
(برشی از زمان)L:+++ (یه اسمی رو گفت) بازم اینجایی؟+:ب..ببخشید مامان L*:باز اومده بود سر وسایلش.حق هم داشت ولی ناراحت این بودم که هر وقت اون وسایل رو میدید خیلی ناراحت میشد.رفتم و کنارش نشستم که همقدش بشم L:من به خاطر خودت میگم نیا اینارو ببین L*:چشمای کوچولوش پر اشک شد+:آخه چیکار کردم که نباید بدونم؟L*:بغلش کردم و گفتم L:این ندونستن به نفع خودته...ولی بهت قول میدم...بزرگ که شدی حتما بهت میگم L*:رو پنجه وایساد و گفت+:به خدا من بزرگم L:(یه لبخند ملیح)اون که هستی ولی وقتی تحملت بیشتر شد چشم.+:قول؟L*:انگشت کوچیکشو گرفتم L قول @اینا یه چیزایین که زمانشون الان معلوم نیست ولی آخرش میفهمید.نسبتا مهمن مخصوصا اون تیکه ای که تو معرفی داستان بود...الان که فکرشو میکنم بیشتر از سر ک.ر.م اینارو میذارم😁
💙*فردای اون روز دوباره دراکو رو دیدم.اما قبل از اینکه کاری بکنم منو کشید سمت خودش و آروم در گوشم گفت 💚تقاص کارتو پس میدی دختره ی دیوانه.💙*و منو هل داد عقب و رفت.جدی نگرفتم اما...@بریم سال دوم چون واقعا اتفاق خاصی نمیوفته.کلا تا سال سوم خیلی اتفاق خاصی نمیوفته.یکم صبوری کنید شاید براتون جالب شد.⚡*با رون و مامان باباش رفته بودیم خرید.البته بزرگترا داشتن باهم حرف میزدن و ما میکشوندیمشون اینور اونور 😅 رفتیم که کتابامونو بگیریم 🧡سالی و هرماینی اینجان ⚡*و رفت سمتشون وقتی داشتیم حرف میزدیم متوجه شدم کتابای سالی یکم زیادن ⚡سالی کتابامون انقد نیستن درسته؟💙اینارو میگی؟...با داداشم سنگ کاغذ قیچی کردیم قرار شد کتابای اونم من بگیرم ❤️*اومدیم دلداریش بدیم که ادامه داد💙ولی خب چون باخت بقیه ی چیزای خودشو منو باید خودش بگیره😁❤️ای وای...🧡واقعا خوشحالم که داداشت نیستم 😓💙مگه چمه؟😈🧡کمک🥴⚡*داشتیم میخندیدیم که یه صدایی گفت 💚پس اینجایی زبون دراز؟!
❤️*برگشتیم و دیدیم دراکوعه.رون اومد بره سراغش که سالی جلوشو گرفت.همون لحظه آقای مالفوی (بابای دراکو)اونو کشید عقب و گفت بسه دراکو!💙*نمیدونم چرا احساس میکنم سال ها قبل آقای مالفوی رو دیدم. دیدم بهم اشاره کرد که باهاش برم یه گوشه. منم رفتم#(علامت موقت لوسیوس)تو... دختر +++؟(اینجا هم یه اسمی گفته شد.اسم یه زن. اما این علامت همونی نبود که تو برش زمان بود)💙*یخ کردم! اون از کجا میدونست؟ وحشتمو که دید گفت #آروم باش.حساسیت این موضوعو میدونم. من یکی از دوستای والدینت هستم...گفتم اگه کمکی خواستی میتونی بهم بگی💙*هنوز گرفته بودم.چرا دقیقا باید الان جلوی اینا این موضوعو یادم می انداخت؟ خودش انگار فهمیده بود چون موهامو ریخت بهم و گفت #ولی بیشتر از اونی که فکر میکردم شبیهش شدی.💙*و رفت.منم به قیافه ی شاد به خودم گرفتم و رفتم پیش هری و بقیه.
❤️به خاطر اون روز که چیزی بهت نگفت؟💙نه بابا.کاری به این نداشت.💙*که همون موقع مامان بابای هری و رون بالاخره از حرف زدن افتادن و اومدن پیشمون😂.از وقتی کوچیک بودم یادمه با خانم و آقای پاتر رفت و آمد داشتیم واسهی همین خیلی باهام صمیمی رفتار میکردن.💙من دیگه برم.پدرو خودش همینطوری سر امروز عصبانی بود دیگه دیر کنم پوستم کندس😁❤️پس تو مدرسه میبینمت.@بریم وسط سال حوصلم سر رفت.💙*رفتیم سر کلاس دوئل.فقط مشکل اینجا بود که با اسلیدرین کلاس داشتیم. پروفسور لاکهارت برای اینکه بهمون مبارزه یاد بده با پروفسور اسنیپ دوئل کرد که کاش اینکارو نمیکرد،چون سر یه ثانیه کله پا شد و همون یه ذره آبروش به فنا رفت😑.وقتی دید اینطوری نمیشه منو هری رو صدا کرد که باهم دوئل کنیم ⚫مشکلی داری با اینکه شاگردات با شاگردام دوئل کنن؟...مثلا مالفوی.❤️*لاکهارت هم بیخیال شد.ولی سالی رو برای دوئل با مالفوی صدا کرد!هممون هنگ کرده بودیم.💙*رفتم و روبهروی اون قندیل وایسادم.ورداش خیلی ابتدایی بودن واسه ی همین خیلی راحت میتونستم خنثی شون کنم که یهو یه مار درست کرد.یاد یه وردی افتادم و رو ماره پیادش کردم.فقط مشکل اینجا بود که ماره رفت و از لوستر آویزون شد و مث میمون تاب خورد😓.دراکو هم انقد عصبانی شد که از یه ورد خیلی بدی استفاده کرد. پرده پرتم کرد سمت دیوار و محکم کوبیده شدم به دیوار...⚡*همون لحظه پایان دوئل اعلام شد و هرماینی رفت سراغ سالی که یهو جیغ زد ❤️داره ازش خون میره!
تیمام 😂 ببینم میتونید حدس بزنید چه اتفاقی برای سالی افتاده؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها یه راهنمایی:
به حرفایی که بین دراکو و سالی زده شده دقت کنید
لطفا زود پارت جدید بده❤️❤️❤️
نگو که اواداکداورا زد اونم خورد به دیوار به ایزدی پیوست💔😐
ممنون ولی اونم نه
😐
خوب بود فقط من یکم گیج شدم
کجاشو گیج شدی؟
بگو شاید بتونم توضیح بدم
انگار این ایموجیا رو نفهمیدم کی به میه
خب حق داری
💙سالی
❤️هرماینی
🧡رون
⚡هری
⚫اسنیپ
💚دراکو
تا اونجایی که یادمه این ایموجی ها بودن
عالی بود...
فدات
شاید سکتوم سمپرا خورده...؟
ممنون بابت حدس ولی نه
ای بابا:-\