
سعلامم بچه ها چطورین؟ اومدم با یه پارت جدید بعد مدت هااا امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد بریم برا داستاننن
راستش و بخاین یادم نمیومد تو قسمت قبل قراره چی بشه 😐💔 ولی از خودم یچیزی درمیارم دیگه. حوصله ی خلاصه نداشتم ولی برا شما مینویسم خلاصه: یک دختری به نام ایزابل در یک عمارت به همراه خانوادش (بجز پدرش) به دست دشمن پدرش کشته میشه (اگه اشتباه نکنم😂) روح دخترک به یه موجود شیطانی و اتقام گیر تبدیل میشه و پدرشو میکشه. چند سال میگذره... یک خانواده پر جمعیت به خونه ی ایزابل نقل مکان میکنن... ایزابل به کوچیک ترین دختر خانواده *سولا* نزدیک میشه. سولا متوجه اتفاقات عجیب خونه میشه. ایزابل کم کم شروع میکنه به اذیت کردن سولا و خودش رو نشون میده. یه بار که خانواده ی سولا به خاطر رفتن یهوی به برق و تکون خوردن وسایل ترسیده بودن... سولا حس میکنه که دستی روی سرشه... اول فکر میکنه که اون مادرشه اما........
متوجه میشه که اون دست انگشت های خیلییی کشیده و خیلییی باریک داره. سولا جیغ میزنه و فرار میکنه به یه سمت، اما دریغ از اینکه بدونه به کدوم سمت میره... سولا متوجه میشه یهو همه جا تاریک تر شده،خیلیی تاریک تر... وقتی برگشت متوجه شد اون توی یکی از اتاقا اومده... اما هرچه فکر کرد یادش نیومد اینجا کجاست. به سمت در هجوم برد که *بومممممم* در یه باره بسته شد نزدیک بود سولا را در خورد برگیرد (اوهو). سولا ترسیده بود... خیلی ترسیده... به اطراف نگا کرد. دریغ از کور سوی امیدی... یک دفعه حس کرد صدای پا میاد... روی زمین... خیلییی اهسته قدم برمیداشت، اما....
قدم تند شد، خیلی تند، سولا فهمید چیزی داره به سمتش میدوئه خیلی سریععععع چشماشو میبنده و جیغ میزنه... به تماممم توان. بعد، چشمانش را باز میکند هیچی! دوباره تاریکی /: صدا گروپ گروپ میاد.... انگار چیژی داره دیوار میخوره... شایدم به در یکهو بنگگگگگ جسمی پرید روششش دهانش را باز کرد که جیغ بزند اون موجود هم دهانش را باز کرد و خیلی سریع...
*بوممممم* در باز شد. (خدایا شکرت 😂🚶♀️) پدر و مادرش داخل اومدن و سولا رو بغل کردن. پدر تصمیم گرفت از اینجا برن. اما مادرش گفت اول به کشیش خبر بدیم. فردای انروز: سلام اقای رالف._ سلام اقای کشیش روزبخیر، ممنون که به خونه ی ما اومدید. کشیش دوری در خانه زد و به همه جای ان نگا کرد. هیچ چیز. هیچ چیزی عجیب نبود. و هیچ نشانه ی شیطانی هم حس نمیشد. پدر کامت (کشیشه) رو کرد به رالف(پدر سولا) و گفت هیچ نشونه ای نیست. حتما شیطان از شما دور شده. به درگاه خدا دعا بخانید و به او پناه ببرید. رالف به مری(مادر سولا) نگا کرد و انها به حرف پدر کامت اعتماد کردن. پدر کامت خانه را با اب مقدس پاک کرد و چند صلیب و مجسمه ی مقدس به خانه وصل کرد. رالف و مری پدر کامت را تا در بدرقه کردن و به داخل خانه بازگشتن.
سولا تا چند ماه افسرده بود و با هیچ کس حرف نمیزد. رالف و مری سعی در اروم کردن او داشتن اما نمیشد. آنها تصمیم بر عوض کردن خانه ی خود گرفتن. اما چون پول کافی برایشان نمانده بود. مجبور شدن بازهم خانه ی قدیمی و دور افتاده ای بگیرن. ان خانه نسبت به خانه ی قبلیشان سرزنده تر بود و به سولا کمی امید داد و او تقریبا به وعض قبلی خود بازگشته بود.
*پیام بازرگانی * کجااا داستان هنو اماده دارع 🗿 بعله ادامه. هنوز کار داریم 🚶♀️ اماده هستین؟ لایک کردی فرزندم؟ کامنت هم بذار دیگع 🗿 اصن اگه به 20 لایک نرسه پارت بعدی رو نمیذارم. ده تا هم باید کامنت داشته باشه 🗿💔 پر توقع هم نیستم 😂🚶♀️ بریم برا داستان
جف یکی از برادر های سولا که دوسال از او بزرگ تر است پسر خیلی کنجکاو و خودسری ست. او به کتابخانه ی قدیمی ی خانه ی قبلیشان رفته بود. گذشته: جف کمی جلو رفت. روی میز کتابی با جلد سیاه پیدا کرد. کتاب یک مجسمه دختر سیاه پوش که دستانش را رو به بالا گرفته و پارچه ی لباسش صورتش را پوشانده دارد (روشه /:). جف کتاب را برداشت و میخاست لایش را باز کند. کتاب کاملا خالی بود. هیچ چیز توی ان نوشته نشده بود. نه صب کن اخر کتاب یک نوشته پیدا کرد....
*داستان تازه شروع شده*..... (همون نوشته ست دیگه)
پسرک کتاب را بست و انرا با خود برد (دییونه /:) موقع رفتن پسر تازه به یاد کتاب افتاد. انرا در چمدونش گذاشت و با خود به خانه ی جدید اورد..... *این داستان ادامه دارد......
ایا ان کتاب قرار است حوادث جدیدی را به ارمغان بیاورد؟ ایا اوردن ان کتاب کار درستی بود؟ ایا ایزابل سولا را رها کرده؟ ایا مقصد جدید او برادرش جف خواهد بود؟.... کدام یک درست است؟ کدام یک غلط است؟..... منتظر فصل جدید باشید 😉 دوستون دارمممم با حمایتتون بهم انرژی بدید دوستان باییییی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کجایی گم و گور شدی
داستانت قشنگه 😄✨️
خیلی ممنون😄🥰
🌷✨️
وایب تستات >>>
مچکرم🙂🍃
😄