
سلام خوبید خوشید چخبرا امیدوارم حالتون خوب باشه این پارت یک داستانه امیدوارم که خوشتون بیاد
زهرا: بچه ها پوشیدید لباس هاتون رو میخوایم راه بیفتیم دیگه. محمد و لیلا:اره مامان پوشیدیم الان میایم حامد:خب من میرم ماشین رو روشن کنم تا شما بیاید زود باشید ساعت ۳ ظهره اگه دیر راه بیفتیم ساعت ۱ میرسیم دزفول سریع باشید
محمد:چشم بابا اومدیم راوی: خانواده محمد اینا از ساعت ۳ بعد از ظهر حرکت کردن و از راه خرم اباد به سمت دزفول رفتن و ساعت ۱ شب رسیدن(همون چیزی ک حامد گفت😂😐🤦🏻♂️) در زدن و رفتن تو خونه و شام خوردن و گرفتن خوابیدن تا لنگظهر😐
صبح فردا شد و همه بیدار شدن و خودشون رو برای تفریح اماده کرده بودن که اتفاقی که دور از انتظار بود اتفاق افتاد ینی ۲ شبانه روز پشت سر هم بارون اومدن این دو خانواده به چند تا مال یا همون مجتمع تجاری بزرگ رفتن و خرید کردن و برگشتن به خونه
فردای اون روز فرهاد: خب امروز میخواید بریم کجا بگردیم بارون بند اومده محمد گفت: بریم سر خاک مادربزرگم که توی مسجد سلیمان هست و در راه برگشت به یک رستوران بریم اینطوری هم یاداموات کردیم هم خوش میگذرونیم
راوی: همه راه افتادن به سمت مسجد سلیمان تا به سر خاک مادر زهرا ینی رقیه برن بعد از خوردن غذا به دزفول برگشتن و قرار شد که فردا به باغ مادر فروغ برن و یزره عشق و حالکنن
فردای اون روز جمعه بود و همه اماده شدن که برن به سمت باغ و از ساعت ۱۰ رفتن به باغ نورد نظر وقتی رسیدن اونجا محمد ناگهان یک دختری رو دید که به قولی یک دل نه صد دل عاشقش شد و وقتی که رفت توی اتاق و دید روسری سر اون دختر نیست خجالت کشید و پریا گفت:
پریا گفت: بیا بابا بچه مسجدی توام برای ما مسلمون شدی حالا(بخاطر اینکه خودپریا جلوی محمد با استین کوتاه بود) محمد که میخواست توجه اون دختر رو جلب کنه گفت: همه که مث تو نیستندشاید یکی خوشش نیاد پریا: لیلا ببین داداشت چیمیگه لیلا: یکتا مگه توام موافق نیستی؟ (محمد در خیالاتش: اها پس اسمش یکتاس چه اسم خوشگلی) یکتا: اره والا همه کهمث هم نیستن (محمد همچنان در خیالاتش: چه دختر با شعور و با وقاری)
بچهها(منظور از بچه ها ینی یکتا و پریا و لیلا و محمد) رفتن یزره بیرون از باغ راه برن و به قولی شیطونی کنن و چند تا عکس هم گرفتن و همچنان نگاه های عاشقانهی محمد دنبال یکتا بود شب شد و همه رفتن خونه فرهاد و خونوادش و این اخرین باری بود که محمد یکتا رو میدید و میدونست که دلش براش تنگ میشه همون شب محمد به یکی از دوستاش که توی تستچی باهم دوست شده بودن گفت که من از یکتا خوشماومده چیکار کنم و اینا؟
اون شخص گفت: برو همین الان بهش بگو که حست نسبت بهش چیه وگرنه توی دلت سنگینی میکنه و تا ابد زجر میکشی محمد هم گفت باشه و به خواهرش گفت که به یکتا بگه محمد ازت خوشش اومده تا ببینه جواب اون چیه اما اونموقع ساعت ۱ نصفه شب بود و فرداش خونواده محمد برمیگشتن شهرکرد پس نمیشد دیگه یکتا رو ببینه
خب اینم از این پارت بیشترشو راوی توضیح داد چونکلی بود هرجا که جزئیات بيشتری داشته باشه رو شخصیت ها میگن:) امیدوارم خوشتون اومده باشه پارت های بعدی جذابتر هستن
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام محمد چه خبر
سلام محمد منم کاوه یادت میاد میشه دنبالم کنز بتونم بهت پیام بدم