
از چشم های اقیانوسی براندون، تا ساحل گرم آغوش لن...
موهایش به تیرگی شب بود چشمان سیاه خمارش خیس بود ماه میدرخشید و موهای بلندش را درخشان میکرد پتویش را در آغوش گرفته بود و تکرار میکرد:"هیولایی وجود نداره" تختش را رها کرد و به سمت در رفت قفل در را کشید اما در باز نشد در از بیرون قفل بود اشک های تند تر شد مادرش باز هم در اتاق را قفل کرده بود بی تابی میکرد و دنبال راهی برای خروج از اتاق بود ناگهان با چشمانی آسمانی در آن تاریکی رو به رو شد چشمانی که در آن تاریکی میدرخشید به او خیره شده بود دختر خشکش زد به گوشه ی اتاق پناه برد موهایش را جلوی سرش ریخت و پشت هم تکرار میکرد:"هیولایی وجود نداره" آن چشم های آسمانی بی شک همتا نداشت پسری از دل تاریکی به سمت او رفت پوستی سفید که انگار تا به حال آفتابی به خود ندیده موهایی به سفیدی برف که شلخته و نا مرتب بود مژه های فر خورده ی سفید که چشمان ابی اش را در بر گرفته بود پسر آرام دستش را روی سر دختر کشید و گفت:"تو خوبی؟" دختر نفس نفس میزد اشک هایش را پاک کرد و گفت:"تو ی هیولایی؟" به چشمان پسر خیره شد:"برای هیولا بودن زیادی زیبایی"
پسر لبخندی زد و گفت:"هیولا ها همیشه زشت نیستن میتونن تورو با زیباییشون فریب بدن" دختر لبخندی زد و گفت:"واقعا؟" پسر خیره به چشمان خمار دختر بود به قدری زیبا بود که میتوانست ساعت ها در اعماق تاریکی چشم های دختر غرق شود دست دختر را گرفت به سمت تخت برد و گفت:"خوب نیست تا الان بیدار بمونی" دختر با انگشتات کوچکش موهای پسر را نوازش کرد و گفت:"وای مثل برف سفیده" و خندید روی تختش ایستاد دستانش را روی کمرش گذاشت و گفت:"خب اسم من لنه لن وینتر و تو دوست قشنگم؟"پسر گفت:"دوست؟" لن چهره اش در هم رفت و گفت:"ببخشید من دوستی ندارم فکر کردن حالا که اینجایی دوست منی" پسر سکوت کرد در آن چهره ی شاد و پر نشاط آن چشم های انگارر از قصه بود آن چشم هایی که انگار خواب الود بود غمگین بود در عمق چشمان دختر میشد داستانی ترسناک و غم انگيز را دید پسر از جایش را بلند شد با چهره ی نا امیدش پتو را روی لن کشید لن با غصه گفت:"نرو تنهام نزار اون هویلا ها تو کمدن منتظرن تا تو بری" تاثیری نداشت پسر لبه ی بالکن بود لن قطره اشکی را که از چشمانش می اند را پاک کرد و گفت:"حداقل اسمت رو بگو" پسر برگشت چشمان ابی اش تقلا میکرد دوباره آن چشمان بی نقص را ببیند لب های صورتی اش تکان خورد و اسمی را گفت که دختر هر شب آن را به جای هیولا ها صدا میزد سک سال از ملاقاتش گذشته بود دختر کمی بزرگ شد حالا دیگر شیش سالش شده بود طبق معمول در خانه تنها بود و مادرش سرکار بود در خانه زده شد لن پشت در ایستاد و دستگیر را کشید در دلش ارزو میکرد همان پسر باشد اما کلارا بود خاله ی مهربانش اما مثل همیشه لبخندی بر لب نداشت صورتش پر از غم بود چشم هایش قرمز بود تا لن را دید لبخندی زورکی زد و گفت:"سلام عزیزم" لن اخمی کرد و گفت:"سلام" کلارا گفت:"ببسن فکر من نبود که اینطور بهت بگم ولی خب...خب نمیدونم چطور بگم مادرت..." لن بی اشتیاق گفت:"بالاخره ترکم کرد همون کاری که همیشه میخواستند بکنه مگه نه؟" و اشک از چشمانش جاری ش لبخندی زد و گفت:"عادت داره از من رو دوست داشته باشه" کلارا تعجب کرد و ارام اشک ریخت و گفت:"من متاسفم لن"
لن اشک هایش را پاک کرد و گفت:"لازم نیست متاسف باشی" که ناگهان چشم لن به چهره ای آشنا افتاد موهایی همانند پرف و چشمانی به زیبای دریا لبش را جوید و گفت:"میخوامتنها باشم" و در را بست کلارا از مشت در گفت:"باشه باشه حق داری من برات شام میارم ولی میتونی مدت زیادی رو تنها بمونی" صدای هق هق کلارا بیشتر شد و آرام دور شد لن با تعجب به مبل رو به رویش نگاه کرد پسر لبخندی زد و گفت:"سلام لن!" لن گفت:"براندون؟ این تویی؟واقعا خودتی" براندون جعبه ی صورتی رنگی را روی میز گذاشت و گفت:"تام گفت عاشق دونات شکلاتی هستی" لن گفت:"تام؟"
پسر بچه ای نه ساله از کنار او رد شد موهای سبز پوست گندمی و چشمان یاقوتی درخشان آشنا بود انگار سالها او را میشناخت آن ژاکت سبز رنگ که روی پراهن سفید پوشیده بود و شلوار قهوه ای اش عمیق تر فکر کرد که چشمش به گل گلدوزی شده روی ژاکتش افتاد با وحشت گفت:"تام بالی؟" اسمی بود که روی عروسک بچگی اش گذاشته بود تام لبخندی پهن زد و گفت:"لن فکر نمیکردی من واقعی باشم نه؟" لن گفت:"من فقط شیش سالمه میشه ی جور توضیح بدین بفهمم؟" نگاهی به دونات های شکلاتی افتاد ی دونه برداشت و گازی به آن زد خوشمزه بود براندون گفت:"منم عاشق دوناتم" لن با دهان پر گفت:"چرا شما اینجایین؟" تام گفت:"برای اینکه...برای اینکه..." براندون گفت:"برای اینکه شبا برات داستان بخونیم برات دونات بخریم و مطمئن باشیم خوشحالی" لن که دستانش شکلاتی شده بود گفت:"چرا؟" براندون گفت:"چون همه ی بچه ها یکی مثل مارو دارن مثل دوست خیالی"
لن گفت:"یعنی شما دوست خیالی هستین؟" براندون گفت"بهم برخورد من واقعی ام ی نگاه به اون دونات ها بکن دوست خیالی نمیتونه برات دونات بخره" تام اضافه کرد:"و باید بگم ما واقعیم فقط جز تو کسی نمیتونه مارو ببنیه" لن دونات دیگری برداشت:"یعنی مثل روح؟" براندون دهان لن را با دستمال پاک کرد و گفت:"شاید ولی روح های خوب" لتی خندید و گفت:"پس شما روح های خوبید" لتی خنده شا محو شد و گفت"پس یعنی شما مردین؟" لبخند تام محو شد و نگاهی به براندون کرد براندون در فکر بود تام گفت:"برای ی بچه زیادی نیست که اینارو میدونه؟" لن گفت:"یعنی الان میتونین پدر و مادرم رو ببینین؟" براندون سکوت کرد تام گفت:"ما با اون روح ها فرق داریم ما برگزیده شدیم تا از بچه ها نگه داری کنیم" لتی گفت:"یعنی نمی تونید کاری کنید پدرم و مادرم رو من ملاقات کنم؟" براندون گفت:"متاسم" لتی از جا پرید و گفت:"بریم بیروننن" براندون گفت:"چی...ولی..." تام لبخندی زد و گفت:"البته"
میشه اون گلب پایین رو گیرمیزی کنی؟🗿💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جوری که داستانت منو غرق خودش کرد و الانم نمیتونم بیام بیرونکی پاسخ گوئهههه؟
این خیلی قشنگههه
واو دست قلمت فوق العاده اس>>>
عالی بوددددددد
مرسییی♡
تخیل خیلی خیلی قشنگی داری لطفا ادمش بنوس
مرسیی*-*
باید اسمت بره توی لیست هنرمند ترین انسان های این دنیا
+++
وایی گلبمممم#-#💕
این خیلی قشنگ بود")))))🌱
ممنان پدرم🌚