پارت 8:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم:)
این اشک لعنتی جلوی دیدمو گرفته غذا کم کم داشت آماده میشد صدای پا اومد دراکو : گریه میکردی؟ ماریا : به...به خاطر پیازه! غذا داره حاضر میشه دراکو : تئودور داره میاد اینجا! ماریا : فکر نمیکنم به من مربوط بشه خب...ایشون دوست شماس میتونه اینجا بیاد و به من ربطی نداره دراکو : اون نمیدونه تو خدمتکار اینجایی! ماریا : متعجب تو چشماش خیره شدم و پوزخندی زدم بازم باید نقش بازی کنم؟ دراکو : آره! برو لباساتو عوض کن ماریا : نمیدونم تا کی باید به چرندیات این پسر گوش کنم از پله ها بالا رفتم و چمدونم و باز کردم یعنی من یه لباس درست حسابی ندارم؟ یه تیشرت سفید پیدا کردم و با همون شلوار مشکی خودم پوشیدم موهامو شونه کردم و دم اسبی بالای سرم بستم و از اتاق رفتم بیرون و وارد آشپزخونه شدم مرغ هارو تو ظرف گذاشتم و میز و چیدم صدای زنگ در اومد دراکو : درست رفتار کن ماریا : در و باز کردم تئودور : به ماریا خانمم که اینجاس
ماریا : لبخندی زدم خوش اومدی... ولی تئودور نسبت به دراکو خیلی مهربون تر بود دراکو : سلام داداش چیزی شده؟ تئودور : به پانسیم همین و گفته بودی آخه مگه رفیق واسه دیدن دوستش باید کار داشته باشه؟ دراکو : نه بابا تو مثل اینکه با پانسی در ارتباطی هرروز بهش زنگ میزنی؟ تئودور : آره دوستمه خب پانسی دختر بدی نیست رفتم و رو صندلی پشت میز نشستم دراکو : سری تکون دادم و روبه روش نشستم تئودور : ماریا؟ تو نمیشینی؟ ماریا : نگاهم به دراکو افتاد که چشم غره ای بهم رفت...لبخند مسخره ای زدم الان میام رفتم سمت میز و کنار دراکو نشستم و یکم غذا خوردم دراکو : ازش خبر داری؟ تئودور : از کی؟ دراکو : پانسی تئودور : خب خبر مهمی نه میگفت تا چند وقت فرانسه می مونه راستی مامان و بابات رفتن؟ دراکو : آره دیروز ماریا : اصلا اشتها نداشتم همش رفتار یکم پیش دراکو تو ذهنم تکرار میشد و بغض گلومو چنگ میزد خواستم بلند شم که دراکو دستمو محکم گرفت...دستمو از دستش کشیدم و از رو صندلی بلند شدم دراکو با اخم بهم خیره شده بود..من دیگه گرسنه نیستم بدون اینکه به دراکو نگاهی بندازم رفتم تو آشپزخونه و نفس عمیقی کشیدم
دلم میخواست همه چیز و به تئودور بگم و این نقش مسخره منو تنها بزاره تئودور : باهات دعواش شده؟ دراکو : دعوا؟ نه! من ماریا رو خیلی دوست دارم چرا باید باهاش دعوا کنم؟ تئودور : آخه یکم خوب به نظر نمی رسید پیشت که نشسته بود رنگش پریده بود دراکو : حالش خوبه...غذاتو بخور ماریا : لبخندی زدم و از آشپزخونه رفتم بیرون تئودور : خوبی؟ ماریا : آره چطور مگه؟ تئودور : هیچی..غذا خیلی خوشمزه شده ماریا : نوش جان رو مبل نشستم و به تلویزیون خاموش چشم دوختم دراکو اومد و کنارم نشست دراکو : حالش خوب به نظر نمی رسید تو چشماش خیره شدم چشماش یکم قرمز شده بود خوبی؟ ماریا : تو چشماش خیره شدم و پوزخندی زدم تئودور اومد و کنار دراکو نشست تئودور : دیگه چه خبر؟ دراکو : اگه خبری باشه تو زودتر میفهمی پسر! تئودور : از خودت بگو ماریا! ماریا : سعی کردم خونسرد باشم بهش خیره شدم خب...من وقتی بچه بودم پدر و مادرم و از دست دادم و پیش مادربزرگم زندگی میکنم تازگیام با دراکو آشنا شدم همین
تئودور : خب موطلایی فعلا برم خونه می بینمت خدافظ ماریا دراکو : خدافظ ماریا : خداحافظ تئودور...صدای بسته شدن در اومد نفس عمیقی کشیدم و خودمو رو مبل انداختم دراکو : بهتره از این به بعد حواستو جمع کنی! خوب نقش بازی نکردی فکر کرد با تو دعوام شده! ماریا : فکر اون به من مربوط نمیشه ولی کاش حقیقت و بهش دراکو : نه!...الان نه!
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن مهربونم:)) امیدوارم همیشه لبخند بزنی و به همه آرزوهات برسی:)☺لایک و کامنت فراموش نشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی
پارت بعددد
ممنونن لاوم:)
شاید الان بنویسم
Drama🤍💚
آرامش=تاریکی🖤🕊
| 38 دقیقه پیش
من آهنگ لاولی از بیلی رو با کاور ویولن با این رمان خوندم:)
مرسی قشنگم اهوم لاولی >>>