
ناظر کیوتم خواهش میکنم منتشر کن🥺🙏🏻♥️
(از زبان هاروکو) بلاخره موقعیتی برایمان پیش آمد. بلاخره میتوانم با کمک شینچیرو سان این دو تا اب۲۲۲له را از سینگلی در بیاورم. نگاهم به شینچیرو افتاد، به سمتش قدم گذاشتم. با لحنی آروم و شیطنت آمیز گفتم:«میگم شینچیرو بیا یه نقشه برای این چهارتا بکشیم...به خدا فسیل شدم از بس این دوتا من۲۲۲گل سینگل بودن» شینچیرو آهی سرد کشید و لب زد:«منم از سینگلی مایکی و ایزانا خسته شدم...یه نفر نیست بیان آدمشون کنن» با لحنی کنجکاو پرسیدم:«برای چی آدمشون کنن؟» شینچیرو با آرامش پاسخ داد:«ایزانا پسر مغرور و حرف گوش نکنیه...مایکی هم پسر گش۳۳ اد و خن۳۳گولیه...من که نتونستم آدمشون کنم شاید هیتوها و آیری بتونن»سپس باشهای گفتم و مغازه را مرتب کردیم. (از زبان آیری) بلاخره به پارک کوچکی که همیشه به آن میروم رسیدم. دویدم و کنار درختی جیغی بلند کشیدم. در آن لحظه، از گوجه هم قرمز تر شده بودم. عحب وضعیت بدی بود، روی ایزانا سان افتاده بودم، تازه از بالا هم لباس نداشت. کمی با خود فکر کردم؛ سپس محکم با دستانم به سرم کوبیدم چون...
چون باعث شدم هیتوها روی مایکی سان افتاد. میدانستم اگر هیتوها من را ببیند، حتما از من موچی درست میکنه. هرجور که شده باید از دست هیتوهای گودزیلا فرار کنم؛ ولی اول یک نوشیدنی بخرم چون خیلی تشنهام. به سمت دستگاه رفتم و آبمیوهای با طعم پرتغال گرفتم و مشغول نوشیدن آن شدم. (۲۰ دقیقه بعد) چشمانم را بسته و روی نیمکت نشسته بودم. ناگهان دستی روی شانهام قرار گرفت. از ترس سریع رویم را برگرداندم. باورم نمیشد ایزانا سان بود! خدایا اکنون چگونه به رویش نگاه کنم. ناگهان روی نیمکت نشست و لب زد:«هوی آیری! چرا یهو فرار کردی؟» با لحن شرمندهای پاسخ دادم:«ببخشید!ببخشید! نمیخواستم روی شما بیوفتم یهویی شد» ایزانا چند دقیقه نگاهم کرد و سپس تک خندهای کرد و جواب داد:«منم چندان بدم نیومد...»سپس دستش را روی سرم گذاشت و صورتش را نزدیکم کرد و...
گفت:«بامزه» در آن لحظه احساس میکردم که قلبم نمی تپید. از روی نیمکت بلند شدم و دست پاچه شدم و با لکنت گفتم:«ام..من.من ب باید ب برم» ناگهان ایزانا سان دستم را گرفت و سمت خودش کشید و لب زد:«وایسا...!» ناگهان دست پاچه شدم و روی ایزانا سان افتادم. خدایا بدترین اتفاق زندگی من این است. حالا چگونه به چشمان ایزانا سان نگاه کنم.
(از زبان هیتوها) وای خدایا بدترین اتفاق زندگیم افتاد. آخه چرا باید روی مایکی سان بیوفتم؟ من حساب هاروکو و آیری را میرسم، چنان حسابشان را میرسم که مرغای آسمون به حالشان بخندند. دستم را بلند کردم تا گارسون بیاید. بلاخره گارسون آمد. گارسون، پسری با موی سیاه و چشمانی سبز و جثهای ریز بود، گفت:«خانم چه چیزی میل دارید؟» با آرامش و لبخند پاسخ دادم:«یه کیک شکلاتی...با چای» گارسون چشمی گفت و رفت. آهی سرد و بلند کشیدم که ناگهان شخصی رو به رویم نشست و پرسید:«چرا آه میکشی؟» چشمانم را باز کردم. باورم نمیشد اون..اون...
ناظر قشنگم لطفا منتشر کن خواهش میکنم🥺🙏🏻♥️
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هیتوها چان عسیس دلم من بخش دوم پارت ۱۱ رو گذاشتم تو هنو اون یکی داستانت رو نزاشتی؛-؛!
میزارم امروز یا امشب
موی سیاه و چشمانی سبز و جثهای ریز بود،
چیفویوعههههه؟؟؟؟🥺عر
به خدا همینطوری نوشتم چیفویو نیست😂
اما بعدا میاد
یا ابلفضل تسبیحم کووووو
نمیدونم رو میز رو نگاه کن
چرا هی پارت به پارت هنتای هارو میسپاریم دست اونیکی
من دیشب خسته بودم گشا3دیم اومد وگرنه خودم مینوشتم😐🚬🚬
من پارت بعد مواخوام
باهوش...
من تو پارت قبل گفتم هیتوها میره خونه...
نه رستوراننننن
اس22کل منم پارت قبلش نوشتم میره خونه😐💔
تسلیت عرض مینمایم 🤝🏼🥲
🥲🤝