10 اسلاید صحیح/غلط توسط: Margaret انتشار: 1 سال پیش 1 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
های گایزززز خوبین اومدم با پارت 20 رمان🙂✨ ✨ فالو =فالو ✨ فالوم کردید تو کامنت ها بگید 🙂
_این وضعیت من رو یاد فیلم {روزهای پایانی} در مریخ میاندازه !
حق با اون بود. دمی سرفهای کرد و گفت :
-لعنتی، آسمون داره قرمز میشه !
سرم رو بلند کردم و به آسمون نگاه کردم. حق با اون بود ...
صدایی مثل هق، هق گوشم رو نوازش داد... سریع برگشتم و به دور و برم نگاه کردم .
گوشهام رو تیز کردم و بیمقصد راه افتادم .
هرچه قدر راه میرفتم، به صدا هم نزدیکتر میشدم. صدا واضحتر شد و شنیدم که داره از توی یه مغازه میاد .
به سمت مغازه راه افتادم. فستفودی بود و الان بی در و پیکر بود! مردم از مالشون زده بودن! وارد مغازه شدم و نگاهی به
اطرافش انداختم که بهم ریخته بود. صدای جلز و ولز با هق، هق یکی شده بود. بوی هات داگ هم توی فضا پخش شده
بود. آروم به سمت پیشخوان رفتم. صدا از پشت پیشخوان میاومد .
پشت پیشخوان رفتم و نگاهم به پسر نوجوونی افتاد که توی خودش جمع شده بود و پاهاش رو بـ*ـغل کرده بود؛ سرش رو
گذاشته بود روی زانوش و گریه میکرد! دلم سوخت و آروم سمتش رفتم.
دستم رو گذاشتم روی شونهاش که با ترس سرش رو بلند کرد. چه قدر هم بچه بود. بهش میخورد پونزده و یا شونزده
سالش باشه !
-هی، تو این جا چیکار میکنی؟ !
برق چشمهاش باعث شد بهش خیره بشم. رگه های طوسی توی چشمهای عسلیش عجیب و غریب بود !
با لـ*ـبهایی لرزون گفت :
-من رو با خودشون نبردن !
لبخند آرومی زدم و گفتم:
_چرا نبردنت؟ آروم گفت :
-چون من باهاشون فرق دارم .
تعجب کردم؛ ولی با همون لحن گفتم :
-چه فرقی؟ !
بازوم رو چنگ زد و گفت :
-به من گفتن که من انسان عادی نیستم !
با صدای کارا که دنبالم می گشت و صدام میزد؛ متعجب چشم از پسره گرفتم و داد زدم :
کارا من این جا هستم، توی فست فودی !
ودوباره به پسر نگاه کردم که مردمک چشمهاش میلرزید صدای قدم های کارا که نزدیک میشد رو شنیدم و بعد صدای
خودش :
-این کیه؟
بلند شدم و بی اهمیت به حضور پسره گفتم :
-فکر کنم یه جهش یافته دیگه داریم .
متعجب به پسره نگاه کرد و رو بهش گفت :
-به من نگاه کن .
پسره با چشمهایی اشکی نگاهش کرد که کارا با چشمهای پر تعجب گفت :
حق با توعه
کمک پسره کردم تا بلند بشه و گفتم :
-از اون جا که پیداست دولت بد ذاتتون میدونسته جهش یافته ای توی این مملکت هست و ما رو گذاشتن این جا تا به همه جا سرو سامون بدیم؛ ولی چرا نبردنش؟
راه افتادم و پسره دنبالم اومد. کارا دستهاش رو باز کرد و گفت :
-تو از کجا مدرک داری که اونها میدونستن فرا انسانها وجود دارن؟ وایستادم و جیغ زدم :
-از اون جایی که ادرین ما رو پشت دیوار قایم کرد و از این جایی که، این پسر رو از مادرش جدا کردن؛ چون میدونستن جهش یافتست !
کارا فقط مات زده نگاهم کرد. با عصبانیت از مغازه بیرون زدم و بسمت ادرین حمله کردم !
خیلی عصبی شدم. سمتش حمله کردم و با سرعت و یقش رو چسبیدم. بچه ها سعی می کردن من رو ازش جدا کنن، که من
یه مشت توی صورتش زدم که به دیوار خورد !
به سختی بلند شد و در حالی که خون دور لـ*ـبش رو پاک میکرد، گفت :
تو چه مرگته؟
صفت چسبیده بودمش و اون با تعجب نگاهم می کرد .
غریدم :
-چقدر ازشون پول گرفتی تا این جا بمونیم؟
نگاهش رنگ تعجب گرفت. هوش انسانی واقعا روم تاثیر داشت و حسابی من رو آگاه کرده بود !
خودش رو به اون راه زد و گفت :
-دیوونه شدی؟! منظورت کیه؟
زل زدم توی چشمش و گفتم :
-فکر نمیکردم انقدر بد ذات باشی! تو به ما اهانت کردی !
بعد محکم ولش کردم. کارا با ناراحتی گفت :
-چرا ادرین؟ مگه ما باهم رفیق نبودیم؟
ادرین بلند شد و نشست. دستی به یقه اش کشید. پسره و دمی و مت با تعجب به ما نگاه میکردن .
بالاخره ادرین لـ*ـب باز کرد :
-من پولی ازشون نگرفتم، من فقط یه معامله باهاشون کردم .
کلافه و سرزنشگر گفتم :
-معامله در برابر از دست دادن جون ما؟ !
عصبی داد زد :
-نخیر، در برابر سلامت جون شما ...
بازم متعجب نگاهش کردیم. کلافه با پاهاش، محکم به سنگی زد که اون جا بود و چند متر اون طرفتر شوتش کرد. گفت :
برای این که باهامون کاری نداشته باشن، یه قرارداد مینویسن که من و دار و دستم شهر رو نجات بدیم و درچون اونها از وجود ما با خبر شده بودن، برای همین من رو گیر انداختن. این که میدونستن این بیماری هست و موجودات عجیب تا در
برابرش آزادیمون رو بخریم !
دمی هیستیریک خندید و گفت :
-فکر کردی اونها به قولشون عمل میکنن؟ !
ادرین درمونده نگاهی به پسر نوجوون کرد و گفت :
-اگه تو اینقدر ضایع از قدرتهات استفاده نمیکردی، الان ما مجبور نبودیم این جا بمونیم !
دو زانو نشستم روی زمین، دستهام رو مشت کردم و محکم روی زمین کوبیدم !
پسره با دستهایی لرزون و صدایی بغض دار گفت :
_ولی من به عنوان تفریح ازش استفاده میکردم و نمی دونستم که باعث به خطر افتادن جون بقیه میشه
بعد از حرفش، سکوت بینمون ایجاد شد.من مثل عزادارها روی زمین نشسته بودم و به یه نقطه زل زده بودم. باد داغ می اومد و من حسابی کلافه شده بودم!
کارا اومد سمتم، دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-بلندشو دختر، تو یه آدم قوی هستی !
دستش رو گرفتم و بلند شدم. به شهر یه نگاه انداختم؛ همه جا داغون شده بود، انگار واقعا توی جنگ بودیم !
به سمت خونه راه افتادیم، که دیدم پسره باهامون نمیاد... برگشتم سمتش و گفتم :
_با ما بیا !
تا وارد شدیم، نشستیم. کارا دستهاش رو لای موهاش کرد و به زمین خیره شد. مت و دمی هم غمگین به تلویزیون خیره شده بودن !
پسره هم مثل درخت وایستاده بود. ادرین به سمت بالا رفت. من سرم رو گرفتم بالا و رو به پسره گفتم :
-اسمت چیه؟
نگاه مظلومی به من انداخت و گفت :
_هِِنری
لبخند زدم و اشاره کنارم کردم، تا بیاد کنارم بشینه. دوسه سال از من کوچیکتر بود شاید؛ ولی حسابی حس میکردم دربرابرش مسئولم !
لبخندم پررنگ شد و گفتم :
-من هم مرینتم
ابروش رو بالا انداخت و بعد سرش رو پایین انداخت. صدای پای آدرین از راه پله ها اومد و بعد با یه چمدون پایین اومد.
چمدون رو یک دفعه روی زمین کوبید! نشست و درش رو باز کرد، از چیزی که توش بود فکم روی زمین افتاد؛ اسلحه از هر
نوعش بود !
-ما این جا امنیت نداریم، باید یه جای دیگه برای خودمون پیدا کنیم. در ضمن، باید این خونه رو هم آتیش بزنیم
من و دمی جیغ زدیم :
-چی؟ !
یه اسلحه در آورد و چکش کرد؛ بعد سمت کارا شوتش کرد و گفت :
-کارا، دوست قدیمیت !
کارا با لبخند نگاهی به اسلحه کرد و زیر لـ*ـب گفت :
-دلم برات تنگ شده بود پسر !
با تعجب پرسیدم :
-ببینم، تو حالت خوبه؟ اسلحه برای چی؟ !
دوتا اسلحه خفن که اسمش هم نمیدونم، در آورد و سمت من اومد. گفت :
-بهتره یاد بگیری، چون خیلی لازمت میشه .
بعد اسلحه ها رو سمت من گرفت. با تردید از دستش گرفتم، که سریع دستم رو گرفت و بلندم کرد.
گفت :
-از این به بعد خودت باید نیروهات رو پیدا کنی !
یک دفعه یه فکری توی سرم زد و اسلحه رو کشیدم. لبخند بدجنسی زدم و گفتم :
-به من دستور نده؛ فهمیدی؟
یه تای ابروش رو بالا انداخت و مثل این فیلمها اسلحه رو توی شلوارم کردم. خلاصه کلی ذکر گفتم ،سوتی ندم ضایع بشم !
ادرین تمام اسلحه ها رو بین بچه ها تقسیم کرد؛ حتی به هنری هم داد! هنری معلوم بود خیلی وقته که جهش یافتست و
کاملا به تمامی قدرت هاش آگاهی داره
از چشمشون دور شدم و نفسم رو بیرون فرستادم. گوشیم رو از توی جیبم در آوردم؛ ولی آنتن نداشت. لعنت به این شانس!
امیدوارم خبرش به خاله نرسیده باشه .
لـ*ـبم رو گزیدم و گوشیم رو تپب گذاشتم. به سمت اتاقم حرکت کردم؛ درش رو باز کردم که یه تیکه کوچولو از سقف
روی فرش ریخت! پوفی کشیدم و به سمت چمدونم رفتم. تمام وسایل هام رو جمع کردم و درش رو بستم و با خودم پایین
بردم...
-شما رو نمیدونم؛ ولی من وسایلام رو لازم دارم !
بعد چمدون رو گوشه ی خونه گذاشتم. داشتم وانمود میکردم که من قوی ام و نشون می دادم که از هیچی دیگه نمیترسم!
چرا وقتی قدرت هام بیشتر از همشونه و یه جورایی ابر قهرمانم، باید کم بیارم؟
به سمت چمدون اسلحه ها رفتم و نگاهم به چند تا چاقو افتاد. خواستم یکیش رو بردارم، که ادرین سریع در چمدون رو
بست و گفت :
-بهتره هرچه سریعتر بیرون بزنیم !
چمدونم رو برداشتم و بعد از باز کردن قلاده ی سگ، از خونه بیرون زدیم. روبه روش وایستادیم و بهش نگاهی انداختیم.
نفسم رو عمیق بیرون فرستادم. ادرین گفت :
-کاره خودته مرینت .
با تعجب نگاهش کردم. دوباره لبخند کجی زد و گفت :
_تو فقط دارای این قدرتی، اتموکنیزی !
ادامه نداد؛ میخواست خودم بفهمم چیه... از اون جایی که خیلی داشتم به مخم فشار میاوردم و میخواستم از هوشم کمک بگیرم؛ دریافتم که باید خونه رو آتیش بزنم !
ناراحت سرم رو پایین انداختم. دلم نمی اومد این خونه قشنگ رو آتیش بزنم !
هنری:
_تو میتونی دختر
سریع سرم رو بلند کردم و به خونه نگاه کردم. در یه آن خونه منفجر شد و ما پرت شدیم به عقب !
من محکم برخورد کردم به یه شیشه و تمام خورده شیشه هاش توی بدنم رفت. لعنتی
سرفه کردم و به سختی بلند شدم. به بچه ها که داشتن سرفه میکردن، نگاه کردم .
مت:
_عالی بود
شیشه ای که رفته بود توی گردنم رو با ترس در آوردم و بهش نگاه کردم. تا شب باید بشینم و این خورده ها رو در بیارم !
کارا کمکم کرد و چمدونم رو حمل کرد. توی شهر راه افتادیم. تمامی مغازه ها باز بود و از این نظر برام خوب بود؛ حداقل
میتونستیم پوشاک و خوراکمون رو تهیه کنیم. به خیابون رسیدیم؛ نگاهم به گودال بزرگی افتاد که گاهی صداهای عجیب و
غریب از توش بیرون میاومد .
به سختی نگاهم رو گرفتم و آروم گفتم :
-ما قراره از شهر، در برابر چی محافظت کنیم؟
ادرین وایستاد و آروم سمتمون برگشت. مشغول ور رفتن با اسلحه اش شد و گفت :
_زامبیها
بیحرف با دمی توی خیابونها میگشتیم که چشمم به یه مغازه لباس فروشی افتاد. به سمتش راه افتادم؛ دمی هم پشت سرماومد .
نگاهی به لباسها انداختم، دنبال یه چیز خاص بودم. به شلوار چرم مشکیه کشی چشمم افتاد .
به سمتش رفتم و لمسش کردم؛ کشیدمش که دیدم، ماشاالله کش میاد! برداشتمش و دمی هم در حال انتخاب لباس بود.
نگاهی به دور و بر انداختم؛ یا*ر*و فقط پول هاش رو برداشته بود و در رفته بود !
یه پیرهن آستین کوتاه مشکی ساده هم برداشتم. با چشمم گشتم؛ تمام مغازه رو زیر و رو کردم، تا این که چشمم افتاد بهش
و لبخندی از ته دل زدم. عالیه !
به سمتش رفتم و برداشتمش. یه روپوش مشکی چرم و پارچه ای که مخلوط بودن، یعنی یه تیکه چرم بود یه تیکه پارچه !
دکمه و زیپ نداشت و بلندیش تا روی رون پا بود. خیلی عالی بود... دلم میخواست مثل شخصیت اون دختره توی بازی
گوشیم بشم
جلوی آیینه رفتم. لباس های قبلیم رو در آوردم و اینها رو تنم کردم. اوف، عجب چیزی شده بودم !
اسلحه ها رو گذاشتم توی شلوارم، چون جایی نداشتم .
خوبی خارج این بود که همه چیز به راحتی پیدا میشد. یکم دیگه گشتم؛ کیف و کفش هم داشت. به یه بوت خوشگل و
پاشنه بلند مشکی چرم، چشمم افتاد .
کنارش هم یکی بود که بدون پاشنه بود. ابروم رو باال انداختم و دوتاش رو هم برداشتم. پاشنه بلنده رو پام کردم که تا روی
زانوم میاومد !
چرخی زدم و جلوی آیینه رفتم. دقیقا مثل شخصیت بازیم شده بودم !
-فکر نمیکنی یه چیزی کم داری؟ !
برگشتم و نگاهی به وضعیش انداختم؛ بدتر از من، عجب تیپی زده بود !
یه شلوار جین کوتاه که بالای زانوش بود و پوشیده بود، با یه پیرهن سفید و روپوش کرمی جنگی !
نیم بوت کرمی پاشنه بلند هم پاش کرده بود و موهاش رو دم اسبی بسته بود. چشمهاش کشیده شده بود... محوش شده
بودم، که با صداش به خودم اومدم. یک چیزی سمتم پرت کرد که توی هوا گرفتمش !
بهش نگاه کردم، یه گردنبند چرم مشکی بود. چه همه چیز جور میشد !
لبخندی روی لـ*ـبم نشست و به دور گردنم بستم. به گلوم چسبیده بود. عقب رفتم و به خودم توی آیینه نگاه کردم. عجب
چیزی شده بودم بابا !
دمی هم اومد سمتم و گفت :
-هرچقدر هم که درگیر باشیم، تیپ و قیافه برامون مهمه !
بعد دوتامون خندیدیم. دستی لای موهای صاف و سرمه ای کشیدم. خواستیم برگردیم تا چندتا لباس دیگه برداریم و بریم.
دوباره برگشتیم که با صدای خش، خش دوتامون بهم نگاه کردیم !
دمی زل زد توی چشمهام. سرم درد گرفت و فهمیدم که داره تله پاتی انجام میده
✨ خوب امیدوارم که خوشتون اومده باشه 🙂✨
✨ لایک و کامنت یادتون نره 😁✨
✨ فالو =فالو ✨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)