
همچنان رمان ادامه دارد:)
وقتی وارد شدم،استاد تمرین پا باز رو تموم کرده بود و داشت درس جدید رو آموزش میداد. استاد نکاهی به سر تا پا من کرد و گفت:« دیر اومدی ساشا بلایت!لباستم خاکیه ! اشکال نداره، برو رخت کن یه لباس دیگه انتخاب کن و بپوش، بعد یه دور دیگه پا باز رو مرور میکنیم.» معلم تکواندو من مهربون بود و کمی هم سر سخت. اونجا ، رزی رو دیدم ، اون گفت:« دیر اومدی ساشا! معلم پا باز رو...» -فهمیدم دیر اومدم😒 خلاصه،به خاطر دیر اومدن و لباس خاکیم،خجالت زده و بی حوصله بودم. اون روز، چون قبل از پا باز رفتن گرم تکرده بودم، شبش پام درد گرفت و سگ هم هوام رو داشت 🥺
فرداش،وقتی بیدار شدم،پام خوب شده بود. سگ هم چون قبل از من بیدار شده بود، کنار تختم نشسته بود. رفتم صورتم رو شستم و بعدش رفتم از یخچال کمی کیک قهوه برداشتم و خوردم،یه تیکه هم به سگ دادم.از سگ پرسیدم:«اسمت چیه؟؟» گفت:«من پیکسی هستم.» فوری ازش پرسیدم:« امروز چند شنبه ست؟؟؟» گفت:«امروز سه شنبه، 5 آکتابر (October ) هست.» جیغ زدم:« بدبخت شدم!!!!!!!!!!! امروز روز چک کردن انشاهاست،انشا درباره ی مدرسه، وااااای، من که هنوز چیزی ننوشتم!!!!!! حالا به معلم چی بگم؟؟ آبروم تو کلاس میره!!» پیکسی گفت:« میخوای من برات یه انشا درباره ی مدرسه درست کنم؟؟»
با شادی گفتم :«آره،آره،آره!! خیلی لطف میکنی😃» اونم یه انشا با حباب برام درست کرد و بعدش انشا حبابی به واقعیت تبدیل شد!! خیلی خوشحال شدم و سریع انشا و کتاب های درسی و جا مدادیم رو گذاشتم داخل کیف. دویدم تو حیاط و سوار اتوبوس مدرسه شدم،وااااااای!!!!!!!!!!!!!من باید کنار لینا مینشستم!!!!چون همه ی صندلی های اتبوس پر بود!با قیافه ای که انگار ضد حال بدی خورده باشم نشستم کنار لینا، اونم از قبل، قلدر بازی هاشو آماده کرده بود. رو به من کرد و گفت:«خب، نوبت من شد که بهت ضد حال بزنم؟؟ آخی عزیزم🥺🤣» گفتم:« ساکت باششش!! حوصلتو ندارم😤😠»

« اینم عکس لینا » گفت:«مثلا الان میخوای چیکار کنی؟؟ مثل بچه کوچولو ها می خوای پا هاتو زمین بکوبی گریه کنی😆؟؟ پستونک بدم ساشا کوچولو؟؟» دیگه نمیتونستم تحمل کنم،اعصابم خورد شده بود جیغ زدم :«بس کن!!!!» و ناخود آگاه یه سیلی محکم بهش زدم😤
حدس بزنین بعدش چی شد؟🤔
بای.......
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چند سالته؟
من 11 @_@
عالی
مرسی که بهم اترژی میدی ಥ‿ಥ
خواهش( ◜‿◝ )♡