8 اسلاید صحیح/غلط توسط: bagaboo انتشار: 1 سال پیش 706 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
درودی دیگر بر کفشدوزکام🐞🐈😍اینم از پارت بعدی داستان(حقیقتا به خاطر بازدید های کم تست قبلی قصد نداشتم این پارت رو بذارم😒💔)
ميتونين تک تک کلمات رو بخونین اما هیچچچچچ چیز بد و خاک بر سری توش نیست😀✌خلاصه:مرینت دوپن چنگ که از یه خانواده ی پولدار هست،لیدی باگ و نگهبان هست.آدرین آگرست هم پسر گابریل آگرست طراح معروف و کت نوار هست.لیدی باگ و کت نوار بعد از پس گرفتن معجزه گر ها از مونارک باهم راب*طه دارن.اما مارینت و آدرین در زندگی واقعیشون مجبور به ازدو*اج باهم دیگه شدند ولی اون ها از هم متنفرن.حالا هم باهم قرار گذاشتن که این یه ازدواج صوریه و قراره هرکسی زندگی شخصی خودشو داشته باشه...
از پله هايي که به ایستگاه مترو میخوردن رفتم پایین و گفتم:خال ها خاموش و به حالت اصلی خودم برگشتم.دستی به لباسم کشیدم و از پله ها رفتم بالا و به سمت دانشگاه راه افتادم.از خونه که اومدم بیرون دیدم"هوای طوفانی"باز هم اکوماتیز شده و مجبور شدم امروز به کلاس اولم نرسم.کت نوار هم اومد و حرفی به غیر از حرف های لازم برای مبارزه نگفت و حتی حالم رو هم نپرسید.امروز سه تا کلاس داشتم که کلاس اول رو نتونستم برسم و دپ تا کلاس دیگه هم تا ساعت 12 ظهر تموم میشدن.تو راه برگشت به خونه یکم خرت و پرت از سوپر مارکت برای خودم خریدم تا یه چیزی برای نهار برای خودم درست کنم.خیلی گرسنم بود.رمز رو زدمو درو با آرنجم باز کردم(دستم نایلون های خوراکی بود).صدای بسته شدن در اتاقش میومد پس خونست.نایلون ها رو روی میز توی آشپزخونه گذاشتمو کتمو درآوردم و پیشبند رو دور کمرم بستم و شروع کردم به پختن.ميخواستم سول میونیر درست کنم.غذای ساده ای بود و زیاد وقت نمیبرد و خیلی وقت بود هوس کرده بودم.فیله های حلوا رو بیرون آوردم که یادم اومد اونم خونست.یعنی اونم گشنشه؟اونم میخوره؟براش درست کنم؟درست نکنم؟اگه دلش بخواد چی؟تیکی که داشت مواد غذایی رو نگاه میکرد با تعجب گفت:مارینت؟چیزی شده؟چرا شروع نمیکنی؟متفکر گفتم:تیکی...به نظرت برای اونم درست کنم؟؟!خب ميدونم که هرکسی برای خودش زندگی میکنه اما اگه اونم دلش بخواد چی؟
تیکی گفت:خب چرا ازش نمیپرسی؟گفتم:خب اون خیلی مغروره و قطعا میگه که نمیخواد چون دوست نداره از من چیزی بخواد!تیکی گفت:یعنی براش غذا درست نمیکنی؟گفتم:هومممم...خب اون تازه از ست عکس برداری برگشته و قطعاا گشنست و شکم غرور و این چيزا حالیش نمیشه درسته؟(بعد دستامو عينه قهرمانا بالا آوردمو ادامه دادم)و اینجاست که من به عنوان یه آدم کاملاا غریبه براش غذا درست میکنم اونم بدون هیچ قصدی!تیکی آروم گفت:امیدوارم بخوره...تقریبا نیم ساعت طول کشید تا غذا آماده بشه.شقاب ها رو چیدمو سول میونیر رو هم تو یه ظرف ریختمو کلی تزیینش کردم.نه به خاطر اینکه اولین بار بود که آگرست میخواست دست پختمو بخوره!چون دوست دارم کاری رو که انجام ميدم،به نحو احسنت باشه!پیشبندمو باز کردمو گذاشتمش سر جاش.نفسمو با صدا بیرون دادمو دستامو به کمرم زدم:حالا باید آقا رو صداش کنم.همون لحظه از پله ها اومد پایین.لباس بیرون پوشیده بود.ميخواد بره بیرون؟تک سرفه ای کردمو گفتم:نهار درست کردم.حتما گشنته...پرید وسط حرفم:غذا خوردم!و در ورودی رو پشت سرش بست..
بله؟!محکم خودمو انداختم رو رو صندلی میز نهار خوریو با پوزخند گفتم:غذا خوردی؟!!پوفف!هه!هاا!ایش!اصن من چرا به فکرش بودم؟!چی با خودم فکر کردم؟!اووف...بیخیالش شدمو شروع کردم به خوردن...با صدای بسته شدن در و صحبت های بعدش از خواب بیدار شدم.همه جا تاریک بود.ساعت چنده؟به ساعت کنار تختم نگاه کردم.هشت و نیم بود.چقدر خوابیدم!از جام بلند شدمو به سمت در اتاقم رفتم که صداهایی که از طبقه ی پایین میومدن نظرمو جلب کردن!گوشامو که تیز کردم صدای چند تا دختر میومد!یادم نمیاد با دخترا تو خونه قرار گذاشته باشم!اينا کین؟!سریع به سمت کمدم رفتمو یه تیشرت سفید و یه دامن کوتاه سرمه ای برداشتم.دست و صورتمو شستمو موهامو شونه کردم.یکم هم آرایش کردم تا قیافه ی پف کردم بعد از خواب طولانیم رو بپوشونه.به تیکی گفتم تو اتاقت بمونه و خودم به سمت طبقه ی پایین رفتم.هرچقدر که نزدیک تر میشدم صداها هم واضح تر میشدن.یکی از دخترا:وای آدرین خونه ات خیلی قشنگه!واضحه سلیقه ی خودته!آدرین کمی خندیدو گفت:درواقع خانواده ی دوپن چنگ به عنوان کادوی عروسی بهمون دادنش.یکی دیگه از دخترا:ببینم زنت کجاست؟خونست؟(سرجام وسط پله ها وایسادم.در منطقه ی دیدشون نبودم و میتونم راحت فال گوش وایسم.)آدرین:بهش زنگ که زده بودم گفت رفته پیش دوستاش.(اصلا یادم نمیاد این مکالممون رو...دروغگوی خوبیه و این بده!)
یه دختر دیگه:ببینم تونستی راحت با مرینت کنار بیای؟آدرین کمی مکث کردو بعد با لبخند گفت:اوه آره!واقعا زن خوبیه!باهم خوب کنار میایم!(باز هم دروغ!خب دیگه وقتشه این خانوم هارو ببینم.وقتشه به خاطر خیا...نتش ازش طل...اق بگیرم و دل کت نوار رو بدست بیارم و زندگیم مثله قبلش بشه!)با همین افکار وارد پذیرایی شدم که با کلویی بورژوا و دو دختر دیگه که یکی موهاش کوتاه سرمه ای بود و یکی هم موهای بلند قهوه ای داشت رو به رو شدم!آدرین هم روی مبل نشسته بود و کلویی دقیقاا کنارش نشسته بود.دختری که موهای قهوه ای داشت،کنارشون ایستاده بود و اون یکی هم روی اون یکی مبل نشسته بود.همه ی سرا به سمت من برگشتن.آدرین لبخندی به روم پاشیدو به سمتم اومد:مرینت!خونه ای؟!کِی برگشتی؟!(لبخندی که بهم زد نشونه ی لطفا همکاری کن و سوتی نده بود)منم مثله خودش یه لبخند مضحک زدمو گفتم:ده دقیقه پیش اومدم!این خانوم های زیبا کی هستن؟!(با دستش بهشون اشاره کرد)کلویی بورژوا،لایلا راسی و کاگامی تسوروگی.دوستامن!یه خنده ی مسخره کردمو گفتم:درسته!دوستات که همشون هم دختر هستن!(یه اخم ریزی برام اومد که اهمیت ندادمو به سمت خانوما برگشتم):سلام!منم مرینت دوپن چنگم و از آشنایی باهاتون خوش وقتم!کلویی گفت:لباس پوشیدنت همیشه همينطوريه؟هه!نميدونم گابریل آگرست چی توی تو دیده که قبول کرده با آدرین از...دواج کنی ولی به من که یه دختر اصیل و دختر شهردار پاریس هستم اجازه نداد!کاگامی گفت:کلویی لطفا!(برگشت سمت من)احتمالا اخلاق و رفتار خوبی داشته که آقای آگرست قبولش کرده!(آخرش هم یه لبخند عجیب بهم زد)
به لایلا نگاه کردم.اون چشم های سبزش با نیت خوبی بهم نگاه نمیکردن.جوري بهم خیره شده بود و فکر میکرد که انگار میتونست وجودم رو ببينه!میتونستم ببینم که چشماش پر از خشم و نفرت به من بودن!اما چرا؟!این اولین ملاقاتمون بود و من هنوز حتی یه کلمه هم بهش نگفتم!احتمالا اشتباه میکنم و تینا همش ساخته های ذهن منن!بالاخره به حرف اومد:اوه خدای من مرینت!تو از عکس هات هم خوشگل تری!متاسفم نتونستم تو عروسیتون باشم!باید به جشن افتتاحیه ی خیریه ی جدیدم توی آفریقا میرفتم!پلی خب بعد از برگشتم سریع با آدرین تماس گرفتم و گفتم که میخوام با این دختر خوش شانسی که تونسته با این شاهزاده ی قصه ها ازدواج کنه آشنا شم!(یه خنده ی ریز)کلویی ادامه داد:یه جادوگر!لایلا ناراحت گفت:کلویی اينطوري نگو!مرینت ممکنه فکر کنه جدی ميگي و ناراحت بشه!درضمن نباید جلوی آدرین به کسی که دو...سش داره همچين چیزی بگي!درسته آدرین؟!(آدرین یکم چهرش تو هم رفت) و یکم سرد گفت:آره...خلاصه اون خانوم های ترسناک رفتن و بالاخره خونه به آرامش رسید.
"ساعت 11:30 دقیقه ی شب"
یه پاپ کورن گذاشتم تو دهنم و سایت شبکه رو بالا آوردم و به کوامی ها هم گفتم بیان تا باهم قسمت بعدی انیمه ی لیدی باگ و کت نوار رو ببینیم.خب من دیگه نمیتونستم با کت باشم و جوک هاش رو بشنوم ولی حداقل توی انیمه ای که ازمون ساخته بودن میتونستم از لطیفه هاش لذت ببرم و یکم بدبختی هامو فراموش کنم.بارک(کوامی سگ):خبببب الان دیگه باید شروع بشه!عينه تمامی سریال ها اول یه موزیک ویدیو داشت.کوامی ها داشتن با آهنگش میرقصیدن و منم باهاش ریتم گرفته بودم که یهو آهنگ قطع شد!همه به مانیتور لپتاپ نگاه کردیم.گفتم:چرا اینترنت قطع شده؟!دیزی گفت:یعنی چی؟بارک گفت:یعنی نميتونیم انیمه ببینیم!حالا همت ی کوامی ها شروع کردن به سر و صدا و ناراحتی کردن!منم شروع کردم به التماس کردن ازشون تا سکوت رو رعایت کنن اما مگه میشد؟!کوامی ها موجودات جادویی کوچولویی هستن که گاهی خیلییی پر سر و صدا میشن و هيچي نمیتونه ساکتشون کنه!سَس داد زد:همگی ساکت!الان نگهبان یه کاری میکنه پس صبر داشته باشین!(هیچکس به جز سَس نمیتونه البته!)یکم با لپتاپ ور رفتم اما نمیتونستم درستش کنم.با گوشيم هم امتحان کردم اما باز هم درست نشد!پنج دقیقه از شروع شدنش میگذشت و من نمیخواستم این قسمت رو از دست بدم.تنها راه این بود که از تلوزیون ببینم.آدرین هم خونه بود و من نمیتونستم کوامی هارو به اتاق پذیرایی ببرم تا باهم ببینیم.بنابراین کلی ازشون خواهش و تمنا کردم که تو اتاق ساکت بشینن و تکرارش رو فردا ببینن.اوناهم گفتن درعوضش ازم میخوان که برای همشون لباس بدوزم!با اینکه خیلی سخت و عجیب بود اما قبول کردم و عينه یه قطار سریع السیر به سمت اتاق پذیرایی دویدم.
همین که کنترل رو ميخواستم بردارم یه دست بزرگ اومد و کنترل رو قاپید!با تعجب برگشتم دیدم آگرست کنترل رو برداشته و با اخم میگه:میخوام تلوزيون ببینم!کمی عصبی گفتم:خب منم میخوام!_اما من زودتر کنترل رو برداشتم پس سکوت رو رعایت کن!با تعجب گفتم:من زودتر اومدم تو پذیرایی!اگه نمیومدی الان برداشته بودمش!_اما الان کنترل دست منه پس من تلوزيون میبینم!داشت به سمت مبل میرفت که بهینه و تلوزیون رو روشن کنه.نمیتونستم این قسمت رو از دست بدم!قسمت خیلی حساسی بود!به سمتش دوییدم و نصف کنترل رو گرفتم تو دستم درحالی که نصف دیگش تو دست آگرست بود!متعجب و عصبی گفت:چیکار میکنی؟!من میخوام تلوزيون ببینم!همینطور که کنترل رو به سمت خودم میکشیدم گفتم:خب منم میخواممم!مال من خیلی حیاتی تر از فوتبال توعه!اونم شروع کرد به کشیدن:من نمیخوام فوتبال ببینم!_پس بسکتباله!_به تو ربطی نداره من میخوام چی ببینم!_مطمعنم تکرار داره چرا تکرارشو نمیبینی؟!_دلم نمیخواد!تازه اون موقع باید برم کارگاه!تو چرا تکرارشو نمیبینی؟!ایندفعه با جون و دل و تلم نیرویی که تو وجودم بود کشیدمش چون تقریبا ده دقیقه ی اولش رو از دست داده بودم:فقط کنترل رو بدههه!و خب به اینجاش فکر نکرده بودم که ممکنه نیرویی که وارد میکنم بیش از حد باشه و باعث شه تعادلم رو از دست بدم!از پشت روی مبل افتادم و پام به پاهای آگرست گیر کردن و اونم عينه ی کمد سنگین افتاد روم!وایی خداا صورتش خیلی نزدیکم بود و نفساش کاملا تو صورتم میخوردن!با تعجب بهم نگاه میکرد!قطعا انتظار همچين اتفاقی رو نداشت!خب منم نداشتم.دست ازادم رو چسبوندم به پیشونیش و به بالا هلش دادم تا از روم بلند شه.به خودش اومد و بلند شد و تیشرت مشکیش رو مرتب کرد.عصبی و کمی متعجب گفت:مگه چی میخوای ببینی که نزدیک بود دستمو بشکونی؟!داد زدم:انیمه!متعجب گفت:انیمه؟!_آره بده؟!نکنه تو هم ازاون دسته ادمایی که فکر میکنن انیمه و انیمیشن برای بچه هاست؟استینامو بالا زدمو گفتم:ها؟؟!دستی لای موهاش کشیدو گفت:ببینم...میخوای انیمه ی لیدی باگ و کت نوار ببینی؟!تو جام ایستادم:از کجا فهمیدی؟!احساس کردم کمی صورتش سرخ شده.صورتش رو از روم برگردوند و با دست چپش پوشوندش:خب...منم میخوام همونو ببینم...(اصلا انتظار همچين چیزی رو نداشتم!انتظار نداشتم انیمه ببينه یا فن لیدی باگ و کت نوار باشه!یه بار دیگه هم قضاوت اشتباه از روی ظاهر مردم کردم!)کنترل رو بی هیچ حرفی به سمت تلوزيون گرفتمو روشنش کردم و کانال رو آوردم.بدون هیچ حرفی کنار هم روی مبل نشستیم و تماشاش کردیم.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
54 لایک
خوشگلم منم داستان میراکلسی مینویسم خوشحال میشم بهش سر بزنه 😊❤️
داستان منم میتونی ببینی و داستان خودت رو هم ادامه بدی؟ عاشق داستانتم
داستان دارم کاراکترهاش مرینت و ادرین هستن اما میراکلس توش نیست!🖇
پارت های خیلی زیادی داره و فکرمیکنم کلی زمان ببره تا تمام پارت هاش رو بخونی:)🌝
124پارت اومده و پارت بعدی ۱هفته هست تو بررسی هست"-"
میشه به داستانم سر بزنی؟🙂
خیلی کم بازدید میخوره
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
فالو=بک
میشه فالوم کنی کیوتی؟! 😍💖
میشه پین کنی ادمین؟! 😍❤️
استاد انیمیشن
نوچ👀✨تو کرونکو بود
راستش من تو داستان بودم عکسارو ندیدم 😭😂
ای بابا عیب نداره
😂😂
اسلاید ۷ چی بود؟ انقدر غرق داستان شدم نفهمیدم شرمنده😅😅😅 عالی بید💖💖
فک کنم قسمت کرونکو بود
ایا از محدود داستان های عالی میراکلس در تستچی و همه جا است ؟ بله این بهترین
ماضیامکدفثیامگچ *این کاربر دیگر نفس نمیکشد*
مرسییییییییییی واقعااااا این حرفت برام خیلی با ارزشههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭💖🫂
داستانت محشره خودتم از داستانت محشر تری ببخشید اگه دیر پارت جدید داستانت رو دیدم ولی خب الان که دارم میخونمش میبینم اگر چه دیر شده ولی باگابو ما همیشه محشره ❤️🥰
هیچی عیبی ندارد خوشگلم🥲😍تو هر وقت دوست داشتی بخون
مرسی عزیز دلم ❤️😊