
سلام بچه ها این هم از قسمت هفت امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید دیر شد شرمنده یه مشکل به خاطر قسمت پنج اتفاق افتاده خوب بریم سراغ داستان

خلاصه داستان های گذشته چهار دختر امدن دنبالم و منو به پشت مدرسه بردن و یه پسر با موهای دو رنگ سیاه خاکستری منو از لگد یه افریته نجات داد 😑اسمش فیلیپ بود ریاست منو خواست و الان با فیلیپ داریم برای جلسه میریم به دفتر ریاست ادامه داستان : باهاش رفتم منن به زیر زمین که اتاق ریاست بود برد خیلی شیک بود و در عین حال سرد بود در زدم و رفتم داخل فیلیپ بیرون وایستاد من رفتم داخل و سلام دادم جلوم یه میز بزرگ دایره ای شکل بود و آدم دورش نشسته بود (نویسنده ببخشید آگه آدم دورش نشسته بود پ میخواستی گاو دورش نشسته بود؟ 😑ساتلا : ببخشید میخواستم واضح بشه) رییس اونجا یه پیر مرد بود گفتم سلام چی شده اقایون پیر پاتال منو خواستن؟ مرده خندید گفتم : اوه ببخشید الان که دقیق نگا میکنم میبینم چند تا هم سن خودم هست چند تا 20 ساله خوبه گفت : چه خبر دخترم گفتم سلامتی
خوبید گفت اره تو همیشه پر انرژی هستی یخ پسره مو سبز با چشا سبز که عکسش رو این پارته بلند شد و گفت : فکر میکنم شما افتادید صورتتون زخمیه گفتم آخ.. ببخشید نه عزیزم فک نکن این کار دوتا دختر تخس بوده گفت آهان باشه گفتم خوب ولش چرا منو خواستید؟ گفت : تو خیلی با استعدادی قرار شده با سرهنگ گورن بری ایشون کارتون دارن برای یه سری مسائل گفتم آهان فقط قبلش یه چیزی گفت جانم بگو گفتم :
تکلیف دنده نفرین ارث رسیده از پدر به من رو روشن کنید خندید و گفت : باشه به آون هم میرسیم گفتم مرسی (بزارید براتون بگم دنده نفرین چیه یه وسیله برای مبارزه هست که قبلش باید با شیطان درونی قرارداد ببندی که بهت خدمت کنه ولی خوب آگه شکست بخوری بدنت مال شیطان میشه یعنی برای قرارداد بستن با شیطان ها باید آدم نترسی باشی و با ترسات رو برو شی و کنار بیای دهنده های نفرین از ضعیف تا خیلی قوی داره و خوب دنده نفرین پدر من قوی بود نه خیلی قوی دنده نفرین پدر من قبل از یک شمشیر نفرین شده قدرتمند بود که صاحبش سرهنگ گورن بود و خود شیطان درونی دوس دختر سرهنگ گورن بود که به یه شیطان تبدیل شده بود گورن مجبور شد اونو بکشه برا همین یه دهنده نفرین قدرتمند بود 😐 یعنی چون عشقش توش بود قدرتمند شده بود ولی نظیر آون یه شمشیر دیگه هم هست 😯 چه زیاد حرف زدم خوب بریم سراغ داستان) چند ثانیه ایستادم و دیدم که دیگه باهام کار ندارن گفتم ببخشید وقت ناهار شده آگه کاری ندارید من برم غذا بخورم خدانگهدار رییس هم گفت
راست میگی پایان جلسه رو اعلام میکنم خدانگهدار همه از جامون بلند شدن و رفتن تا از در بیرون برن (😐 یاد این افتادم از در بره بیرون از پنجره میاد تو 😂😂) منم خارج شدم دیدم فیلیپ جلو در ایستاده گفت کارتون تمام شد؟ گفتم نه اومدیم ناهار بخوریم دوباره برگردیم داخل 😐😊 خو معلومه تمام شد 😑 فیلیپ خندید و گفت مث آدم. که نمیتونی بگی تمام شد منم یه ایشک و پیشک کزدم و روم رو اونطرف کزدم فیلیپ گفت : باشه حالا بریم ناهار بخوریم داشت حرکت میکرد گفتم وایستا وای نستاد( 😐 الاغ 😯ببخشید) اومدم جلوس و دستام رو گذاشتم رو قفسه سینش گفتم مگه قراره با من ناهار بخوری؟ گفت ام خوب معلومه چیه دلت نمیخواد با مرد خوشتیپی مث من ناهار بخوری 😇 زبونم بند اومد و گفتم : ایشک بابا خدای جذابیت شوسکه از تو خوشگل تره 😐😯 ام خوب ام.... بریم ناهار منتظره خندید و گفت باشه ولی کلک شوسکه کیه ها بگو بگو بگو بگو 😑 با کفش پاشنه بلند داره رو مخم راه میره الانکه تغییر رنگ بدم عمته به تو چه (اخرم از عمه ها مایع میزاری عجب 😑) 😯 دهنش بسته شد به راهش ادامه داد 😂😂 اخیش راحت شدم من جلو راه میرفتم آون عقب رسیدیم به سالن غذا خوری
تا همونجا طفلک لال مونی گرفته بود نشستم تا غذا بخوریم ی هو تا قاشق اول رو برداشتم بزارم دهنم شوسکه اومد بالا سرم دستش رو کوبید به روی میز قاشق از دستم افتاد ترسیدم شوسکه گفت : ساتلا چرا رفتی باهاشون؟ هاااا؟ صورتت چی شده؟!!!! هی داد میکشید مث هبو ها شده بود 😑 قاشق رو برداشتم و گفتم اروم باش ترسیدم گفت : ام ببخشید باشع روش رو طرف فیلیپ کرد و گفت میشه از این جا بلند شی میخوام بشینم فیلیپ گفت باشه اخه طفلکی غذا رو هم برد فیلیپ بلند شد و گفت بعدا میبینمتون بانوی من خدافظ منم گفتم باش خدافظ 😐 شوسکه نشست سر جاش و گفت تعریف کن بگو چی شده

گفتم قبلش یه چیزی چرا نپرسیدی این پسره کیه 😒 زنگ صورتش پریده بود پریده تر شد کلا پر کشید گفتم بگو زود باش گفت : ام خوب.... چیزه تعقیبت کزدم 😯😢 گفتم هاااا اااااا؟! پس دیدی ماجرا چی بوده لازم بر تعریف کردن نیست چیش بعد روم رو اونطرف کزدم گفت ببخشید خوب مجبور شدم وقتی دیدم دختره زد تو صورتت نتونستم کاری کنم چون بهمون شک میکردن ولی وقتی داخل زیل زمین شدی دیگه نتونستم تعقیبت کنم منو راه نمیدارم حالا بگو چی شده؟!!! دیگه منن گفتم خیله خوب
همین یه بار میگم گفت مرسی ممنون بعد کل ماجرا رو براش تعریف کردم شوسکه هم متوجه شد بعد از ناهار بلند شدم که برم سر کلاس یه هو اقای گورن اومد و گفت : ساتلا فردا بعد از ناهار بیا رو پشت بوم کارت دارم گفتم باشه خدافظ متوجه شدم اقای گورن وقتی میخواست یره خیلی بد شوسکه رو نگاه میکرد شوسکه هم. همینطور با شوسکه راه افتادیم که بریم خواب گاه یه هو شوسکه منو نگه داشت و گفت ساتلا یه لحظه وایستا گفتم چی شده؟ رفت طرف یع مغازه یه چند تا چیز گرفت و اومد بیرون
گفتم اینا چیه گرفتی؟ دستم رو گرفت و منو نشوند رو صندلی و گفت صورتت رو طرف من کن خجالت کشیدم و گفتم: برا چی گفت : هیج میخوام صورت ماهت رو ببینم 😐 یه لحظه طرفم کن چیزی نمیشه خجالت کشیدم و طرفش کردم بعد شوسکه یه دستمال مرطوب برداشت و روی ل*ب*م آون قسمتی که زخم بود گذاشت سوخت یه مقدار ولی تحمل کردم و بعد خون روی لبم رو پاک کرد چشم تو چشم شده بودیم شوسکه سرش رو انداخت پایین و از تو پلاستیک دو تا بستنی یخمکی در آورد و داد دستم گفت بخور

خب اینم از قسمت هفتم داستانم امیدوارم خوشتون اومده باشه عکس روی این صفحه ساتلاس که از خواب پا شده
امیدوارم که خوشتون اومده باشه ببخشید کم بود پروف این پارت عکس همون پسره مو سبز یه که توی مجلس بلند شد ببخشید چون شخصیت ها داستانم زیاه فقط اسم رو میگم تا 😐 مخم پیچ نخوره اسمش بینماری هست رییس شورای مدرسه پولداراس
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچهااااا😭😭😭😭😭کمکککک اکانتم پرید تا ۳۶ توش گذاشته بودممممم🙂همش رفته چیکار کنممم
بااااریکلاااااااااااااا طبق معمول عالی
هلنا هلنا هلنا هلنا ...بعدی رو بزار بعدی رو بذار
هلنا جان من عاشق داستانت میشه ادامش بزاری لطفا میخوای تمام تست هاتو نظر بارون کنم و معرفی کنم تا کاربر زیاد پیدا کنی ؟
خیلی ممنون چشم بعد از امتحانات حتما
تازه با داستانتو آشنا شدم یعنی 10 دقیقه از خوندمش میگذره بعدی رو زود بذار داستانت خیلی خوب بود😍
دلم شکست هیچ نظری ندادید ☹️دیگه ادامه نمیدم