((تنها افراد کمی لایق عشق واقعی هستند،،افرادی که در مقابل سختیها،دوری ها و اتفاقات هنوز عاشق هستند _دنیز بلک)) از زبان دارلا:با حس نسیم ملایمی به صورتم از خواب بیدار شدم،پنجره رو بستم و صورتمو شستم ساعت ۷نیم بود ساعت ۹ قطار هاگوارتز حرکت میکرد. صبحانه خوردم و رفتم طبقه بالا تا حاضر بشم..ی دامن صورتی با کراپ سفید پوشیدمو به دلیل هوای خنک ی ژاکت صورتی پوشیدم وچمدونمو بستم و آرایش ملایمی کردم و خودمو توی آینه نگاه کردم و رفتم طبقه پایین که دیدم مامانم دار اشکاشو پاک میکنه. رفتم از پشت بغلش کردم گفتم:مامان من داره گریه میکنه؟ گفت:چی نه نه من خوبم و اشکاشو پاک کرد...مامانم همیشه موقع رفتنم گریه میکرد و این سبب عذاب وجدانم میشد حتی چندباری باعث شد من از رفتن منصرف بشم...که مادرم ادامه داد:بابات بیرون منتظرته. بوسهای روی گونش گذاشتم و رفتم سمت در و خداحافظی کردمو سوار ماشین شدم....((من به دلیل کار پدرو مادرم باید هرسال مدرسمو عوض میکردم و سال اول توی روسیه دوم کانادا سوم چین و از اونجایی که من و دایی پدرم جادوگر بودیم توی فامیل اسم خوبی نداشتیم حتی خیلیاعم نمیدونستن))..
عالیههه
مث تووو🌕🙂
🙂✨
حاجی ول من اعتراض دارم متیو ماینه😔🤌🏻
هعییییی خیلی بده ک هزارام نفر روی ماینت کراش دارن😂😔
هعی خدا🤷♀️🗿
شوهرمه💅
ذوق را مشاهده میکنیددد
یوهوووووو دنیز جونم دوباره داستان نوشتههههه🤌🏻💜
عرررر آنیتاعه بنده هممم برگشتهههخ😃😃😃😃🌌💕
شنصنصننصنصن😭🤌🏻💜
عالی بوددددددد
لحغغبغبخبغخبغبخغهفبخفب
عشعکسکلگایاهثننثهعثن عشقمییی💕🍪
عالییییییییییییییییی
میسییی🌘🥺💙
دنیزم داستان جدید نوشته:) عالییه اینو کامل بنویس پرفکتت
حتمااااا گرلممم🥺🌘
عالی بود...
پارت بعد....؟؟
به زودی🌌🥺
عالی 😍🤌🏻
مث مال خودت گرلم(: