11 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 1 سال پیش 628 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
برید و تک تک کلمات رو بخونید اما بدانید که هیچچچچ چیز بدی ندارد زیرا من قوانین را به درستی رعایت میکنم🐞🐈⬛💗
خلاصه:مرینت دوپن چنگ که از یه خانواده ی پولدار هست،لیدی باگ و نگهبان هست.آدرین آگرست هم پسر گابریل آگرست طراح معروف و کت نوار هست.لیدی باگ و کت نوار بعد از پس گرفتن معجزه گر ها از مونارک باهم راب*طه دارن.اما مارینت و آدرین در زندگی واقعیشون مجبور به ازدو*اج باهم دیگه شدند ولی اون ها از هم متنفرن.حالا هم باهم قرار گذاشتن که این یه ازدواج صوریه و قراره هرکسی زندگی شخصی خودشو داشته باشه...
بی جون و با اعصابی داغون وارد دفترم شدم و پنجره رو باز کردم.نسیم خنکی وارد اتاق شد و حالمو کمی بهتر کرد.به پاریس نگاه کردم.شهر عُشاق.شهری زیبا که خیابون هاش پر از عطر خوب نون تازست.خودم هم میخواستم همینکارو کنم.خودمم میخواستم با مرینت یه فرصت بدم!خودمم مطمعن نیستم اما انگار وجودم میخواد به لیدی باگ ثابت کنه که بدون اون هم زندگی ممکنه و من بهش محتاج نیستم!صدای باز شدن در اتاق منو به سمت خودش برگردوند.فلیکس به چهارچوب در تکیه داده بود:میتونم بیام داخل؟(لبخندی زدم و به مبل توی اتاقم اشاره کردم)بعد ها متوجه شدم که فلیکس فقط به خاطر اهمیتی که به من میداد همه ی اون کارها رو انجام داده.روی مبل نشست و بعد از اینکه قهوه هامونو آوردن،شروع کرد به حرف زدن:خب؟امشب مرینت رو هم با خودت میاری؟(فنجونمو به سمت لبم بردم):امشب؟!_اره دیگه!جشن تولد کارولین،خواهر کریستین بیل!(یه آه سوزناکی کشیدمو گفتم)_من اونو یادم رفته بوود!(به مبل تکیه دادو دستشو به چونش زد):حدس میزدم!به همین علت اومدم پیشت...
شیر آب داغ رو باز کردمو لباسامو توی سید لباسا انداختم و آروم توی وان حموم دراز کشیدم.این آب واقعا کمک بزرگی به کمر دردم بود.بخار اطرافم رو گرفته بود و دیدم تقریبا تار بود.همسن هم باعث میشد دوباره و دوباره تو افکارم فرو برم.پاهامو تو شکمم جمع کردمو دستامو روش گذاشتم.سرمو روشون گذاشتم و چشمامو بستم.سرم درد میکرد.یعنی میتونم اینکارو کنم؟میتونم به یکی جز لیدی باگ علاقه نشون بدم؟باید دوپن چنگ رو گول بزنم یا واقعا بهش یه فرصت بدم؟آههه.شامپو رو برداشتم و یه مقداری رو توی دستم ریختم...
~مرینت~
خط چشمم رو کمی بیشتر ادامه دادم و به بازتاب خودم توی آینه نگاهی انداختم.تیکی گردنبند نقره ی ظریفی رو از جعبه ی جواهراتم آورد و گفت:مرینت،گوشواره هات رو هم در میاری؟(گردنبند رو ازش گرفتم و لبخند ملیحی زدم):عمرا.به خاطر همین مواقع هست که گوشمو یه سوراخ دیگه هم کردم!(گوشوارهای نقره ای که به شکل نقطه بود رو هم پوشیدم)موهامو باز گذاشته بودم و چون آگرست گفته بود مهمونی خاصی هست و باید عالی به نظر برسم،یکی از طراحی های خودمو پوشیدم که یه لباس صورتی تقریبا پف داری بود و کمی چین داشت.(به در اتاقم نگاه کردم)اما...آگرست چرا هنوز آماده نشده؟بدتر از دختراست واقعا!پوفی کردمو ظرف بستنی که روی میز کنار تختم بود و کوامی ها خالیش کرده بودن رو برداشتم.توی سینک گذاشتمش و شیر آب رو باز کردم تا وقتی که آگرست آماده بشه بشورمش.اما آب نمیومد!چند بار شیرو و باز و بسته کردم اما حتی خبری از یه قطره هم نبود.صدای بلندش توی خونه پیچید که اسممو فریاد میزد:دوپن چنگگگگگگگ!
به در اتاقش با دو انگشتم ضربه زدم:آگرست؟!خوبی؟(داد زد):دوپن چنگ آب قطعه!(خندم گرفته بود)با لحنی که خنده توش موج میزد گفتم:میدونم!حالا چی شده مگه؟(دوباره داد زد):من تو حمومممم!(متعجب گفتم):چییی؟!خ...خب به احتیاج داری؟_معلچمه که به آب نیاز دارم!داشتم موهامو میشستم!(الان باید تو راه مراسم میبودیم نه اینکه تازه شروع به شستن موهات کرده باشی)این چیزی بود که با قیافه ی پوکرم تو افکارم بهش گفتم.از پشت در بسته ادامه دادم:آمم...خب من چیکار کنم؟(صداش هنوز هم از توی حموم به گوش میرسید):من نمیدونم!یکم آب برام جور کن و به سرایدار زنگ بزن!(باشه ای گفتم و سریع به از پله ها سرازیر شدم)اول با تلفن ثابت خونه به سرایدار زنگ زدم و مطلعش کردم و اونم گفت که سریع مشکل رو حل میکنه.بعدش هم هرچی بطری آب معدنی توی یخچال بود رو برداشتم و ریختمشون توی یه قابلمه ی بزرگ و روی اجاق گاز گذاشتمش تا گرم بشن و آگرست انقدر غر نزنه.به خاطر حجم زیاد آب،زمان بیشتری برای گرم شدنش میبرد.آگرست هم از توی حموم هر پنج دقیقه یه بار نام خانوادگیمو بلند داد میزد و ازم درخواست آب گرم میکرد!تا آب گرم میشد منم رفتم یه لباس راحت تر پوشیدم چون میترسیدم آب بریزه روم و لباسی که براش یه هفته ی کامل زمان کذاشتم،خراب بشه!
قابلمه رو از پله ها بالا بردم و به پشت در اتاقش رسیدم.با پاشنه ی پام به در لگد زدم:آگرست؟!آب امادست!_بیا تو در بازه.در رو با آرنجم آروم باز کردم تا آب نریزه.یه نگاه سریع به اتاقش انداختم.درواقع اتاقی که قرار بود مال من باشه!توی اتاق نبود!آروم صداش زدم:کجایی؟!صداش رو از سمت چپم شنیدم.سرشو از در حموم اتاقش بیرون آورده بود و نگام میکرد.با دیدن کَلَش با اون حجم از کف و شاپموی روش نتونستم جلوی خندمو بگیرم و در آخر از خنده منفجر شدم!زیر لب غرید:آبو بیار.(سعی کردم خندمو کنترل کنمو آروم گفتم):باشه!(چند قدم برداشتم.)(چقدر اتاقت بهم ریختس!)این چیزی بود که گفتم.ادرین باز هم غرید:فقط آبو بیار.(یه قدم دیگه برداشتم اما چیز خیس رو زیر پام احساس کردم و بعد هم لزج!مثل شامپو یا کف میموند!احتمالا از موهای آگرست چکه کرده و رو زمین ریخته.اما...من دارم میوفتم؟!آب چی؟!قابلمه ی آب داغ رو میدیدم که بین زمین و هوا معلقه و قراره وقتی که پخش زمین شدم،بربزه روم و من رو بسوزونه!کُ...مک...دستم چپم ناگهان کشیده شدو از مسیر آب داغ خارج شدم و بازوهام بین دست های خیس آگرست قرار گرفتن!
چند بار پلک زدم تا متوجه شم جریان از چه قراره.درسته!من پام لیز خورد و نزدیک بود قابلمه ی آب داغ بریزه روم اما آگرست از حموم اومد بیرون و من کشید کنار و میشه گفت الان تو ب...غلشم!به صورتش نگاه کردم.عصبی و نگران به نظر میرسید.با چشماش داشت روحمو میبلعید!با صدای کمی بلندی دعوام کرد:حواست کجاست؟!نزدیک بود بسوزی!من گفتم آب برام بیار نگفتم آب جوش بیار که!میخواستی بسوزونیم؟!(با تته پته گفتم):ن...نه...فقط...(صدای افتادن چیزی مثله پارچه به گوش رسید!)ها؟!چی افتاد؟یکی از لباس های تو اتاقش؟!خواستم سرمو برگردونم تا ببینم وی افتاده که با صورت سرخی داد زد:نگاه نکن!(با تعجب به صورتش خیره شدم):ها؟!(بدون اینکه نگام کنه و با چشمای بسته و صورتی سرخ شده گفت):پایین رو نگاه نکن!_ن...نگو که...(اگه متوجه نشدید چیشد بگید توضیح بدم که چی افتاد)(باز هم داد زد):چشماتو ببند!(احساس کردم منم صورتم سرخ شده...)چشمامو بستمو آگرست منو به بیرون اتاقش ها داد و درو محکم روم بست.صورتمو با دستام پوشوندم.اوه خدای مننن!!!صدای تلفن باعث شد به سمت پذیرایی برم._الو؟!_خانم آگرست میشه خواهش کنم شیر آب رو باز کنید؟!_ب...بله.(شیر آب آشپزخونه رو باز کردمو با دیدن جاری شدن آب ازش با ذوق گفتم):آب!!!(سرایدار که پشت خط بود کمی خندید):بله!درستش کردیم.اگه باز هم مشکلی بود باهام تماس بگیرید.(بعد از کلی تشکر قطع کردمو آگرست رو صدا زدن):آگرستتت!!!آب وصل شد!!!(صدای ضعیفش توی خونه پیچید):خودم میدونم!!!...
خلاصه که من دوباره لباسم رو پوشیدم و آگرست هم بالاخره آماده شد و سوار ماشینش شدیم.کل مسیر هیچکدوممون هیچ حرفی نزدیم.با اینکه اتفاقی نیفتاده بود ولی بازهم خجالت میکشیدم نگاهش کنم و احساس میکردم اون هم معذبه؛پس تشکر کردن ازش رو گذاشتم برای بعداً.جشن توی باغ بزرگی برگزار میشد.باغ پر از گل های رنگارنگ و زیبا بودند و مسیر با چراغ های سفید،روشن شده بودن.خانومی مارو تا جمعیت همراهی کرد و بعد هم رفت.با اینکه باغ بود،اما قسمت هاییش که قرار بود جشن برگزار بشه،سنگ فرش شده بودن پس کفش های پاشنه بلندم اذیتم نمیکردن.به سمت صاحب جشن رفتیم.طبق گفته ی آگرست،این مهمونی درواقع جشن تولد کارولین بیل بود.دختر جوانی که به نظر میومد کمتر از 25 سالش باشه با موهای مشکی و چشم های قهوه ای تیره.چهره ای طبیعی اما زیبا و خیره کننده ای داشت.ناخوداگاه به آگرست نگاه کردم.اتگار میخواستم بدونم چهره ی آگرست وقتی کارولین رو میبینه چه شکلیه و یا اینکه چه نوع دختری رو میپسنده.خیلی طبیعی باهاش برخورد کردو تولدش رو تبریک گفت.منم تبریک گفتم و کمی باهاش صحبت کردم.طبق گفته هاش خارج از کشور،مدیریت بازرگانی میخونه؛درست مثل من.هرچقدر بیشتر باهاش حرف میزدم به نقاط تفاهم بیشتری باهاش میرسیدم.در آخر هم شمارشو گرفتم و گفتم بعداً باهم بریم بیرون.کمی بین جمعیت قدم زدم و با چشمام دنبال آگرست میگشتم.وقتی با کارولین حرف میزدم غیبش زده بود.با چند نفری هم این مابین احوال پرسی کردم و چند نفری هم از... دواجم رو تبریک گفتن و من هم با لبخندی مصنوعی تشکر کردم
از دور دیدمش،کت و شلوار مشکی گشاد و یه جلیقه ی گشاد سفید که هیچ دکمه ای نداشت و تا نصفه باز بود،به تن داشت.با چند نفری صحبت میکرد.لبخند مصنوعی به روی لبم نشوندم و به سمتشون رفتم.اما یهو دست دخترونه ای جلومو گرفت.با تعجب به سمت صاحب دست برگشتمو با کلویی مواجه شدم که یه لبخند عجیب روی صورتش بود:دوپن چنگ!!!اومدی جشن تولد یا مراسم رقص؟(به خاطر لباسم این حرف رو زد)یه نگاهی به سر تا پاش انداختم.یه لباس دکلته ی زرد که بند هاش دور گردنش بسته میشدند و دامن چین چینش تا روی زانوش بود.صندل سفیدی هم پوشیده بود و موهاشو بافت کف سر بسته بود.بدون هیچ حسی در صورتم بهش گفتم:بهم گفتن که برای جشن یه لباس شیک و درخور بپوشم اما انگار خبرش به تو نرسیده!(کمی عصبی شد):هه!شنیدم لباس طراحی میکنی.این لباس رو هم خودت طراحی کردی؟واقعا که خیلی مس...(یه خانومی که نزدیکمون وایساده بود،انگار حرفامون رو شنیده بود و پرید وسط حرف کلویی و با ذوق و شوق رو بهم گفت):اوه خدای من!این لباس رو خودت طراحی کردی؟واقعا کار دسته؟!خیلیی خوبه!(با لکنتی که حاصل از شوکه و متاثر شده بودن،بود گفتم):آ...آم...بله!(با ذوق به آقایی که همراهش بود اشاره کردو گفت:هی برندن اینو نگاه کن!این پیراهن زیبا کار خودشونه!(مَرده هم با اشتیاق به لباسم نگاه کردو بعد با دقت به صورتم خیره شد)
دیگه کم کم داشتم معذب میشدم.یکهو با خوشحالی بشکنی زد؛انگار تونسته بود مسئله ای که توی ذهنش به وجود اومده بود رو حل کنه:ببینم خانوم،شما عروس گابریل آگرست نیستید؟!(از زمانی که با اگرست از...دواج کردم،همه منو با لقب ~عروس گابریل آگرست~میشناسن):ب...بله خودمم!_اوه خدای من خیلی از ملاقات باهاتون خوشوقتم مادمازل!(این دقیقا چشه؟!)کلویی هم که تمام مدت شاهد این مکالمه بود،دستشو کمی بالا آورد و گفت:منم کلویی بورژوا دختر شهردارم!(اما مرد و خانومی که مجذوب لباسم شده بودن،به کلویی توجهی نکردن و به سوال پرسیدنشون از من ادامه دادن)یکی پس از اونیکی سوال های مکرر و تکراری که این مدت همه ازم میپرسن رو ازم پرسیدن[زندکی با آدرین چطوره؟][گابریل واقعا اینقدر خشک و جدیه؟!][کجا زندگی میکنین؟][از وصلت با خانواده ی آگرست خوشحالی؟!]و منم پشت سر هم همون جواب های همیشگیم رو دادم...اما خانومه با سوال جدیدش،متعجبم کرد
اون خانوم با موهای قهوه ای و لباس سبزش ازم سوال جدیدی پرسید که من قبلاً به جوابش فکر نکرده بودم:با این همه استعداد طراحی که داری قطعا تو چی شرکت آگرست کار میکنی درسته؟!(مرد ادامه داد):حتما جایگاه خوبی هم بهت داده!به هرحال عروس تنها پسرشی!!!(خب؟!فکر کنم هرچه سریع تر باید مکالمه رو تموم و فرار کنم چون نمیدونم باید چی بگم!اولین باری که آگرست رو دیدم،طرح هامو تو صورتم پرت کردو گفت که من هیچ استعدادی ندارم و کلی چرت و پرت دیگه و بعد ازاون هم اصلا بحث کار کردن باهاش،نشد!اگه الان بهشون بگم که تو شرکت کار نمیکنم،برای آقای آگرست حتما بد میشه و براش شایعه های مختلفی درست میکنن!از طرفی هم اگه بگم کار میکنم،ممکنه خبرش پخش بشه و به گوش آقای آگرست برسه و ممکنه راجبم فکر های بدی بکنه!مثله اینکه دنبال پول و مقام و حتی مدیریت شرکتش هستم!اما خب هیچکدوم درست نیست!)ناخودآگاه یه قدم عقب رفتم.هنوز همون لبخند مزخرف رو روی لبم داشتم.فرار کنم؟!این گزینه ی بدتریه که! چی بگم؟! چی نگم؟!قسم میخورم که میخواستن با چشماشون روحمو ببلعن!دهنم رو آروم باز کردمو گفتم:آم... راستش...(چی داری میگی؟چی میخوای بگی؟!)میتونستم سر خوردن قطره ای عرق سرد رو روی گونه حس کنم.ناگهان دستی دور کم...رم حلقه شد و منو به خودش نزدیک کرد!به صاحب آغوشی که درش فرو رفته بودم نگاهی کردم.آگرست با اون چشم های سبزش نگاهم میکرد.چشماش امشب گیرا تر از همیشه شده بودن!لبخندی به صورت نگران و ترسیدم پاشید که باعث شد وجودم گرم بشه!نفسی که بی اختیار حبس کرده بودم رو بیرون دادم.
روشو به سمت اون خانوم و آقا و همچنین کلویی برگردوند و با لبخند و شوخی وار گفت:انقدر هم...سرم رو اذیت نکنید!از بس سوال پرسیدید،سرش گیج رفت!(با خنده ادامه داد)اون خیلی حساسه!(قیافم تو هم رفت.من هیچ هم حساس نیستم!)اون آقا عذرخواهی و با اگرست شروع به احوال پرسی کرد.کلویی با لبخند موذیانش رو به من گفت:دوپن چنگ...جواب سوال آخر رو ندادی!تو شرکت آگرست کار میکنی دیگه درسته؟!(آگرست اول کمی تعجب کرد و بعد با یه اخم ریز نگاهم کرد.انگار میخواست بدونه من چی گفتم.وقتی صورت نگرانم رو دید،اخمش از بین رفت و رو به کلویی ادامه داد):مرینت فعلا اونجا کار نمیکنه!(خانوم و آقا تعجب کردم اما لبخند کلویی پررنگ تر شد):آقای آگرست اجازه ندادن همچین طراح آماتوری توی شرکتش کار کنه؟!(خندید)یعنی حتی نتونست شغل نظافتچی رو هم بهش بده؟!ها ها ها!(آگرست با چهره ی خونسردی ادامه داد):کاملا برعکسه!مرینت یه طراح کاملاً با استعداده و طراحی هاش هیج عیب و نقصی ندارن و خاصن!(رو به خانوم و آقا ادامه داد)پدرم و من چندین بار از مرینت درخواست کردیم که طراحی کالکشن بهاره سال آینده رو به عهده بگیره...(با لبخندی که تا حالا ازش ندیده بودم رو به من ادامه داد):اما اون گفت که میخواد مثله همه ی کارمند ها از صفر شروع کنه و بدون هیچ کمکی،روی پای خودش وایسه و خودش پیشرفت کنه!الان هم داره برای آزمون ورودی شرکت میخونه!(به معنای واقعی کلمه تک تک کلماتی که آگرست به زبون میاورد،یکی پس از دیگری دروغی بیش نبودن!ما هرگز همچین مکالمه ای نداشتیم و هرگز چنین پیشنهادی نشد!)خانومه رو بهم گفت:اوه عزیزم!کار خیلی خوبی میکنی که میخوای خودت پیشرفت کنی!مطمعنم روزی از خود گابریل هم بهتر میشی(و بعدش خندید)منم با خنده ی کوتاه و مزخرفی همراهیش کردم و بعد از چند تا جمله ی دیگه ازشون فاصله گرفتیم...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
58 لایک
بازم توضیح بده درباره اون قسمت😂✨
حوله ی دور کمرش افتاد💀✌️
وقتی ادرین داره تلاش میکنه دل ماری رو به دست بیاره ولی این فکر میکنه داره لاف میزنه 😂😂
جررر
فقط اسلاید 6😂😂این پارت مورد علاقم بودددد😂😂😂😂
ای بلا چرا این پارتو دوس داشتی هاااان😂😂😂
نمد کلا اولش حس خوبی گرفتم که یهو اونجوری تموم شد 😂😂
خیلی هم عااالی
کاشکی بهم گفته بودی پارت دادیییی
نکنه باهام قهریییییی
*فنآرت آخر کار... هیق انگار آدرین entpئهههه
شبیه پرنس کریستوفرههههه
ببخشید🥲🥲💔
جررر
احتمالات زياده ولى احتمالا ادرين يا كوامى ها رو ببينه يا يكيشون اون يكى رو به اشتباه موقع تبديل ببينه
پارت بعد رو سريع تر بزار دارم كلافه ميشمممم
😤😤
چشمم
چشمت بى بلا 😇😊
مثل همیشه محشر بود ❤️😊
ج چ :واقعا نمیدونم چه کرم هایی واسه افشا هویت داری 🤣هیچ ایده ای هم واسش ندارم 😁 ولی هرچیزی که تو بنویسی مطمئنم محشر خواهد بود ❤️😊
جررررر😂😂🥺😍❤️🔥مرسییی
اسم پیج اینستا تو میدی؟
harls.angel
لطفا ،خواهشا ،با احترام ،التماستتتتتت میکنممم پارت بعد رو زود بزاررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر 🥺🥺🥺🥹🥹🥺🥹🥺🥹🥺🥹🥺
ج.چ: باهم خیلی خوب میشن و یه روزی آدرین به مرینت در حالی که توی پارک هستن میگه من کت نوار هستم یا برعکس 🙄
😂😂😂شایدددد😌
شاید یعنی باشه دیگه... 😂🥲
من تصمیمو از قبل گرفتم🤣🤣ولی...
😭😭😭😭😭😭
چرا من عاشق رمانت شدممممم
عالیییی
ج.چ : به نظرم با هم در مورد انیمه میراکلسه دوباره حرف بزنن و تاداا
ری اکشنشونم قطعا خوشحالیه
شاید😌
عالیییییی بود
احساس میکنم آدرین اول هویت مرینت رو میفهمه .
یک سوال کشف هویت حدود چند تا پارت دیگه است؟
نمیدونم😂😂😂واقعا نمیدونم ولی طبق روندی که داستان داره با سرعت پیش میره...به زودی
خداروشکر دیته نمیتوانم صبر کنم😂
😂😂احساس میکنم ممکنه انتظاراتتون رو برآورده نکنم