من داده بودم بيرون تست و رد شده بود اخه بابا من خودم ناظرم خب قوانين و رعايت ميکنم ديگههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
آهنگ و گوش کردم وای خدا جون کار ادرین بود! داشت گریه ام میگرفت. از دفترم رفتم بیرون رفتم سمت دفتر آدرین. وقتی رفتم تو داشت با چند نفر حرف میزد. برام مهم نبود چی میشه و کی چی میگه دویدم سمتش و دستام و روی صورتش گذاشتم و کشیدمی سمت خودم بهش گفتم :" ادرین من ازت ممنونم. خیلی ممنونم عزیزم ممنون" این و درحالی گفتم که هم گریه میکردم و هم میخندیدم. عجیبه چطور یه نفر میتونه همزمان هم خوشحالت کنه و هم ناراحت ؟ بغلم کرد و گفت :" من ازت ممنونم" بعدم طوری که انگار ذهنم و خونده باشه یه خنده ی خیلی با نمک کرد وگفت :"منم نمیدونم. ولی تو هم همینکار و با من میکنی" بعد صورتامون و اوردیم نزدیک. یه لحظه حس کردم . . . حس کردم داره واقعا اتفاق میوفته. ولی بعدش مثل همیشه خودم و کنار کشیدم. ادرین یه لحظه انگاری ناراحت شده بود ولی بعدش بهم لبخند زد. یه لبخند به زیبایی خورشید. نمیدونستم باید چی بگم پس منم با لبخند جوابش و دادم و از بقیه عذرخواهی کردم و از دفترش رفتم بیرون. وای خدا خیلی خوب بود. یواشکی رفتم سمت باغچه ی شرکت. یه یکی دو دقیقه اونجا نشستم تا یکی از پشت سر اومد پیشم :" دالی!" یه جیغ بنفش زدم برگشتم دیدم ادرینه. مری:" مرض داری ؟! مگه نمیدونی من سونوفوبسا دارم ؟" (سونوفوبیا یه فوبیا ی کمیابه که در اون فرد از صدای های خیلی بلند یا صدا های ناگهانی میترسه و من خودمم دارم) ادرین :" نمیدونم با این حال چطوری میتونی خوانندگی کنی!" مری:" خب بیشتر ترسم چند سالیه ریخته ولی بازم از صدا های یه دفعه ای میترسم" ادرین:" پس از صدای جیغم میترسی ؟ چون میخوام دعوتت کنم شهربازی !" مری:" اصلا فکرشم نمیکردم!" ادرین:" که چی ؟ ببرمت شهربازی ؟" مری:" نه بابا اینکه فقط قد کشیدی" ادرین:" از تو که بچه تر نیستم خانم بلوبری!" مری:" تو الان من و چی صدا کردی ؟ بلوبری ؟!!!!!" ادرین:" بلوبری ای دیگه !" مری:" باشه هرچی شما بگی آقای کله موزی!" ادرین:" هیییییییییی" و اروم زد به شونم بعدم هردوتامون خندیدیم. ادرین یه لحظه مکث کرد و بعد گفت :" وایسا من الان یادم افتاد من با تو قهرم!" مری:" اگه تو بتونی یه روز کامل بدون حرف زدن با من بگذرونی من میشم ملکه الیزابت اول!" ادرین بعد از شنیدن این حرف از جاش بلند شد. دستم و گرفت و بوسیدش و بهم گفت :" من که نمیتونم یه روز بدون اینکه باهات حرف بزنم زنده بمونم اما به هر حال برای من تو ملکه الیزابتی. پس ازتون اجازه ی مرخصی میخوام بانوی من " منم خندیدم گفتم :" باهم بریم منم باید تو جلسه باشم" بعد هم دست هم و گرفتیم و رفتیم سمت سالن اجتماعات.
7 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
عزیزم عالی بود 💐💐💐❤❤❤
تو گفتگو بهت پیام دادم اون سوالو جواب بده بعدش اون یکی سوال ها رو بفرستم .💜💜🌝🌝
مرسی عشقم
چشم الان میرم❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
باشه باشه