
ناظر جونم میشه منتشر کنی؟ میشه بیای تو؟
*داستان از زبان دکو می باشد* ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ : دابی فرار کن عقب نشینی افراد رو ببر از اینجا بیرون زود دابی: ولی تو..... : کاری که گفتمو بکن دابی: افراد عقب نشینی... دکو حواست به این که چیکار میکنی باشه : هوم و اخرین چیزی که دیدم این بود که دابی و بقیه فرار کردن و شنیدم ایزوا شوتا گفت پیداش کردم و نوارهاشو دورم پیچید بعد از اون فقط سفیدی نوارهای ایزوا رو میدیدم و مثل کر ها هیچ چیزی نمیشنیدم ایزوا: تو ذهنش*هیچ صدایی ازش نمیاد حتی وقتی المایت پرتش کرد تو ماشین هیچی نگفت نکنه مرده باشه؟ هنوز باهاش کار داریم ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ²⁵دقیقه بعد در مدرسه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
: چه عجب اینو از دورم باز کردی دیکه داشتم خفه میشدم ایزوا: برات یه پیشنهاد دارم : نانی؟ ایزوا: معلم ای...... حرفش با لگد باکوگو به در قطع شد * کامیناری درحالی که بزور باکوگو رو گرفته بود گفت: باکوگو ولش کنننننن کیریشیما هم مثل کامیناری اون طرفشو گرفته بود: کامیناری راست میگه ول کن باووووو باکوگو: تمهههههههه تو چجوری زنده اییییی؟ : هااااا حق زندگی کردنم ندارم؟ اون ماشین پلیس فقط منفجر شد همین(بعدا میفهمین)
ایزوا: همو میشناسین؟ : نه ایشون برای من خیلی وقته مرده باکوگو: نفلهههههه.... ایزوا: درو محکم بست* : دماغش یه وقت نشکنه ایزوا: خوب داشتم میگفتم میخوام اینجا بشی دستیار معلم من و به این بچه ها درس بدی : تو مغزت پاره سنگ برداشته؟ هر لحضه امکان داره من این بچه ها رو بکشم بعد میگی بیا معلم بشو ااوکی تو دیگه کی هستی ایزوا: نه اتفاقا پاره سنگ برنداشته.... میدوریا نمیخوای برگردی به قبل؟
: اون اسم رو به زبون نیار لـ*عـ*نـ*تـ*ی.... اون زمان منم یه بچه مثل اینا بودم ولی توی اون ماشین پلیس..... توی اون اتش سوزی همش تموم شد..... اوکی؟ ایزوا:خوب ولی اگه معلم بودنو انتخاب نکنی میری زندان : چجوری ثابت کن نمیرم زندان! ایزوا: خودم به مدیر میگم بعدشم میشی معلم همین کلاس خودم میشی اینجوری حواسمم بهت هست : قبول ولی اگه زدی زیر قولت قطعا این مدرسه رو رو سر دانش اموزات خراب میکنم! ایزوا: قیول دست میدن*
: خوب....... ایزوا: خوب؟ اها تو همین اتاق میخوابی و از فردا کارت رو شروع میکنی : اوک.... حالا لطفا زحمتو کم کنید برین بیرون (درو باز میکنه*) باکوگو: میپره رو دکو* کیریشیما و کامیناری لباس باکوگو رو گرفتن و سعی در جدا کردنش دارن* دکو: از رو سر من بیا پایین(با صدایی ترسناک *) باکوگو: اومد پایین* ایزوا: خوب حالا که همه هستین میگم جمعیت: چیرو؟ ایزوا: از این به بعد دکو معلمتونه!
جمعیت: هااااااا؟ دکو: اره.... وایسا چی؟ قرار بود دستیار معلم نه خود، معلم باسمممممم ایزوا: ها؟ گفتم که معلم جمعبت و دکو: ایزوااااااااا سنسههههههههههه ایزوا: مـ*ر*ضـ برین اتاقاتون جمعیت: های همه رفتن بیرون اتاق عجیبی بود پنجره نداشت حتما فکر کردن فرار میکنم یه تخت قژقژی و یه میز و صندلی بیشتر نداشت خودمو پرت کردم رو تخت یا خدا کمرم چه سفته ولی مهم نیس خوابش میبره* ــــــــــــــــــــــــــــــــ بابای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستان های اقتباس از انیمه خیلی کمه مخصوصا مای هیرو ادامه بده خیلی قشنگ بود(مخصوصا من که عاشق ویلن دیکو عم)
مرسی از نظرت دارلینگ ♡خیلی خوشحال شدم
p2رو نوشتم ولی ناظری منتشر نکرده
خیلی دست به قلمت خوبه و داستان خیلی جالبی نوشتی ، منتظر پارتای بعدش هستم، شرط میبندم با گذر زمان حتی بهتر هم میشه
هارتم اکلیلی*
مرسی از نظرت دارلینگ♡
عاله ادامه بده:)
چشم حتما