پارت 1؛ ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم >>
یکی بود یکی نبود! در یکی از خیابان های لندن پایتخت انگلیس عمارتی بزرگ قرار داشت که دختری باهوش همراه پدر و مادرش زندگی میکرد؛نگاهم رو چرخوندم و به چشمهای نگرانش خیره شدم باز مثل همیشه مجبوری؟ مجبوری بری؟ ژاکلین : عزیزم خودت خوب میدونی ارباب چطور آدمیه اگه دیر برسیم عصبانی میشه آرتمیس : چطور آدمیه؟ آدم؟ مامان شما به اون میگین آدم؟ آرتور : ژاکلین! دیر شده ژاکلین : مراقب خودت باش خدافظ آرتمیس : در بزرگ عمارت بسته شد و سکوتی مرگبار توی خونه پیچید لحظه ای چشمامو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم مگه تقصیر منه که اون کلاه لعن..تی منو توی گریفندور انداخته؟ چون گریفندوریم باهام اینجوری رفتار میکنه؟ از روی مبل بلند شدم و وارد اتاقم شدم و در و بستم و خودمو روی تخت انداختم دلم واسه وقتی که به هاگوارتز نرفته بودم تنگ شده حداقل اون موقع دراکو رو داشتم اما حالا چی؟ خودم اونو از خودم دور کردم پوزخندی زدم مگه چاره ی دیگه ای داشتم؟ اون اسلایترینی و من گریفندوریم و دوستی بین منو اون به دشمنی و تنفر کشیده میشه! کلافه روی تخت نشستم و چمدون مشکی رنگم که روی تخت چپه شده بود و برداشتم و بازش کردم از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسم و چند دست لباس توی چمدون گذاشتم به علاوه وسایل مثلا به درد بخور دیگه با هر زحمتی که شد چمدون و بستم و کنار تخت گذاشتم
جلوی آینه وایستادم و نگاهی به خودم انداختم صدای در خونه سکوت لذت بخشی که حکم فرما شده بود و شکست از اتاق رفتم بیرون و راهی شدم سمت در و دستمو روی دستگیره گذاشتم بدون اینکه به شخص پشت در نگاهی بندازم شروع کردم به حرف زدن چقدر زود...نگاهم به اون شخص افتاد سلام مالفوی! دراکو : آرتمیس.. سلام آرتمیس : چی میخوای؟ دراکو : میخواستم بگم فردا که میریم هاگوارتز بیا تو کوپه ای که من هستم آرتمیس : اونوقت به چه دلیل؟ دراکو : میدونم همه چی تموم شده ولی..ما قبلا دوست بودیم بهترین دوستای هم آرتمیس : هر چی بوده گذشته خب؟ بعدشم تو نمیتونستی اینو فردا بهم بگی؟ دراکو : تو اون شلوغی نمیتونم پیدات کنم آرتمیس : خب اگه حرفات تموم شد برو دراکو : قبول میکنی؟ آرتمیس : دراکو نمیدونم...برو در و بستم و نفس عمیقی کشیدم رفتم سمت مبل و نشستم به فنجونی که تا نصفه پر شده بود از قهوه چشم دوختم پوزخندی زدم و از رو مبل بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و وارد شدم و در رو بستم نگاهم به پنجره افتاد آفتاب درحال پنهان شدن پشت کوه بود رو تخت دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم
نور خورشید از بین پرده به همراه بادی ملایم خودنمایی میکرد روی تخت نشستم کلافه چنگی به موهام زدم با یادآوری هاگوارتز از روی تخت بلند شدم و آب به صورتم زدم و از اتاق خارج شدم ژاکلین : بیدار شدی؟ دیشب وقتی برگشتیم خواب بودی آرتمیس : آره...دراکو اومد اینجا آرتور : چرا؟ آرتمیس : با من کار داشت آرتور : بهتره حاضر شی داره دیر میشه آرتمیس : پشت میز غذاخوری نشستم و چند لقمه صبحانه خوردم و از رو صندلی بلند شدم و وارد اتاق شدم کمد و باز کردم و به باقی مونده لباس هام خیره شدم یه هودی بنفش با شلوار بگ خاکستری پوشیدم و آل استار هامو پام کردم و چمدونم و دنبال خودم کشیدم و از اتاق رفتم بیرون ژاکلین : مراقب خودت باش عزیزم به خدا می سپارمت آرتمیس : دلم واست تنگ میشه آرتور : تو اسلایترین که نیوفتادی لا اقل تو این گروه خوب باش آرتمیس : من تا جایی که بتونم خوبم خدافظ از خونه خارج شدم انقدری تو فکر بودم که وقتی به خودم اومدم توی ایستگاه کینگزکراس ایستاده بودم دود قطار همه جا رو محو فضا رو خاکستری کرده بود همه مشغول حرف زدن با والدینشون بودن بی اهمیت از کنارشون رد شدم و وارد قطار شدم کوپه ها شلوغ نبود وارد یه کوپه شدم و کنار پنجره نشستم که بعد از چند دقیقه هرماینی اومد داخل هرماینی : آرتمیس خوبی دختر؟ دلم واست تنگ شده بود آرتمیس : منم..در کوپه باز شد و نگاهم به دراکو افتاد دراکو : مگه نگفتم پیش من بشین؟ آرتمیس : حوصله تیکه های پانسی رو ندارم
دراکو : وقتی پیش منی حق نداره بهت تیکه بندازه آرتمیس : من خودم میتونم از خودم دفاع کنم اگه خیلی اصرار داری پیش من باشی اینجا بشین دراکو : خوب میدونی از ماگل زاده ها خوشم نمیاد آرتمیس : حق توهین به دوستمو نداری! دراکو : باشه...از کوپه رفتم بیرون و در و محکم بستم آرتمیس : در محکم بسته شد چشمامو با درد روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم...
{ این داستان با همکاری watcher و من نوشته شده } ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستان و بخونه منتشر کن مهربونم امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی زیبا تنک >>
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه لطفا آخر این مث morning love پلیز؟:)😂🖤
آخر این درامه🗿😅این داستان خیلی وقته تموم شده عزیزم💙
حاجی عاشقش شدممم
قربونت💙مرسیی قشنگمم🐾 پروفت:)💔☺
هعییی🥲🥲🥲
:))
اخرش خیلی غمناک بود ولی😂
آرهه😅☺این داستان و با یکی از دوستام البته نوشتم☺
عااا
اوهوم
عالی مث همیشهههه🌒💙
مرسیی قشنگم:)
واو
❤️
تنک زیبا:)
مث همیشه گاااااادددد 😍😍
ممنونمم ورونیکامم:) لاومی
عالیییییییییی:)
ممنوننم مادمازل:)
عالییییییییییی🌱
ممنونمم لیدی:)
لازمه بگم=
مثل همیشه عالی بود؟!🥲💓
مرسیی لاوم
عالییی بوددد
ممنونمم زیبا
به به
عیجاان
خیلی خفن بوددددد
مرسیی لاوم