پارت 6:) ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه امیدوارم همیشه لبخند بزنی مهربونم:)
نگاهی به آقای مالفوی انداختم خونسرد و خسته به تئودور خیره شده بود دراکو : چشمامو رو هم گذاشتم و کمی نوشیدنی خوردم و به ماریا نگاهی انداختم ماریا : حا..حالتون خوبه؟ دراکو : اهوم...تئودور : موطلایی؟ خسته به نظر میرسی پاشو بیا پیشم دراکو : حال..ندارم تئودور : چیزی شده؟ دراکو : نه تئودور : بگو جون تئو دراکو : چیزی نشده...فقط خستم تئودور : خب ماریا ام از دستت خسته شد دراکو : نگاهی به ماریا انداختم ماریا : نه...من خوبم مگه میشه با دراکو باشم و خسته بشم؟ دراکو : سرمو انداختم پایین و پوزخندی زدم صدای آهنگ ملایمی پخش شد دراکو : از رو صندلی بلند شدم و رفتم سمت ماریا و دستشو گرفتم ماریا : متعجب از رو صندلی بلند شدم و چند قدم جلو برداشتیم و روبه روش وایستادم و تو چشماش خیره شدم دراکو : تو چشماش زل زدم اصلا حس و حال هیچی نداشتم بهش نزدیک شدم و چشمامو رو هم گذاشتم و پوزخندی زدم...خوب نقش بازی میکنی ها! ماریا : مجبورم...دراکو : بیا بریم خونه حوصله ندارم رفتیم سمت تئودور دراکو : خوابم میاد تئو ما میریم
تئودور : تازه اومدید که ماریا : ممنونم ولی ما فعلا میریم خدافظ دراکو : از عمارت خارج شدیم خب...ماریا همه چی تموم شد اوکی؟ بهش نزدیک شدم و دستمو روی شونش گذاشتم و بهش نزدیک شدم از این به بعد من رئیسم و تو همون ماریا! ماریا : بله آقای مالفوی دراکو : وارد ماشین شدیم و پشت فرمون نشستم ماریا : سرمو به پنجره چسبوندم و به بیرون و ماه تو آسمون چشم دوختم آقای مالفوی؟ دراکو : هوم؟ ماریا : نمیشه...فقط یه دقیقه مادربزرگم و ببینم؟ امروز اصلا ازش خبر ندارم دلم واسش تنگ شده دراکو : فقط به خاطر اون...راهمو کج کردم حالا کجا برم؟ ماریا : آدرس و بهش دادم و حرکت کردیم سمت خونه دراکو : اینجاس؟ ماریا : آره ممنون زود برمیگردم دراکو : بیداره؟ ماریا : لبخندی زدم آره مثل همیشه پای فیلمه دراکو : منم میام یه سر بهش بزنم ماریا : بفرمایید...در و باز کردم و وارد خونه شدم مامانی؟ من اومدم رزالین : قشنگم...دلم واست تنگ شده بود چرا زودتر نیومدی؟ ماریا : ببخشید مهربونم یکم کار داشتم حالا که اومدم مهمون داریم رزالین : کی؟ ماریا : بیاید تو
دراکو : آروم وارد خونه شدم و سرمو بالا گرفتم سلام رزالین : سلام پسرم ماریا : آقای مالفوی! صاحب کارمه رزالین : خوش اومدین دراکو : دراکو هستم لبخندی زدم میتونم بشینم؟ رزالین : البته عزیزم دراکو : کنارش نشستم با نگاه کردن بهش یاد مامان بزرگم می افتادم رزالین : چیزی شده؟ حس میکنم یکم ناراحتی پسرم دراکو : نه فقط...شما رو دیدم یاد مادر بزرگم افتادم اونم خیلی مهربون بود ولی... خیلی وقت پیش تنهام گذاشت دستشو گرفتم و لبخند تلخی زدم همیشه اونو مادر جون صدا میکردم رزالین : میتونی به این اسم صدام کنی دراکو : بغض گلومو گرفته بود ولی نمیخواستم بغضم جلوی ماریا بشکنه و جلوی اون گریه کنم ما..مادر جون؟ رزالین : جانم پسرم دراکو : لبخند تلخی زدم ممنونم رزالین : ماریا رو اذیت نکن باشه؟ دراکو : از رو مبل بلند شدم و دستشو گرفتم و لبخندی زدم و سری تکون دادم امیدوارم بازم ببینمتون خدانگهدار ماریا پایین منتظرتم ماریا : باشه...رزالین : پسر خوبیه که ماریا : شاید...بازم می بینمت مامانی فعلا کاری باهام نداری؟ دلم واست تنگ میشه اگه کاری باهام داشتین زنگ بزن خب؟ رزالین : باشه قشنگم به خدا می سپارمت شب خوش ماریا : لبخندی زدم و دستمو روی موهاش کشیدم و از خونه خارج شدم و از پله ها رفتم پایین
دراکو : سوار شو...مادربزرگ خیلی منو یاد مامان بزرگ خودم میندازه باورت میشه؟ ولی واقعا مهربونه ماریا : ممنونم آقای مالفوی نگاهی به ساعت ماشین انداختم و ساعت یک شب بود دراکو : رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدیم و وارد شدیم...ماریا برو بخواب ماریا : باشه آقای مالفوی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم و در و بستم و نفس عمیقی کشیدم لباسمو عوض کردم و رو تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و چشمامو رو هم گذاشتم....
ناظر عزیز و محترم لطفا لطفا منتشر کن رد یا شخصی نشه پلیزز تنک:) فقط یه داستانه اگه تستام رد شه اکانتم میپره و اگه شخصی شه کسی نمیتونه داستانمو بخونه منتشر کن:) ممنون مهربونم:) امیدوارم به همه آرزوهات برسی:) لایک و کامنت فراموش نشه☺
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
محشر بود😉
محشر تر از تو که نی بیب:) تنک
ولی تو هستی :)
لطف داری بهترینی زیبا؛
مثل تو :)
عالیییییییییییییییی
ممنونمم لاوم
باز هم مثل همیشه قشنگ بود 🥰🥰
ممنونمم بیب
خیلی عالی و قشنگ هست 💚💚💚
ممنونمم بیب
عالییییی
مرسییی عزیزم
Your story is so good😍
ممنونمم لیدی:)