12 اسلاید چند گزینه ای توسط: ✯❦︎S.T.R❦ انتشار: 4 سال پیش 123 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان 😄 اومدم با پارت 11 😄 امیدوارم خوشتون بیاد 😁 ببخشید که پارت قبل رو دیر گذاشتم 😅😅😅 کامنت و لایک فراموش نشه 😄💖 خب خستتون نکنم بریم سراغ داستان 😄
ولی بعد یهو میزنه زیر گریه : حالا باید چیکار کنم 😞😫 می گم : میریم خونه پدرم می پرسه : پدرت اینجا خونه داره ؟ می گم : اون همه جا خونه داره می دونی چرا دیگه می گه : آره می دونم 😅 و از استاد یانگ خداحافظی می کنم داستان از زبان مرینت ...
از استاد یانگ خداحافظی کردیم و رفتیم خونه پدر آدرین اونجا یه استخر داشت 😄😮 و خونه اش خیلی بزرگ بود می گم : وای آدرین میگه : می دونم خیلی بزرگه 😏 میای بریم شنا 😃 شاید این آب غم هات رو ببره بشوره 😁 می گم : باشه و میریم لباس بپوشیم . خلاصه میریم یه ساعتی بازی می کنیم ولی بعدش انقدر خسته میشیم که میریم رو مبل ها می خوابیم 😴😪
*چند ساعت بعد* من بیدار می شم و می بینم آدرین هنوز خوابه . می رم سر گوشیم و به عکس های خودم و و آلیا نگاه می کنم 💔😢 آه خیلی دلم براش تنگ شده 😫 یهو صدای آدرین میاد و میگه : حالت خوبه ؟ لبخند می زنم و می گم : آره ، هی این استخره چقدر آدم رو خسته میکنه راستی ما ناهار خوردیم ؟ میگه : نه . ولی بنظرم امشب بریم رستوران چطوره 😉😘
می گم : خوبه چون دیگه من نمی تونم ناهار درست کنم هنوز خستم 😴 می ریم رستوران و ناهار می خوریم البته از اونجایی که شب بود هم شام بود هم ناهار 😂😅 . خلاصه 5 سال میگذره و حالا ما 20 سالمون هست و همین هفته پیش آدرین ازم خواست باهاش ازدواج کنیم💍 😆😄😃😍
البته این کار باید مخفیانه باشه من هنوز اون روزی که بخاطر اون مرد از پاریس رفتم رو یادم هست من می گم : آدرین بهتر نیست برای جشن لباس بگیریم ؟ میگه : چرا ولی نباید باهم بریم ممکنه لو بریم . راست می گه خبر نگارا همه جا هستن و اگه ببینن آدرین دوست دختر داره حتما به تمام جهان هستی گزارش میدن اینم از بدبختی های معروف بودنه دیگه 😂 توی این 5 سال من رفته بودم کلاس طراحی مد و از اینجور چیز ها و خیلی چیز ها یاد گرفتم یهو صدای آدرین من رو از افکارم درمی آورد : بهتر نیست خودت لباس رو اماده کنی ؟ می گم : چییی ... من ... آخه ممکنه خوب درنیاد و بعدش .... . حرفم رو قطع می کنه : خودت رو دست کم نگیر مطمئنم خوب درمیاد سرم رو تکون می دم : اااا ... باشه 😊
آدرین میره که برام پارچه بگیره منم میشینم لباس ها رو طراحی کنم. طبق معمول اول مال خودم را می کشم 😌😁 و بعد مال آدرین وقتی تموم شد میرم یکم ماکارون برای تیکی درست کنم
ماکارون هاش دیگه داره تمام میشه یکم کوکی هم درست می کنم چون از هردو دوست داره 🍪 تیکی که انگار متوجه شده سریع میاد بیرونو میگه : داری ماکارون و کوکی درست می کنی میشه بچشم می گم : نه تیکی وایسا کار پختش تمام بشه بعد بشین بخور 😉 می خنده : باشه .
من تیکی رو می فرستم بیرون یکم بچرخه چون می خوام برای خودم و آدرین هم نگه دارم بالاخره شیرینی ها آماده می شن تیکی رو صدا می زنم اون تا می خواد بخوره میگم : هی برای من و آدرین هم بزار می خنده : باشه بابا . می زارم و شروع به خوردن می کنه . منم می خوام یه دونه بخورم که یهو آدرین می آید : به به سلام بر بانوی زیبای خودم اخم می کنم 😠😡😑 : آدرین تا حالا چند بار بهت گفته بودم اینطوری صدام نکن 😤 میگه : یادم نمیاد 😂
ای خدا : حالا مهم نیست پارچه ها رو بده که من شروع کنم به دوختن آخه خیلی زمان می بره پارچه ها را دستم می ده و میره یه دوش بگیره وقتی برمی گرده من تازه پارچه ها رو بریدم و می خوام شروع کنم به دوختن که یهو آدرین دستم رو می گیره : هی یکم به خودت استراحت بده 😕 می گم : باشه ولی اگه دیر تموم بشه چی ؟ میگه : اینطور نیست خیاط های دیگه بریدن پارچه رو تا فردا صبح طول می دادن ولی تو خیلی سریع کار می کنی . تایید می کنم و می ریم تو باغ قدم می زنیم . می گم : هی آدرین ، بنظرم اون مرده _ کاتاشی دیگه رفته ، نمی تونیم بریم دوباره پاریس آخه ما سال هاست که مسافرت نرفتیم و توی نیویورک موندیم . میگه : مگه نیویورک بده 😕 ؟ میگم : چی؟ نه ، نه . منظورم اینکه انقدر توی نیویورک موندیم که تبدیل به شهرم شده ولی خب دلم برای پاریس هم تنگ شده 😞 میگه : باشه . می برمت ولی وقتی که زمان مناسبش برسه 😃☺ . می پرم بقلش خیلی خوش حالم ، که یهو پلگ میاد و ما رو از هم دیگه جدا می کنه 😐😑💔
اول آدرین رو می ندازه تو استخر بعد من رو می ندازه تو خونه 😶 آدرین با موهای خیس و لباس های خیسش زمین رو میگیره آخه هنوز تو استخره : آخه این چکاری بود که کردی پلگ نمی ترسیدی خفه بشم 😤 ؟ پلگ میگه : نه . تازه بهتون گفته بودم انقدر رمانتیک رفتار نکنید . تقصیر خودتون بود 😑 و بعد میره میگیره می خوابه 😐 من سریع می رم طرف آدرین می گم : حالت خوبه؟ میگه : تا وقتی بانوم رو داشته باشم چرا که نه 😉 ایندفعه خودم میندازمش تو استخر و میرم تو خونه و شیرینی می خورم از زبان آدرین ...
تا این حرف رو می زنم خود مرینت من رو پرت می کنه تو استخر من توی آب می زنم تو سرم آخه چرا این ها انقدر دیوونه هستن بالاخره به هر نحوی میام بالا خیلی وقت بود شنا نکرده بودم برای همین خیلی سخت بود وقتی میرسم بالا می بینم مرینت تو خونست داره شیرینی می خوره و تلویزیون می بینه ای بابا من هم میرم لباس عوض می کنم و تا میام بیرون به مرینت میگم : لطفا دیگه من رو توی استخر پرت نکن شنام ضعیف شده میگه : باشه من هم دوباره میرم یه دوشی میگیرم از زبان مرینت تیکی رو صدا می کنم : تیکی بیا بریم می خوام برم پارک براش چند تا کوکی و ماکارون بر میدارم و پیاده می ریم تا پارک اونجا یکم حالم بهتر می شه به پیام هایی که تمام این سال ها آلیا بهم داده ولی من جوابشون ندادم نگاه می کنم 😞 یک جا قایم میشم و میگم : تیکی خال ها روشن . میرم باغ الهاماتم برج آزادی 🗽 از وقتی که پاریس رو ترک کردم برج آزادی مکان الهام بخش من شده 😞 یاد برج ایفل میفتم 😭 تیکی از توی گوشوارم بیرون میاد : هی مرینت فکر نکنم اینجا حالت رو بهتر کنه . بنظرم بهتره بری خونه یا دنیای زیرزمینی خیلی وقته که اونجا نرفتی نمی خوای به استاد یانگ یه سری بزنی ؟ میگم : راستش نه ولی بیا بریم خونه وگرنه من نفر بعدی ای هستم که میفته تو استخر 😅😂 خال ها روشن که یهو ...
خب دوستان تموم شد ببخشید کوتاه بود 😅 لایک و کامنت فراموش نشه ( فالو = فالو 💖 ) امیدوارم خوشتون اومده باشه خداحافظ تا پارت بعد 😘💖
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
عزیزم داستان هایی که می نویسی حرف ندارد.😍😍😍😍
راستی من می خواهم یک تست بسازم و داستان چند نفر معرفی کنم آیا اجازه می دهید داستان شما را هم معرفی کنم؟
البته عزیزم خوشحال هم میشم 😊😄💖
عالی ولی
منه بنده خدا بخاطر همین یهو ها گفتن اون دق میکنم
😅😅😅😅 ببخشید سعی میکنم بعد کلاس پارت بعد رو بزارم 😅💞💖