع از حال رفتم بعد چند لحظه کم کم چشمامو باز کردم، لوکاس من رو گرفته بود لوکاس:لورااا خوبیییی؟؟؟؟از حال رفتی😰
_ خوبم..ن...نمیدونم چرا اینطوری شدم +مُردم از ترس و نگرانی😦 _جانم؟😐 +چیزز...یعنی نگران شدم چرا یهویی بی هوش شدی از روی زمین بلند شدم... _فکر کنم بهتره من برم دیگه دیر وقته +با این حالت؟!وایسا بگم برات آب قند بیارن _نه ممنون لازم نیست +پس بگم راننده تا خونه برسونتت یا اصلا خودم میرسونمت ممکن بود با اون حالم نتونم تاکسی بگیرم و پیاده هم نمیتونستم برگردم _چ....ن.. +زود باش دیگه سوار شو،ما که همکلاسی ایم از این حرفا نداریم😁 _خیله خب...ممنونم🙂 رفتیم به پارکینگ اونجا،ماشینش هم همونطور که معلومه شیک و مدل بالا بود،سوار شدم چند دقیقه بعد:(بین راه) _راستی لوکاس من پدرو مادرتو اصلا ندیدم +چیزه...اونا مسافرتن _آهان
+پدر و مادر تو چی تاحالا چیزی دربارشون نگفتی _خب راستش...چطوری بگم... خیلی سخته😔،اونا شش ماه قبل فوت کردن +جج..جدی میگی؟؟😧 _اره😪 +یعنی با داداشت زندگی میکنی؟ _اره...وقتی که اونا مردن من افسردگی گرفته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم +داداشت چی اونم افسردگی گرفت؟؟؟ببخشید انقدر سوال میپرسم _کی اون؟؟؟اون همیشه کیفش کوک بود،میرفت بیرون خوش میگذروند... +من حتی نمیتونم تصورشم بکنم که...اونا یعنی،پدرو مادرم نباشن _راستی لوکاس اون شب تو شهر بازی گفتی یه داداش بزرگ تر داری اون کجاست؟ +اون برای دانشگاهش رفته لندن،پدر و مادرم هم رفتن بهش سر بزنن _آهان پس تو خونه تنهایی +ببینم اینجا خوننتونه؟ _در مقابل عمارت شما ضایعه س نه؟! +نه اینطور نیستتت من فقط سوال پرسیدم
_مرسی که منو رسوندی لوکاس +خواهش میکنم _خب دیگه شبت بخیر +شب بخیر از ماشین پیاده شدم،وارد خونه شدم لباس هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم مدت زیادی گذشت ولی خوابم نبرد فقط به در و دیوار نگاه میکنم دست خودم نیست ولی...مدام به لوکاس فکر میکنم از وقتی باهاش آشنا شدم،کمکم کرد به ترسم غلبه کنم تو درسام کمکم کرد منو توی اون حالم ول نکرد هر چند،اون فقط دوست منه ولی با این وجود یه وقتایی که اون رو میبینم قلبم شروع میکنه به تند تر تپیدن...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👌👌👌👌👌
مرسی
منتظرمم عللیی
خوشحالم که خوشت اومد
عالی بیددد ❤❤
مرسیی