
های گایزززز خوبین اومدم با پارت 20 رمان🙂✨ ✨ فالو =فالو ✨ فالوم کردید تو کامنت ها بگید 🙂
_این وضعیت من رو یاد فیلم {روزهای پایانی} در مریخ میاندازه ! حق با اون بود. دمی سرفهای کرد و گفت : -لعنتی، آسمون داره قرمز میشه ! سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. حق با اون بود ... صدایی مثل هق، هق گوشم رو نوازش داد... سریع برگشتم و به دور و برم نگاه کردم . گوشهام رو تیز کردم و بیمقصد راه افتادم . هرچه قدر راه میرفتم، به صدا هم نزدیکتر میشدم. صدا واضحتر شد و شنیدم که داره از توی یه مغازه میاد . به سمت مغازه راه افتادم. فستفودی بود و الان بی در و پیکر بود! مردم از مالشون زده بودن! وارد مغازه شدم و نگاهی به اطرافش انداختم که بهم ریخته بود. صدای جلز و ولز با هق، هق یکی شده بود. بوی هات داگ هم توی فضا پخش شده بود. آروم به سمت پیشخوان رفتم. صدا از پشت پیشخوان میاومد . پشت پیشخوان رفتم و نگاهم به پسر نوجوونی افتاد که توی خودش جمع شده بود و پاهاش رو بـ*ـغل کرده بود؛ سرش رو گذاشته بود روی زانوش و گریه میکرد! دلم سوخت و آروم سمتش رفتم. دستم رو گذاشتم روی شونهاش که با ترس سرش رو بلند کرد. چه قدر هم بچه بود. بهش میخورد پونزده و یا شونزده سالش باشه ! -هی، تو این جا چیکار میکنی؟ ! برق چشمهاش باعث شد بهش خیره بشم. رگه های طوسی توی چشمهای عسلیش عجیب و غریب بود ! با لـ*ـبهایی لرزون گفت : -من رو با خودشون نبردن ! لبخند آرومی زدم و گفتم:
_چرا نبردنت؟ آروم گفت : -چون من باهاشون فرق دارم . تعجب کردم؛ ولی با همون لحن گفتم : -چه فرقی؟ ! بازوم رو چنگ زد و گفت : -به من گفتن که من انسان عادی نیستم ! با صدای کارا که دنبالم می گشت و صدام میزد؛ متعجب چشم از پسره گرفتم و داد زدم : کارا من این جا هستم، توی فست فودی ! ودوباره به پسر نگاه کردم که مردمک چشمهاش میلرزید صدای قدم های کارا که نزدیک میشد رو شنیدم و بعد صدای خودش : -این کیه؟ بلند شدم و بی اهمیت به حضور پسره گفتم : -فکر کنم یه جهش یافته دیگه داریم . متعجب به پسره نگاه کرد و رو بهش گفت : -به من نگاه کن . پسره با چشمهایی اشکی نگاهش کرد که کارا با چشمهای پر تعجب گفت : حق با توعه کمک پسره کردم تا بلند بشه و گفتم : -از اون جا که پیداست دولت بد ذاتتون میدونسته جهش یافته ای توی این مملکت هست و ما رو گذاشتن این جا تا به همه جا سرو سامون بدیم؛ ولی چرا نبردنش؟
راه افتادم و پسره دنبالم اومد. کارا دستهاش رو باز کرد و گفت : -تو از کجا مدرک داری که اونها میدونستن فرا انسانها وجود دارن؟ وایستادم و جیغ زدم : -از اون جایی که ادرین ما رو پشت دیوار قایم کرد و از این جایی که، این پسر رو از مادرش جدا کردن؛ چون میدونستن جهش یافتست ! کارا فقط مات زده نگاهم کرد. با عصبانیت از مغازه بیرون زدم و بسمت ادرین حمله کردم ! خیلی عصبی شدم. سمتش حمله کردم و با سرعت و یقش رو چسبیدم. بچه ها سعی می کردن من رو ازش جدا کنن، که من یه مشت توی صورتش زدم که به دیوار خورد ! به سختی بلند شد و در حالی که خون دور لـ*ـبش رو پاک میکرد، گفت : تو چه مرگته؟ صفت چسبیده بودمش و اون با تعجب نگاهم می کرد . غریدم : -چقدر ازشون پول گرفتی تا این جا بمونیم؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت. هوش انسانی واقعا روم تاثیر داشت و حسابی من رو آگاه کرده بود ! خودش رو به اون راه زد و گفت : -دیوونه شدی؟! منظورت کیه؟ زل زدم توی چشمش و گفتم : -فکر نمیکردم انقدر بد ذات باشی! تو به ما اهانت کردی ! بعد محکم ولش کردم. کارا با ناراحتی گفت : -چرا ادرین؟ مگه ما باهم رفیق نبودیم؟
ادرین بلند شد و نشست. دستی به یقه اش کشید. پسره و دمی و مت با تعجب به ما نگاه میکردن . بالاخره ادرین لـ*ـب باز کرد : -من پولی ازشون نگرفتم، من فقط یه معامله باهاشون کردم . کلافه و سرزنشگر گفتم : -معامله در برابر از دست دادن جون ما؟ ! عصبی داد زد : -نخیر، در برابر سلامت جون شما ... بازم متعجب نگاهش کردیم. کلافه با پاهاش، محکم به سنگی زد که اون جا بود و چند متر اون طرفتر شوتش کرد. گفت : برای این که باهامون کاری نداشته باشن، یه قرارداد مینویسن که من و دار و دستم شهر رو نجات بدیم و درچون اونها از وجود ما با خبر شده بودن، برای همین من رو گیر انداختن. این که میدونستن این بیماری هست و موجودات عجیب تا در برابرش آزادیمون رو بخریم ! دمی هیستیریک خندید و گفت : -فکر کردی اونها به قولشون عمل میکنن؟ ! ادرین درمونده نگاهی به پسر نوجوون کرد و گفت : -اگه تو اینقدر ضایع از قدرتهات استفاده نمیکردی، الان ما مجبور نبودیم این جا بمونیم ! دو زانو نشستم روی زمین، دستهام رو مشت کردم و محکم روی زمین کوبیدم ! پسره با دستهایی لرزون و صدایی بغض دار گفت : _ولی من به عنوان تفریح ازش استفاده میکردم و نمی دونستم که باعث به خطر افتادن جون بقیه میشه بعد از حرفش، سکوت بینمون ایجاد شد.من مثل عزادارها روی زمین نشسته بودم و به یه نقطه زل زده بودم. باد داغ می اومد و من حسابی کلافه شده بودم!
کارا اومد سمتم، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : -بلندشو دختر، تو یه آدم قوی هستی ! دستش رو گرفتم و بلند شدم. به شهر یه نگاه انداختم؛ همه جا داغون شده بود، انگار واقعا توی جنگ بودیم ! به سمت خونه راه افتادیم، که دیدم پسره باهامون نمیاد... برگشتم سمتش و گفتم : _با ما بیا ! تا وارد شدیم، نشستیم. کارا دستهاش رو لای موهاش کرد و به زمین خیره شد. مت و دمی هم غمگین به تلویزیون خیره شده بودن ! پسره هم مثل درخت وایستاده بود. ادرین به سمت بالا رفت. من سرم رو گرفتم بالا و رو به پسره گفتم : -اسمت چیه؟ نگاه مظلومی به من انداخت و گفت : _هِِنری لبخند زدم و اشاره کنارم کردم، تا بیاد کنارم بشینه. دوسه سال از من کوچیکتر بود شاید؛ ولی حسابی حس میکردم دربرابرش مسئولم ! لبخندم پررنگ شد و گفتم : -من هم مرینتم ابروش رو بالا انداخت و بعد سرش رو پایین انداخت. صدای پای آدرین از راه پله ها اومد و بعد با یه چمدون پایین اومد. چمدون رو یک دفعه روی زمین کوبید! نشست و درش رو باز کرد، از چیزی که توش بود فکم روی زمین افتاد؛ اسلحه از هر نوعش بود ! -ما این جا امنیت نداریم، باید یه جای دیگه برای خودمون پیدا کنیم. در ضمن، باید این خونه رو هم آتیش بزنیم
من و دمی جیغ زدیم : -چی؟ ! یه اسلحه در آورد و چکش کرد؛ بعد سمت کارا شوتش کرد و گفت : -کارا، دوست قدیمیت ! کارا با لبخند نگاهی به اسلحه کرد و زیر لـ*ـب گفت : -دلم برات تنگ شده بود پسر ! با تعجب پرسیدم : -ببینم، تو حالت خوبه؟ اسلحه برای چی؟ ! دوتا اسلحه خفن که اسمش هم نمیدونم، در آورد و سمت من اومد. گفت : -بهتره یاد بگیری، چون خیلی لازمت میشه . بعد اسلحه ها رو سمت من گرفت. با تردید از دستش گرفتم، که سریع دستم رو گرفت و بلندم کرد. گفت : -از این به بعد خودت باید نیروهات رو پیدا کنی ! یک دفعه یه فکری توی سرم زد و اسلحه رو کشیدم. لبخند بدجنسی زدم و گفتم : -به من دستور نده؛ فهمیدی؟ یه تای ابروش رو بالا انداخت و مثل این فیلمها اسلحه رو توی شلوارم کردم. خلاصه کلی ذکر گفتم ،سوتی ندم ضایع بشم ! ادرین تمام اسلحه ها رو بین بچه ها تقسیم کرد؛ حتی به هنری هم داد! هنری معلوم بود خیلی وقته که جهش یافتست و کاملا به تمامی قدرت هاش آگاهی داره
از چشمشون دور شدم و نفسم رو بیرون فرستادم. گوشیم رو از توی جیبم در آوردم؛ ولی آنتن نداشت. لعنت به این شانس! امیدوارم خبرش به خاله نرسیده باشه . لـ*ـبم رو گزیدم و گوشیم رو تپب گذاشتم. به سمت اتاقم حرکت کردم؛ درش رو باز کردم که یه تیکه کوچولو از سقف روی فرش ریخت! پوفی کشیدم و به سمت چمدونم رفتم. تمام وسایل هام رو جمع کردم و درش رو بستم و با خودم پایین بردم... -شما رو نمیدونم؛ ولی من وسایلام رو لازم دارم ! بعد چمدون رو گوشه ی خونه گذاشتم. داشتم وانمود میکردم که من قوی ام و نشون می دادم که از هیچی دیگه نمیترسم! چرا وقتی قدرت هام بیشتر از همشونه و یه جورایی ابر قهرمانم، باید کم بیارم؟ به سمت چمدون اسلحه ها رفتم و نگاهم به چند تا چاقو افتاد. خواستم یکیش رو بردارم، که ادرین سریع در چمدون رو بست و گفت : -بهتره هرچه سریعتر بیرون بزنیم ! چمدونم رو برداشتم و بعد از باز کردن قلاده ی سگ، از خونه بیرون زدیم. روبه روش وایستادیم و بهش نگاهی انداختیم. نفسم رو عمیق بیرون فرستادم. ادرین گفت : -کاره خودته مرینت . با تعجب نگاهش کردم. دوباره لبخند کجی زد و گفت : _تو فقط دارای این قدرتی، اتموکنیزی ! ادامه نداد؛ میخواست خودم بفهمم چیه... از اون جایی که خیلی داشتم به مخم فشار میاوردم و میخواستم از هوشم کمک بگیرم؛ دریافتم که باید خونه رو آتیش بزنم ! ناراحت سرم رو پایین انداختم. دلم نمی اومد این خونه قشنگ رو آتیش بزنم ! هنری: _تو میتونی دختر سریع سرم رو بلند کردم و به خونه نگاه کردم. در یه آن خونه منفجر شد و ما پرت شدیم به عقب ! من محکم برخورد کردم به یه شیشه و تمام خورده شیشه هاش توی بدنم رفت. لعنتی
سرفه کردم و به سختی بلند شدم. به بچه ها که داشتن سرفه میکردن، نگاه کردم . مت: _عالی بود شیشه ای که رفته بود توی گردنم رو با ترس در آوردم و بهش نگاه کردم. تا شب باید بشینم و این خورده ها رو در بیارم ! کارا کمکم کرد و چمدونم رو حمل کرد. توی شهر راه افتادیم. تمامی مغازه ها باز بود و از این نظر برام خوب بود؛ حداقل میتونستیم پوشاک و خوراکمون رو تهیه کنیم. به خیابون رسیدیم؛ نگاهم به گودال بزرگی افتاد که گاهی صداهای عجیب و غریب از توش بیرون میاومد . به سختی نگاهم رو گرفتم و آروم گفتم : -ما قراره از شهر، در برابر چی محافظت کنیم؟ ادرین وایستاد و آروم سمتمون برگشت. مشغول ور رفتن با اسلحه اش شد و گفت : _زامبیها بیحرف با دمی توی خیابونها میگشتیم که چشمم به یه مغازه لباس فروشی افتاد. به سمتش راه افتادم؛ دمی هم پشت سرماومد . نگاهی به لباسها انداختم، دنبال یه چیز خاص بودم. به شلوار چرم مشکیه کشی چشمم افتاد . به سمتش رفتم و لمسش کردم؛ کشیدمش که دیدم، ماشاالله کش میاد! برداشتمش و دمی هم در حال انتخاب لباس بود. نگاهی به دور و بر انداختم؛ یا*ر*و فقط پول هاش رو برداشته بود و در رفته بود ! یه پیرهن آستین کوتاه مشکی ساده هم برداشتم. با چشمم گشتم؛ تمام مغازه رو زیر و رو کردم، تا این که چشمم افتاد بهش و لبخندی از ته دل زدم. عالیه ! به سمتش رفتم و برداشتمش. یه روپوش مشکی چرم و پارچه ای که مخلوط بودن، یعنی یه تیکه چرم بود یه تیکه پارچه ! دکمه و زیپ نداشت و بلندیش تا روی رون پا بود. خیلی عالی بود... دلم میخواست مثل شخصیت اون دختره توی بازی گوشیم بشم
جلوی آیینه رفتم. لباس های قبلیم رو در آوردم و اینها رو تنم کردم. اوف، عجب چیزی شده بودم ! اسلحه ها رو گذاشتم توی شلوارم، چون جایی نداشتم . خوبی خارج این بود که همه چیز به راحتی پیدا میشد. یکم دیگه گشتم؛ کیف و کفش هم داشت. به یه بوت خوشگل و پاشنه بلند مشکی چرم، چشمم افتاد . کنارش هم یکی بود که بدون پاشنه بود. ابروم رو باال انداختم و دوتاش رو هم برداشتم. پاشنه بلنده رو پام کردم که تا روی زانوم میاومد ! چرخی زدم و جلوی آیینه رفتم. دقیقا مثل شخصیت بازیم شده بودم ! -فکر نمیکنی یه چیزی کم داری؟ ! برگشتم و نگاهی به وضعیش انداختم؛ بدتر از من، عجب تیپی زده بود ! یه شلوار جین کوتاه که بالای زانوش بود و پوشیده بود، با یه پیرهن سفید و روپوش کرمی جنگی ! نیم بوت کرمی پاشنه بلند هم پاش کرده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود. چشمهاش کشیده شده بود... محوش شده بودم، که با صداش به خودم اومدم. یک چیزی سمتم پرت کرد که توی هوا گرفتمش ! بهش نگاه کردم، یه گردنبند چرم مشکی بود. چه همه چیز جور میشد ! لبخندی روی لـ*ـبم نشست و به دور گردنم بستم. به گلوم چسبیده بود. عقب رفتم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. عجب چیزی شده بودم بابا ! دمی هم اومد سمتم و گفت : -هرچقدر هم که درگیر باشیم، تیپ و قیافه برامون مهمه ! بعد دوتامون خندیدیم. دستی لای موهای صاف و سرمه ای کشیدم. خواستیم برگردیم تا چندتا لباس دیگه برداریم و بریم. دوباره برگشتیم که با صدای خش، خش دوتامون بهم نگاه کردیم ! دمی زل زد توی چشمهام. سرم درد گرفت و فهمیدم که داره تله پاتی انجام میده
✨ خوب امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🙂✨ ✨ لایک و کامنت یادتون نره 😁✨ ✨ فالو =فالو ✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)