✨آخرین جادو✨p⁵

نشسته بودم داشتم با کاغذ و رنگ هام ور میرفتم. قبلا با مداد رنگی نقاشی میکشیدم ولی الان دارم کار با آبرنگ رو یاد میگیرم. ولی هنوز نمیتونستم اندازه بردارم و یا زیاد میشد یا کم! ولی قشنگ بود. تو هر هنری استعداد داشتم! این رو همه میگن. یه نقاشی از مدرسه کشیدم. خوشگل شد. خدایا! واقعا کی فکرشو میکرد من به این کار هایی که الان اینقر بهشون افتخار میکنم بخندم؟! خودم که باورم نمیشه!

یکی از کتاب داستان های توی کشو رو برداشتم و شروع کردم به ورق زدن. وای خدا! یعنی یه روزی من هم میتونم ای متن هارو بخونم؟! خودم باورم نمیشد! الان الان اون دورانی که نمیتونستم بخونم برام عجیب و خنده داره! چطوری نمیتونستم نوشته های به این سادگی رو بخونم؟! زندگی واقعا خیلی عجیبه!

سانیی اومد گفت«امیکو بیا شام. چیکار میکنی؟» اومد تو. گفتم«من هم میتونم این متن هارو بخونم؟» لبخند محبت آمیزی زد«آره» «کی» «به زودی» خیلی خوشحال بودم سانیی گفت«حالا بیا شام بخوریم» و رفتیم پایین

بعد شام با سانیی رفتیم من میخواستم ظرف بشورم:/ 😂سانیی برای این که قشقرق به پا نکنم تو یه سطل آب ریخت و گفت«تو بیا وایسا اینجا ظرف هارو دونه دونه بکن تو این سطل تا خیس بشه بعد بچین اینجا من بشورم» همچین فکری واقعا به عقل جن هم نمیرسید:/ 😅میرسید؟ نه نمیرسید! نمیدونم! بعد شستن ظرف ها رفتیم خوبیدیم

صبح ساعت 6... سانیی اومد بیدارم کرد. بلند شدم گفتم«صبح بخیر» «صبح بخیر. پاشو زود باید بری مدرسه» بلند شدم حاضر شدم با هم رفتیم پایین. به هم صبح بخیر گفتیم و نشستیم صبحانه خوردیم. بعد صبحانه من و سانیی رفتیم مدرسه سانیی تا مدرسم باهام اومد مسیر هامون یکی بود. بعد خدافظی کردیم و رفتیم

رفتم تو کلاس نشستم بغل دستیم مِی هنوز نیومده بود. یکی از دختر ها اومد جاش نشست گفت«سلام امیکو» «سلام» «خوبی» «مرسی تو خوبی» «مرسی منم خوبم» «خب کاری داشتی» «چرا پیش من ننشستی» «خب چون جام اینجاست» «منظورم اینه که چرا اولش پیش من ننشستی» «ننشستم دیگه» قیافه من😐قیافه دختره😕🙂بعد مِی اومد. به همه سلام کرد بعد اومد کیفشو گذاشت کنار من و به دختره گفت«میشه پاشی» دختره بلند شد و مِی اومد نشست

داشتم با مِی حرف میزدم. بهش گفتم یوگا بلدم پشماش ریخت😐😂گفت«چه حرکاتی بلدی» حرکاتی که بلد بودمو نشونش دادم ولی تو کلاس خوب نمیشد اجرا کرد. گفتم«خواهرم کمک کربی یوگاست منتظره 18 سالش بشه تا مدرک مربیگری بگیره» «آها عجب...چند سالشه الان» «امسال 18 سالش میشه» «عه چه خوب» «وبا این که جادوی من رو نمیشناسه بهم توش کمک میکنه خیلی عجیبه» «چطوری😐» «نمیدونم😂شاید چون مربوط به آرامشه» «عجب

تو کلاس هیاهو بود یهو معلم اومد همه ساکت شدن و بلند شدم. بعد معلم حضور غیاب کرد و بعد کلاس شروع شد. امروز میخواستیم یادگیری حروف رو شروع کنیم😀معلم گفت«خب کتاب ها و دفتر هاتون رو در بیارید تا شروع کنیم. همه کتاب دفتر هاشون رو در آوردن و درس شروع شد

10 تا حرف یاد گرفتیم بعدش زنگ خورد و همه رفتن بیرون من هم با دوست هام رفتیم تو حیاط بازی کنیم. اون دختره که زنگ اول اومده بود پیشم اومد گفت«بچه ها من هم میتونم بیام تو اکیپ تون؟» گفتم«آره بیا» اومد پیشمون و با هم رفتیم بازی کردیم

خب دوستان پارت هم تموم شد🙃💖💞 پارت بعد در راهه🙃💖💞