های گایز💚💚💜💜💜 امیدوارم از داستان خوشتون بیاد 💜💜 راستی میشه اگر خوشتون اومد کامنت بزارید؟؟ آخه من بر حسب اون میفهمم دوست دارید یا نه🥰 اگر نویسندگی آنقدر بده ببخشید😢😢 بهم میگی که بدم یا نه؟؟
میشه اول بالا رو بخونی؟! 🌸 مرسی اگر کارم بده بهم بگید اگر دوست دارید خواهشا کامنت بزارید و ایده ای هم دارید با کمال میل آماده شنیدنشم 💜💜💜 دوستتون دارم یه دنیا🌸 بریم ادامه داستان.... و اینکه یه گاف دادم توجه کنید هدر قراره تظاهر کنه برادرزاده اسنیپ نه دخترش
هری: «تو همسن ما هستی هدر؟». هدر دستپاچه شد و آنقدر سریع سرش را به سمت او چرخاند که سرش به میله بالای صندلی اش برخورد کرد و از درد آهی کشید.... هدر: «اخخ😣». هری با نگرانی پرسید: «حالت خوبه؟؟». هدر با لبخند جواب داد: «آره هری خوبم و اممم آره 16 سالمه». هری حس خوبی به این دختر داشت. احساس میکرد دوستش دارد اما نه هر دوست داشتنی. هری در ارتباط گیری با دختران اصلا خوب نبود بجز هرماینی که دوست صمیمی اش بود و جینی که خواهر رون بود زیاد با دیگر دختران صمیمی نبود البته از پارسال اونا لاوگود هم جزو کسانی بود که خوب درکش میکرد. او غیرارادی لبخندی به هدر زد. اما اگر میفهمید این دختر خواهرش است چه واکنشی نشان میداد؟؟ "10 دقیقه بعد"
از زبان هدر💜:ده دقیقه گذشت و یهو در کوپه بازشد و یه پسر همسن ما اومد داخل.... قدبلند بود و موهای بلوند و چشمای خاکستری بیروحی داشت. صورت مثلثی شکلش حالا قیافه ای موذیانه به خود گرفته بود. پسر با پوزخند سمت من اومد و گفت: «سلام. تو باید هدر اسنیپ باشی نه؟ برادرزاده پروفسور اسنیپ». نمیدونم چرا زیاد ازش خوشم نیومد مخصوصا که هری، رون و هرماینی خصمانه او را نگاه میکردند. با سردی مختص به خودم گفتم: «بله خودم هستم. شما؟». پسر گفت: «دراکو ام دراکو مالفوی». آها پس این همون دراکو موذیه.... همونی که با برادرم سر لجه. به هر حال حوصله دعوا نداشتم پس آهسته گفتم : «خوشوقتم». دراکو: «نباید با این ع. و. ض. ی ها تو یه کوپه باشی... زود باش پاشو بریم تو کوپ...». یهو هری بلند شد و با فریاد وسط حرف دراکو پرید: «اون هیجا با تو نمیاد» ناخواسته لبخندی زدم.
رون ازجاش بلند شد زیرگوش هری گفت: «داداش آروم چخبرته». دراکو خندید و گفت: «گفتم پاشو» که یهو با مشت رفتم تو صورتش. دماغش خ. و. ن میومد👃🏻. متعجب منو نگاه کرد. با عصبانیت گفتم : «حق نداری درباره بقیه اینطور حرف بزنی برو بیرون زودباش تا زیر چشمت بادمجون نکاشتم😠». با عصبانیت عقب عقب رفت و هنگام خروج بهم با نفرت گفت: «من میدونم با تو دختره ی...» ایندفعه رون بهش حمله کرد و به موقع جلوش رو گرفتم. داد میزد: «به چه جراتی ته. دی. دش میکنی هاااااا؟؟ بیا اینجا حالیت کنم..... ولم کن هدرررر». با حالت تسلی بخش گفتم: «بابا آروم باش ولش کن دراکو تو هم لطف کن زحمت و کم کن». هوفففف به خیر گذشت!لحظه آخری هرماینی هم بلند شده بود بیاد جلو!!!! "30 دقیقه بعد"
بالاخره به هاگوارتز رسیدیم... چهار تایی سوار یه کالسکه شدیم که یه اسب عجیب و غریب بالدار اون رو میکشید. وقتی نشستیم با کنجکاوی پرسیدم : «این اسب ها چین؟!». هرماینی گفت: «تسترال هستن... توهم میتونی ببینیشون؟!». متعجب گفتم : «مگه نباید ببینم؟؟؟!». هری با مهربونی گفت: «آخه میدونی چیه فقط کسایی میبینن که مرگ نزدیکانشون رو از نزدیک دیده باشن». بدون فکر پرسیدم: «پس تو هم میبینیشون؟! آخه تو مرگ پدر و مادرمون..منظورم پدر و مادرت از نزدیک دیدی؟ مگه نه؟ وقتی ولدمورت اومد به خونه تون؟؟». رون فریاد کشید. بهش توپیدم: «عههه زهره ترک شدم... چته؟» رون با ناراحتی گفت: «تو هم که اسمشو میاری خداااا منو گیر کیا انداختی». نتونستم جلوی خندمو بگیرم و از خنده ریسه رفتم. با خنده من هرماینی و رون هم خندیدن اما هری خنده ی کوتاهی کرد و ساکت شد. یهو هرماینی سکوتو شکست: « ما تاحالا به غیر از خودمون سه تا با کسی صمیمی نشدیم... تو استثنایی هستی....». رون ادامه داد: «اگه مایلی.... میتونی تو اکیپ ما باشی». با خنده گفتم: «شوخی میکنی». اینبار هری به حرف اومد: « نه اصلا شوخی نکرد» و لبخند زد. تازه دوزاریم افتاد و با اشتیاق گفتم: «چچچیی ارههه از خدامههه غ. ل. ط کنم نیام»
هرچهار نفرمون خندیدیم. هری و رون عین داداشام بودن و باهاشون راحت بودم💜(هه چش بسته غیب گفت هری داداشتهههه😐) عههه راس میگی ها....... "بعد از رسیدن به هاگوارتز" به بچه ها گفتم: «من باید برم». هرسه خداحافظی کردند و من به سمت میز اساتید رفتم و کنار پروفسور اسنیپ نشستم. پروفسور نگاهی بهم انداخت و روشو ازم برگردوند. باورم نمیشه این چطوری میخاد تظاهر کنه عموی منه........... از زبان راوی📖:بالاخره پروفسور مک گوناگال گروهبندی رو تموم کرد. و و پس خواندن اسم جوی الاتد که آخرین سال اولی بود و به هافلپاف تعلق داشت گلویش را صاف کرد و گفت: « دانش آموزان امسال ما یک دانش آموز سال ششمی جدید داریم به اسم دوشیزه اسنیپ که قراره از الان در هاگوارتز تحصیل کنند بیاید اینجا دوشیزه اسنیپ» هدر بلند شد و به سمت پروفسور مک گوناگال رفت و کلاه را روی سرش گذاشت.... یهو صدایی شنید.... کلاه🎩:هومممم یه پاتر دیگه. هدر💜:شما از کجا فهمیدید؟. کلاه🎩:من نیاز به فهمیدن ندارم من همه چی رو میدونم حالا اوممم تو هوش یک راونکلاوی رو داری و مهربونی یک هافلپافی... مغروری اما در اسلیتیرین جایی نداری چون عین برادرت شجاعتت قابل تحسین تره حالا احساس میکنم گریفیندور انتخاب خوبیه.... هومممم و فریاد زد: گریفیندور❤️ ناگهان....
خب این پارت هم تموم شد تو اس بعد چند فکت از شخصیت هدر پاتر میگم❤️❤️خواهشا اگر دوست داشتید کامنت بزارید که بدونم باید ادامه بدم یا نه💜💜💜💜💜اس بعد...
«رنگ مورد علاقه هدر بنفشه💜💜💜» « هدر از جاهای تنگ میترسه⚫». « بوگارت هدر ج. س. د برادرش هریه💔».
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههه از عالیم بهتره💗
مرسی⚡💚
بابا ادامه بده عالی بود👌🖇
، ❤️❤️❤️❤️
خیلی خوبه داستان ادامه بده💚☘️
💜💜💜