10 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 1 سال پیش 666 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر میتونی تک تک کلمات رو هزاراننننن بار بخونی اما هیچچچچچ چیز بدی نداره🐞🐈⬛
(هنوز تبلیغ رو آپدیت نکردم میدونم🚶💔)خلاصه:مرینت دوپن چنگ که از یه خانواده ی پولدار هست،لیدی باگ و نگهبان هست.آدرین آگرست هم پسر گابریل آگرست طراح معروف و کت نوار هست.لیدی باگ و کت نوار بعد از پس گرفتن معجزه گر ها از مونارک باهم راب*طه دارن.اما مارینت و آدرین در زندگی واقعیشون مجبور به ازدو*اج باهم دیگه شدند ولی اون ها از هم متنفرن.حالا هم باهم قرار گذاشتن که این یه ازدواج صوریه و قراره هرکسی زندگی شخصی خودشو داشته باشه...
کنترل رو بی هیچ حرفی به سمت تلویزیون گرفتمو روشنش کردم و کانال رو آوردم.بدون هیچ حرفی کنار هم روی مبل نشستیم و تماشاش کردیم.قسمت منجمد ساز بود و آقای آندره شرور شده بود.اون روز رو به خوبی یادمه،کت نوار با یه دختر دیگه ای دیده شده بود و آندره که مارو باهم شیپ میکرد،خیلی ناراحت شده بود...اون موقع ها احساساتی مشابه به احساسات کت نوار نسبت به رابطمون نداشتم و نتونستم اعترافش رو قبول کنم...فقط چون فکر میکردم ما برای هم مناسب نیستیم و هویت هامون نمیذارن مثله همه ی زوج ها باشیم!و البته حس هام درست میگفتن!الان من از کت جدا شدمو توی خونه ای مشترک روی مبل سه نفره با اگرست نشستم و دارم انیمه مو میبینم...هعییی روزگار وحشی.همزمان با اگرست آهی کشیدیم.با تعجب بهم نگاه کردیمو همزمان گفتیم:تو چرا ناراحتی؟!(ازاین هماهنگی خندم گرفته بود)برگشتم و به تبلیغاتی که از تلویزیون پخش میشد نگاه کردمو گفتم:به نظرت کت نوار با اون دختره ای که توی این قسمت باهاش بیرون رفته بود،بهم میان؟!(نمیدونم چرا این سوال رو ازش پرسیدم)دستپاچه شدمو گفتم:آه...البته همینطوری چون طرفدار این انیمه ای دارم ازت میپرسم!ها ها ها!...یکم نگاهم کردو به تلویزیون خیره شد و شبکه رو عوض کرد:از نظرم به لیدی باگ بیشتر میاد.اونا واقعا بهم میان!میدونی،جوری که همدیگرو کامل و ساپورت میکنن خیلی خوبه!(با ذوق و شوق داشت حرف میزد.تاخالا اگرست رو اینطور ندیده بودم!راستش اون تیله های سبزش بیشتر از همیشه میدرخشیدن و صورتش رو زیباتر کرده بودن!ناخودآگاه احساس آشنایی بهم دست داد.اخساس امنیت و آرامش!حسی که فقط پیش کت نوار داشتم!محوش شدم و اون همینطور حرف میزد
_اونا واقعا بهم می...یهو ساکت شد و رفت تو خودش!_آمم...خوبی؟!از روی مبل بلند شد و به سمت در خروجی رفت«میرم یکم هوا بخورم»این چیزی بود که قبل از بستن در پشت سرش گفت.وقتی داشتم دوش میگرفتم،مسواک میردم،موهامو شونه میزدم و لباسای خوابمو میپوشیدم،همش ذهنم درگیر تغییر سریع اخلاقش بود.یعنی وی باعث شده بود که ناراحت بشه؟من که کار خاصی نکردم.از نظرم سوالی که پرسیدم هم مشکلی نداشت!تازه خیلی هم با ذوق و شوق داشت راجبش حرف میزد و اظهار نظر میکرد!هعیی هرگز نمیتونم بفهمم توی اون سرش چی میگذره!
«آدرین»
زیر نور زرد چراغ ها قدم میزدم.از نیمه شب میگذشت و آدم های زیادی توی خیابون ها نبودن.به قدری از خونه دور شده بودم که پارک رو میتونستم از اونطرف خیابون ببینم.هه!خونه؟!چه بلایی سرت اومده ادرین؟!روی نیمکتی توی پارک نشستم.سرمو بین دستام گرفتمو شروع کردم به خندیدن.این قطعا یه خنده ی عصبی بود!یه خنده ی دردناک!تعریف من از خونه جایی هست که بتونم توش احساس آرامش و امنیت کنم!جایی که با اون باشم!چرا الان دارم از کلمه ی خونه برای مکانی که با دوپن چنگ هستم استفاده میکنم؟!(خنده ی عصبی)واقعا خنده داره(خنده شدیدتر میشه)صدام کل پارک خالی رو گرفته بود.پلگ از تو پیراهنم اومد بیرون و با نگرانی نگام کرد:آ...آدرین؟!چت شده؟!د...داری منو میترسونی!
به خندیدنم ادامه دادم تا اینکه اولین قطره ی اشکم روی گونه ی چپم سر خورد.و بعدی و بعدی...همینطوری کل صورتم رو خیس کردن!از پشت یه تصویر ناواضح به آسمون شب نگاه کردم:الان داره چیکار میکنه؟همیشه باهم انیممون رو نگاه میکردیم.ولی الان...فرد دیگه ای کنار هردومونه.صورتمو با دست چپم پوشوندم و داد زدم:مسخرس!مسخره!نمیتونم باور کنم!هر روز با ع...ش...ق بهم نگاه میکرد!هر روز بهم لبخند میزد و از روزش میگفت!اون آدمی نبود که بتونه به راحتی همچین کاری با کسی بکنه!چه برسه به من!(خندیدن)شاید از اول هم من براش اهمیت نداشتم و فقط به خاطر معجزه گر و قدرتم و نیازش بهم منو تحمل میکرد و بهم نزدیک شده بود؟!به انگشتر گربه ی سیاه که توی اگنگشتم بود نگاه کردم:فقط کافی بود بهم بگه تا منم این حلقه رو بهش بدم!انگشتر رو درآوردمو با تمام وجودم پرتش کردم و داد زدم:همش به خاطر اینه!!!نفس نفس میزدم.پلگ ناپدید شده و بود و نمیدونستم انگشتر کجا افتاده.دستامو مشت کردم.زیر لبم غریدم:تو به بیرحمانه ترین روش منو ولم کردی...پس دیگه لزومی نداره من بهت پایبند باشم.منم خوشبخت میشم و کاری میکنم از دور انداختنم پشیمون بشی...
در خونه رو باز کردمو تلو تلو خوران وارد شدم.دوپن چنگ انگار تازه از خواب بیدار شده بود و چشماشو میمالید.خمیازه ای کشیدو با یه چشم راستش که باز بود بهم نگاه کردو گفت:صبح...بخیر...(یکم نگاهم کرد)این چه قیافه ایه؟سر صبحی رفته بودی تو باغچه؟چرا انقد لباسات خاکین؟!(هییچ انرژی برای جواب دادن به سوالاتش نداشتم.یه صبح بخیر مختصری گفتمو اومدم تو اتاقم)پیراهنمو درآوردمو انداختمش یه گوشه.دیشب که پوشیده بودمش آبی آسمانی بود اما الان بیشتر قهوه ایه تا آبی!دیگه رو بدنم هیچ کنترلی نداشتم.خودمو پرت کردم رو تخت.چشمام میسوختن و سرم درد میکرد.پلگ هم بعد از کلی غر غر که چرا بی فکر انگشتر رو پرت کردم بین بوته ها،رفت سراغ پنیر هاش که توی کشوی میز کارم قایم کرده بود.کل ۸ ساعت پیش رو توی پارک و اون تاریکی شب داشتم دنبال حلقه ی گربه میگشتم.یه لحظه کنترل خودمو از دست دادمو مجبور شدم کل شبو بین خاک و سبزه سپری کنم و آخر سر هم مامور شهرداری حلقه رو نزدیک به بوته کنار سطل اشغال پیدا کنه.نفس عمیقی کشیدمو به ذهنم استراحت دادم و به خواب رفتم...
چشامو آروم باز کردم.دیدم کمی تار بود پس چشمامو یکم بهم فشار دادم تا وضاح تر بشه.هوا روشن بود.نیم خیز شدم که کمر تیر کشید!یه آه کوتاهی گفتم(😂😂😐)و دستمو به کمرم زدم.به خاطر دیشب کل بدنم گرفته بود و درد میکرد!با صدای گرفته ای آروم صداش کردم:پلگ؟!...صدایی نیومد.روی تخت نشستم و با چشمام دنبالش گشتم ولی ندیدمش:پلگ؟!صدای افتادن چیزی از طبقه ی پایین اومد!به سمت در و بعد هم پله ها رفتم.به نظر نمیومد کسی تو خونه باشه:دوپن چنگ؟!داری چیکار میکنی؟(صدایی نیومد)رفتم جلوتر و با لحن آروم تری گفتم:دوپن چنگ؟...به سمت آشپزخونه رفتم.یه قابلمه داشت روی کف آشپزخونه میچرخید!دیگه کم کم داشتم میترسیدم....با احتیاط یه قدم دیگه هم برداشتم که یهو یه کاسه ی سفید از پشت اُپن ظاهر و توی هوا شناور شد!رسماً احساس کردم قلبم اومده تو دهنم!دو قدم پریدم عقب و اولین چیزی که دستم اومد رو پرت کردم سمتش که ظاهرا بطری آب بود.از شدت ترس لکنت گرفته بودم:ت...تو دیگه چ...چی هستی؟؟!یه صدای آشنایی از زیر کاسه اومد:آدرین؟!متعجب گفتم:پلگ؟!با صدای بلند و ملتمسانه گفت:آدرینننننن!!من توی تاریکی گمشدممم!!برقارو روشن کننن!!آدریییین!
گاردمو پایین آوردم و نفسمو بیرون دادم.رفتم سمتشو کاسه رو از روش برداشتم.چشماشو که باریک کرده بود تا بهتر تو تاریکی ببینه رو کاملا باز کرد و با ذوق و اشتیاق بهم نگاه کردو پرید بغلم و شروع کرد به زار زدن:آدریییین!!!پسر تو یه قهرمان واقعی هستیییی!...(اونقدر پشت سر هم حرف میزد که نتونستم بهش بگم که فقط یه کاسه روش بوده)...از آسانسور اومدم بیرون که ملانی بدو بدو با آیپدش اومد سمتم و گفت:خوش اومدید آقای آگرست!حالتون چطوره؟(راستش هنوز هم بدن درد روی مخم بود)اما لبخندی زدمو گفتم:خوبم!حال تو چطوره؟خواهر کوچیکت چیکار میکنه؟(عینکشو با انگشتش تنظیم کرد)و گفت: اونم به لطف شما حالش خیلی بهتره آقای آگرست!(راستش چند وقت پیش خواهر کوچیکش که فقط ۹ سالشه،جراخی لوزه داشت و من هم توی هزینه های جراحی کمکشون کردم):خوشحالم میشنوم.خب؟!برنامه ی امروز چطوره؟(در اتاقم رو باز کردمو ملانی هم پشت سرم وارد اتاق کارم شد.به آیپدش نگاهی انداخت و گفت:ساعت ۲ عصر یه جلسه با خانم سزار،خبرنگار دارید که حداکثر تا ساعت ۳:۳۰ دقیقه طول بکشه.تا ساعت پنج عصر هم وقت آزاد دارید و میتونید از کارهای شرکت باخبر بشید و اوضاع رو بسنجید.ساعت پنج عصر هم یه قرار با دلال جدید پارچه دارید برای قرارداد جدید.(تشکری کردم و اونم هم از اتاق بیرون رفت)هممم آلیا سزار...اسمشو کجا شنیدم؟اه نمیدونم مهم نیست.وایی کمرم داره روانیم میکنه!تلفن رو برداشتم و به ملانی گفتم یه دمنوش برای کاهش درد و یه مسکن بیاره.
ساعت ۱۳:۵۶ دقیقه بود.ملانی در اتاق رو زد و گفت که خانم سزار توی اتاق جلسه منتظرمه.در اتاق جلسه رو باز کردم که تازه یادم اومد آلیا سزار کیه!دوست صمیمی دوپن چنگ که اکثر اوقات پیششه!این چرا اینجاست؟!امیدوارم فقط راجب عطر جدید حرف بزنه!لبخندی قلابی زدمو گفتم:اوه!!خانم آلیا!خوش اومدید!(باهام دست داد):خیلی ازتون ممنونم که وقتتون رو در اختیارم گذاشتید آقای آگرست!(صندلی رو عقب کشیدمو رو به روی آلیا نشستم:اوه خواهش میکنم!لطفاً این پیشوند های آقا و خانم رو بیخیال بشیم و باهم راحت صحبت کنیم!به هر حال باهم آشناییم!(لبخندی مسخره به صورتم پاشید و گفت):البته!خب بهتره مصاحبه رو شروع کنیم چون وقت طلاست مخصوصا وقت ارزشمند و خاصتر شما!(الان تیکه انداخت؟!آخه چرا؟این تقریبا اولین باره که باهم تنهایی صحبت میکنیم!لبخندی زدمو گفتم):این چه حرفیه!لطفاً شروع کنیم!(نگاهی به ورقه های که جلوش بودن کردو ضبط موبایلش رو روشن کرد):خب همونطور که هفته ی پیش شرکت طراحی آگرست اعلام کرد قرارع یه عطر جدید با حضور شما تو فصل آینده ارائه بدید.درسته که قراره خانواده ی تسوروگی اسپانسر شما.....(ساعت از ۳:۲۰ دقیقه میگذشت و تمام این مدت یه نفس داشت سوال میپرسید و سیم جینم میکرد!مغزم درد گرفته بود و به کوفتگی و خستگی دیشب هم اضافه شده بود و رسماً یه جن...ازه متحرک شده بودم که در جواب سوال هاش فقط از دو کلمه ی ~بله/خیر~ استفاده میکرد!):ازتون خیلی متشکرم آقای آگرست و شرمنده اگه خستتون کردم!(لبخند بی جونی زدمو گفتم):نه بابا خسته چیه!من به شما زحمت دادم و شمارو تا اینجا کشون...(پرید وسط حرفمو خیلی جدی پرسید):با مرینت درست رفتار کن!(با تعجب به صورت جدیش خیره شدم):ها؟!
با حفظ چهرش گفت:مرینت قبلاً یه دختر خیلی سرزنده بود!اما الان خیلی شکسته!جوری رفتار میکنه که انگار همه چی رو به راهه و چیزی نیست!نمیخواد کسی از غوغایی که درونش هست با خبر بشه تا نکنه ما آزرده بشیم!اون همیشه دیگران رو به خودش ترجیح میده و به همین خاطر هم الان توی این وضعیته!(میخواد دقیقا به چی برسه؟)روی صمدلیم صاف شدمو گفتم:منظورت رو متوجه نمیشم!اینا به من چه ربطی داره!(به سمتم خم شد):مرینت به خاطر این از....دواج زوری و اینا خیلی آسیب دید!اون داره چیزایی رو تجربه میکنه که تو حتی نمیتونی فکرش رو کنی!دردی رو تجربه میکنه که تو نمیتونی درکش کنی!فقط هم به خاطر پدر و مادرش داره تحملت میکنه...(کمی عصبی پریدم وسط حرفش):هه!لطفاً جوری حرف نزن که انگار من از خدام بوده با دوپن چنگ زیر یه سقف زندگی کنم و هم...سرش باشم!درد کشیده؟!شکسته؟!هه!تو حتی نمیدونی من با چه وضعی هر روز سر صبح از خواب پا میشم!پا میشم و دلم میخواد ب...میرم!توی هر نفسی که میکشم دلم میخواد محو شم!هر شب به امید این میخوابم که صبح بیدار بشم و ببینم همه ی این اتفاقات یه کابوس وحشتناک بودن!(صداش رو کمی بالا برد):اون هم دقیقا همین حس رو داره!اون هم هرلحظه داره بیشتر و بیشتر توی اون گودال حس گناه فرو میره و اگه من...یعنی ما کاری نکنیم،به زودی دیگه چیزی از مرینت باقی نمی مونه!
گفتم:به من چه ربطی داره!اگه افسرده بشه هم برام فرقی نداره!به همین علت میتونم راحت ازش جدا بشم و اونوقت میتونه دوباره به زندگی قبلیش برگرده!دستی به صورتش کشیدو گفت:ببین من فقط دارم بهت میگم که یکم باهاش بهتر برخورد کنی!تو باهاش بدتر از یه آشغ...ال رفتار میکنی!یکم اون اخلاق حال بهم زنتو بذار کنارو یکم مهربون تر باش!اوه نه من نمیگم که سعی کنی به عنوان هم....سرت بپذیریش!فقط سعی کن باهاش مثله یه آدم عادی و شاید یکم هم صمیمی تر برخورد کنی!من و دوستاش هم هرچقدر سعی کنیم بهش روحیه بدیم و شارژش کنیم باز هم نمیتونیم تاثیری که تو توی خونه روش میذاری رو داشته باشیم!درسته بهم کاری ندارید اما باز هم اکثر وقت ها باهمید و خب تو تنها کسی هستی که میتونه حالش رو بهتر کنه!_من اینکارو نمیکنم!اگه مشکل روانی داره یا افسردست میتونم بهش یه روانشناس خوب معرفی کنم اما لطفاً منو وارد این بازی های احمقانه نکن!(یهو از روی صندلیش بلند شدو و دستاش رو محکم روی میز کوبید!)صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و چهره ی ترسناکی به خودش گرفت.لبخند شیطانی زد و با لحن تهدید آمیزی که انگار ازش لذت میبرد آروم گفت: اوه!خدای من نمیخواستم ازاین روش استفاده کنم اما...(اومد نزدیک تر!)نکنه میخوای عکس های بسی زیبایی که توی اون شب طولانی با سارا توی خونش گرفتین رو به مطبوعات بدم؟!(به راحتی میتونستم عرق سردی که روی صورتم بود رو حس کنم!اِییی اون دختره ی روسی ه شیطان!):ا...اما من اون شب هیچ کاری نکردم!من ف...فقط ستم(برعکس)بودم و اون دختر روسی هم منو یه جورایی دزدید و ازم عکس های ناجور گرفت!(با همون لبخند شیطانیش ادامه داد):اما مردم که اینو نمیدونن!میدونن؟!از شانس خوبم توی یکی از مراسم های افتتاحیه با سارا آشنا شدمو باهم دوست شدیم!وقتی بهش اسمتو گفتم،داستان جالبتونو برام تعریف کردو گفت میتونم راحت ازت اخازی کنم و اون هم کمکم میکنه تا بگیم که اون عکس ها برای بعد از از...دواج هستن و تو به مرینت(تنایخ)میکنی و به شرکت آگرست صدمه بزنیم!_ا...این کارت جرمه میدونی که!(ازم فاصله گرفتو بلند و شیطانی خندید):کی اهمیت میده؟!تا وقتی که مال مرینت خوب باشه مهم نیست چه جرمی باشه!هررررکاری میکنم!(چشماشو ترسناک کرد)تو هم همینطوری مگه نه آدرین؟!(احساس میکنم آدرین رو با یه تاکید خاصی گفت!ل...عنت بهش!دلم میخواد سارا و همه رو نفرین کنم و خودمو هم خلاص!)_د...درسته!(لبخندی زد و گفت):عالیه!پس روت حساب میکنم آدرین جون!و بعد هم در اتاق رو بست و رفت...به صندلی تکیه دادمو به زمین خیره شدم.فکر نمیکردم آلیا انقدر خطرناک باشه...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
53 لایک
حقیقتا الیا قراره شب تو خوابم ظاهر بشه 😂😂😂
😂😂😂😂😂
🤣🤣🤣
ت ابجی من بودیی😢
ارععععععهعهه سلامممممم
خوبی؟؟
پیدات کردم😢 عمل داشتم این چند ماه برای همین نبودم
واییی خدا بد ندهه😭😭😭😱بهتری الان؟
واییی خدا بد ندهه😭😭😭😱بهتری الان؟
اره الان خوبم کامل
خداروشکر
التماست میکنم بعدی رو بذاررررررررررر 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻 من پارت بعدو نیاز دارممممممممممممممم!
(عالییییی بوددددد)
😂😂😂🥲چشم امروز سعی میکنم بنویسمش
تو بهترینیییی 🥹❤️
بعدیییییییی
چشمممم
همه ی پاراتارو امروز خوندم عالی بود❣❣
لطفا پارت بعد هم بزار❣🙃
جدیی 🥺🥺؟مرسیییییی و واقعااا خوشحالم پسندیدم😭❤️🔥
❣❣🙃🙃
دلم میخواد زود تر اون پارتی رو که هویت همو میفهمن رو بخونمممممم
هویتشونو به هم بگو انقدر زجر نکشن😂
این حرفت باعث شد یه والش به سرم بزنه😂🥲🤝
راستی آجی یادم رفت بپرسم، کنکورت رو دادی؟
چی نه من سال بعد کنکور دارم
آهان فکر کردم امسال داشتی
در هر صورت موفق باشی🤍
منم سال دیگه آزمون تیزهوشان دارم(ورودی نهم به دهم)
عالیی تو هم موفق باشی عزیزم(ولی پیشنهاد میکنم آزمون نمونه رو هم بدی)
عالیییی
قلبمممم🥺🥺🥺💖
عالی بود 😆💜🐋
مرسیی🫂🥺
عالی اگه میشه زودتر پارت بعد رو بده
حتما
ممنون😊
خیلی خیلی قشنگ بود ، لطفا ادامه اش رو سریعتر بزار
چشم